... اما من می دانم که امید چیز بیهودهایست. هیچ چشمهای در پی تشنه نمی دود.
... اما من می دانم که امید چیز بیهودهایست. هیچ چشمهای در پی تشنه نمی دود.
رفیق را ببینی اما رفاقت را، نه و به این فکر کنی؛ او که قیصر بود، خنجر شد. این که خنجر هست را دیگر انتظاری نیست...
از دنیای شما سه چیز را دوست دارم: سیگارهای ناشتای اول صبح، داشتن خطوط قرمز و بوسههایی که قابلیت ثبت در حافظهی بلندمدت را دارند...
مرگ یک زن زیباست با غریزهی وحشی که لخت روبهرویم ایستاده اما من را در آغوش نمیگیرد...
از حق و تقصیر و درست و غلط هم که بگذریم، کاش میشد با تو نشست و حرف زد. گفت و شنید. فقط حرف. تنها کلماتی که که بردارند این مه غلیظ چسیبده به چشمانم را؛ که گمم هنوز در بیراهه. مجاب شد. مجاب کرد. اینگونه نصف و نیمه ماندن، شبیه به خنجری است که هر شب در قلبم، زخمی تازهتر از قبلی ایجاد میکند. که تمام. که پایان. پذیرفته و محتوم و مختوم. هر که به راه خود. کاش کار به اینجا نمیرسید. اینطور نبود. تا همیشهها و تمام عمر، در درونم نیمه تمام خواهی ماند. خار در چشم و استخوان در گلو وار...
برای اقتدا به حرف بکت که: "دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور." با سرعت هرچه تمامتر برای از دست دادنها و شکست خوردنها و شکستها و افسوسها و زخمهای جدیدتر قدم برمیدارم. اعداد بیمعنا هستند. رد محوی همه خطها را از روی تقویم پاک کرده است. عقربههای ساعت را از حرکت باز داشتهاند. همه چیز با هالهای از مه پوشانده شده است. زندگی در ایدهآلترین شکل خود ادامه دارد. دوست داشتم برای سالهای متمادی همین گونه بماند تا بتوانم با خیالی راحت کتابهایم را بخوانم و فیلمهایم را ببینم اما جهان به دوست داشتنهای ما اهمیتی نمیدهد. باد سردی تمام تنم را در بر میگیرد. عریان. ذکر لب؛ مست توام و هشیارم کن، از شال و خرقه عریانم کن... به چه باید چنگ زد؟ به زخم. به زخم سر باز کرده. به آتش گر گرفته. برای چه باید کوشید؟ عدم فراموشی. تو. این میل بیانتها به عدم فراموشی. حس تلخی از انتهای گذشته، بخیه میشود به حالم؛ زمان، جاودانه بودن هر چیزی را نفی میکند؟ برای فراموش نکردنت هر چیزی را از یاد خواهم برد. گره خورده به شاخههای گذشته. شب و ظلمت، غم و غربت، هوس باریدن... و آه انسان معجون غریب سرکوب شدهایست از تمام خاطراتی که نزیسته است و نقطهی مقابل چیزهایی که دوست دارد. که رنجتر از پیش میکشم اما تمام نمیکنم...
نزدیک شدن، با به دور رفتنها
دورتر شدن، با همین جا ماندن
گم گشتن، برای دوباره راه خانه را یافتن
و رها کردن، برای بازپس گرفتن...
سطرهایی هست که نوشتهای و دوست خواهیشان داشت، تا همیشهها. سطرهایی هم نوشتهاند و خواندهای که زمزمه حتا کنی شاید. نوشیدنام امشب، به ضرب دو گیلاس، سلام نوشتنها باد که تو خود را میخواندی بیآنکه بدانی کلمهها آینهاند...
و شیفتهی واژههایی که به هیچکس نخواهی گفت، میمانی...
تویی که تمام روزهای من بودی و من بعد از تو، روز ندارم. تویی که تمام شبهای منی، تمام شبهایِ پر از درد. غوطهور شدنهای طولانی درون جوشابههای مالیخولیا. روحِ سرگردانِ پر از زخمِ خیره به ماه، به ماه ترک خورده، به نیمهی تاریک ماه ترک خورده. پس از تو رنگ لبخندهایم را از یاد بردهام و به هر چیزی، هر طناب پوسیدهای دست بردهام تا که پناه باشد. تا که مأمن. تا که آرام شوم. تا که آرام گیرم. تا که برای فراموشی اما یک جایی تاب نیاورده است آن چیز و آن طناب. چه فرقی دارد آن چیز الکل باشد یا گُل؟ میان سردرد حاصل از خوردن الکل و اشمئزازِ پس از استفراغ حاصله از کشیدن گُل فرقی است؟ فرقی نیست اینجا میان آدریان و نامجو و شوپن؛ که هرکدام پرسوزتر گوشت را بخراشد، رد عمیقتری از زخمت را به آغشتگی نمک خواهد رساند. هرچه بیشتر امتحان میکنی، بیشتر به بیهوده بودنش پی میبری. هرچه جدال و نگاه میکنی کماکان در پسین، در پسترین، در اولیترین نقطهای. هیچ چیز از بین نرفته است. چیزی را نتوانستهای پاک کنی یا حتا به خودت بقبولانی. هیچ خیال جدیدی را مجال وقوع ندادهای. با آن که میخواهی. با آنکه دلت میخواهد. خسته و دلزده، هنوز زنی، چهره گم کرده در مه، پا انداخته بر روی دیگری، سیگار را میان انگشتانش میچرخاند و تو نمیتوانی چشمانش را ببینی و بشناسی؛ و تو هر بار قاطعتر از قبل، یقین میکنی که لبخندش از تو نخواهد رفت. خون منتشر در رگهایت خواهد بود. جریان خواهد داشت و تو را به زندگی وادار خواهد کرد. برای آنکه هرگز از خاطرم نروی، تمام درختهایی را که تو را از خاطر بردهاند از ریشه بیرون میکشم. برای آنکه دردت را زنده نکه دارم، شاخههای آرام گرفته از دردت را از جای میکَنَم. برای نافراموشیات تمام لحظههایی را که به فراموشی تو برخاستهاند، تباه میکنم و میدانم و میدانم و میدانم که چنان مردی ناتمام در پشت دربِ خانهات، از انتظار خواهم مُرد؛ تا تولدِ مردانِ ناتمامِ دیگری...