بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

پوسیده...

پوسیدگی. پوسندگی. پوسنده. داری پوسیده می‌شوی و این از بدترین‌هاست- اگر بدترین نباشد. در تباهی حداقل می‌دانی که کاری انجام می‌دهی. هرچند اشتباه می‌کنی‌ و مسخره می‌شوی و مورد سرزنش قرار می‌گیری. غلط و نادرست. چه از نظر زمانی و چه از نظر مکانی و چه از نظر نوعی کاری که می‌کنی. می‌روی. متحرک. جهتی داری. بهتر آن که مسیری. آن هم غلط. اما تمام اینها قابل تحمل است. به شرط فعلیت و فاعل بودن. حرکت داشتن و متحرک بودن. اما پوسیدگی نقطه مقابل است. ایستاده‌ای. متوقف. انفعال. کاری نداری برای انجام دادن. ملاکی برای قضاوت درست و غلط بودن هم. بودن و نبودن علی‌السویه است. چه بسا که چنین بودنی بدتر از نبودن هم باشد. چون حس نمی‌شوی. بودنت به دید نمی‌آید. راهی برای رفتن نداری. ماندن است که میخکوبت می‌کند به آنجایی که هستی. هرجا. سنگ. چسبیده. بی‌جان. نه ذره‌ای در دستان باد که خود را سپرده باشد گیرم به نسیم که هر کجا که رفت، مرا هم با خود خواهد برد. عاجزی از فهم این که انتخاب است یا تحمیل. اختیار است یا جبر. میلی به آدم‌ها، حرف‌هایی که می‌زنند و کارهایی که می‌کنند نداری. چیزی برایت آن‌قدر جذابیت ندارد که تو را به سوی خود بکشد. گذر روزها برایت بی‌اهمیت است. گذشته در نظرت بیش از حد احمقانه و خنده‌دار است و برای آینده چیزی در چنته نداری و تاسی که حرکتت را با شماره‌ای که می‌آوری، تنظیم کنی. در اکنونی و در اکنون، ناقصی و عقیم و نازا. ادامه می‌دهی بی‌آنکه دوست داشته باشی و زندگی می‌کنی بدون آنکه دلیلی داشته باشی. حداقل می‌دانی که زندگی مثل فیلم‌ها نیست که فقط عبارت باشد از چیزهای مهم و لذتبخش و دلخواه. نه. پر از جزئیات ریز و ناخوشایند و کشدار که تمامی نمی‌شناسند و تو محکومی به ادامه. تا آنجا که می‌توانی. تا آنجا که باید. تمام شوی زندگی که تمامم کردی...

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۶ ۰ نظر
آ و ب

قطعیت قاتل است.

دفترها که دو رقمی بشوند، همه را یک‌جا آتش خواهم زد. حتی یک کلمه هم با ماه حرف نخواهم زد. این چهل کتاب را که خواندم، دیگر هیچ کتابی را نخواهم خواند. ازدواج نخواهم کرد. تنها یک بار به کنسرت آدریان خواهم رفت. پدر و مادر که مردند، این شهر را ترک خواهم کرد. در چهل سالگی خودم را خواهم کشت...

۰۶ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

بی‌وقفه...

دستای لیزی دارم. هرچقدرم که ماهی گرفته بودم، خودشون رو از دستم خلاص کردن و خودشون رو به آب رسوندن. منم زیاد تقلایی واسه نگه داشتن‌شون نکردم. این به قدر کافی بد است که آدم تنهایی وسط قایق نشسته باشه و وسیله‌ای برای ماهیگیری نداشته باشه و فقط به امید رسیدن به خشکی بتونه پارو بزنه. هیچ تضمینی هم نیست که آخر سر بتونم خشکی رو پیدا کنم. تنها کاری که از دستم برمیاد همین پارو زدنه.‌‌‌..

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

سه سال گذشت...؟

آنجا جلوی درِ حیاط نشسته بود و فقط پاهایش دیده میشد. تکان خوردن پاهایش و سفیدی پاهایش. و چراغ راهرو بسته بود و در تاریکی ققط پایش بود که دیده میشد. انگار در تاریکیِ زندگیِ من داشت پایش را تکان میداد. و ققط هفت یا هشت قدم بود از اینجایی که من نشسته بودم تا آنجایی که او نشسته بود. و من اگر این چند قدم را طی میکردم به او میرسیدم و به روشنایی و به پاهایش که تکان میخورد. و من نمیتوانستم. و سرم را  فرو میکردم در گوشی و سعی میکردم به آن سفیدی فکر نکنم. و  به حدی روشن و سفید بود که حواسم را پرت میکرد و بی اختیار سرم را بلند میکردم و بر پاهایش که میدرخشیدند زل میزدم. و یک لحظه به این فکر کردم که پاهایش هست یا دستانش؟ و مگر فرقی میکرد؟ مهم آن درخشش بود. مهم آن روشنایی پس از تاریکی بود. مهم آن بهشتِ بعد از برزخ بود که من هیچ وقت نمیتوانستم طی کنم و به آن برسم. مقدر آن هفت هشت قدمی بود که قرار بود همیشه میان من و او باشد و ما نباشیم و من باشم و او باشد...

۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۷ ۰ نظر
آ و ب

عاخ....

در شهر که می‌چرخیدیم، بوی زهم را کاملا حس می‌‎کردم. بوی گندی که نمی‌دانستم از دریا و آب است یا از مردم و خلق و خوی‌شان؟ ندانسته، دیروز در کتاب خوانده بودم. هم این سنت‌ها و عادت‌های مسخره را و هم این بو را. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که بو از مردم است یا از جغرافیا؟ فرقی هم دارد مگر؟ شب تا دیروقت بیدار بودیم و حرف، حرف می‌آورد. رسیده بود به شهر و مردم و اخلاق‌شان. هی می‌گفت و من حالم بیش‌تر به هم می‌خورد و حتی می‌خواستم اگر می‌توانستم قد بیست و چهار ساعت هم اینجا نمانم و زودتر بروم از اینجا. لای همین حرف‌هاش حواسم رفت به حرف‌های آن افسری که هنگام خدمت تا وقت پیدا می‌کرد از خاطرات خدمتش در شادگان می‌گفت و از قتل‌ها و جنایت‌ها و سر بریدن‌ها. تکان‌دهنده‌ترینشان هم دختری بود که پدر و برادر به دست هم سرش را بریده بودند و خود را به بی‌خبری زده بودند. و از آن خاطرات، سُر میخوردی سوی کلمات کتاب و فکریِ این که چگونه می‌شود که در این پنجاه سال چیزی تغییر نکرده باشد؟ همان داستان‌ها و ماجراها به اسم سنت و عادت و رسوم تکرار می‌شوند و هنوز هم تعداد زیادی پابندِ همان خرافات و عادات و جهالت‌ها؟ در می‌ماندم که حتی پیغمبر خدا و امام‌ها و آن همه هشدار هم نتوانسته کار زیادی از پیش ببرد و جلوی این وحشی‌گری‌ها را بگیرد. چیزی نمی‌فهمیدم. علتی پیدا نمی‌کردم. چیز زیادی دست‌گیرم نمی‌شد. در پس ذهنم چیزی نهیب می‌زد که اگر چیزی قوی‌تر از شرع و عقل و قانون باشد، آن چیز سنت است و نه چیز دیگر...

یک تیر نود و نه
آبادان...

۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

از این روزها...

این بی‌حسیِ سایه افکنده بر اکثر ارکان جامعه به هیچ وجه اتفاقی نیست. این‌ که شاخص‌های هم چون میزان تورم و قیمت ارز و طلا چنین نوسانات مهیبی داشته باشد و جامعه تنها در دو مقطع دی نود وشش و آبان نود و هشت تکان‌هایی خفیف بخورد، تنها می‌تواند ما را متوجه این حقیقت کند که کار بر روی چنین بی‌حسی‌ای از سال‌ها پیش انجام گشته است. سیاست به عنوان اصلی‌ترین عامل موثر و نبض تپنده‌ی هر کشوری مطمئنا بیش‌ترین نقش را در این روند دارد. انتخابات ریاست‌جمهوری سال هشتاد و هشت و شکاف به وجود در آمده در آن سال، مهم‌ترین پایه در چنین نگاهی است. روندی که با اعتراضات از پیش تعیین شده‌ی فردای انتخابات شروع شد. اعتراض‌هایی که از همان اول با مصاحبه‌ی احمقانه‌ی رهنورد با بی‌بی‌سی میزان درست بودن خود را نشان داده بود. روندی که قرار بود گلادیاتورهای سیاسی را حذف کنند تا جا برای سربازهای اجاره‌ای در فردا باز شود. جریانی که اگر یک سویش تحت فشار گذاشتن حاکمیت برای برکناری احمدی‌نژاد بود، سویه‌ی دیگرش تحت فشار قرار دادن احمدی‌نژاد برای دانستن حد و حدود خود در حد یک تدارکتچی بود. فشاری که با نامه‌ی محرمانه‌ی مرداد ماه برای برکناری مشایی آغاز شد و در ماجرای وزارت اطلاعات در اردیبهشت نود به اوج خود رسید و ترکش‌های رقابت آن روز تا همین امروز ادامه دارد. هاشمی- به عنوان اصلی‌ترین طراح- و دیگر طراحان کم‌اهمیت آن حوادث البته با حذف مشایی در سال نود و دو به هدف خود برای حذف احمدی‌نژاد رسیدند  وچه تلخ که موسوی و کروبی به طرز احمقانه‌ای در نقش دلخواه طراحان فرو رفته بودند و نمی‌توانستند ببینند که همیشه بازیچه بوده‌اند و نه بازیگر. حماقتی که تا همین امروز هم ادامه دارد.
.
نظامی که از دوقطبی شدن و تظاهرات خیابانی می‌ترسید، تن به حذف مجدد احمدی‌نژاد در سال نود و شش داد و به صراحت ترسید و پا پس کشید. همه چیز بر وفق مراد روحانی بود تا به آرامی تبدیل به قدرتمندترین فرد ایران تبدیل شود. اما چیز جالب توجه رشد قارچ‌گونه‌ی فعالین مجازی بود که در چند چیز مشترک بودند و به طور مشخصی توسط نزدیکان روحانی ساماندهی شده بوده‌اند. جریانی که از سال نود و چهار فعالیت خود را به آرامی شروع کرد و تنی چند از آنان را می‌توان در شبکه‌های ماهواره‌ای و صداوسیما هم دید. کسانی که در چند چیز مشترک بودند. علاقه به ایران به عنوان ملی‌گری. علاقه مشترک به ظریف و سلیمانی به عنوان دو بال نظام حاکم. نوستالژی بازی با خاطرات دوی خرداد و جنبش سبز. معرفی روحانی به عنوان منجی. حسین درخشان و حمزه غالبی تا افرادی مثل فرشاد توماج و پوریا استراکی و شهرزاد الحوانی از اصلی‌ترین فعالان این حرکت بودند. حرکتی که موفقیت خود را در بحث برجام نشان داد و خیلی زود به انتخابات مجلس نود و چهار، انتخابات نود و شش، حوادث دی ماه نود و شش، تابستان سال نود و هفت و نوسانات شدید دلار، افزایش قمیت بنزین، آبان نود و هشت و ماجرای شلیک به هواپیمای مسافربری سرایت کرد. افرادی که در تمام جریانات ذکر شده به طرفداری مشخص و صریح از دولت روحانی برخاستند و حتی تا به امروز با وقاحت تمام می‌توانند از برجام، عملکرد روحانی و حتی وزارت ارتباطات دفاع می‌کنند. طراحی و مهندسی و چینش انتخابات نود و شش به خودی خود واجد این پیام بود که نظام روحانی را به احمدی‌نژاد ترجیح می‌دهد. این ترجیح در درون خود، ترجیح طبقه متوسط شهری به طبقه مستضعف، ترجیح جهان‌گرایی و پیوستن به دنیا به مقاومت و ترجیح مذاکره به مقابله با غرب بود. کسانی که آن روز و در اردیبهشت نود و شش این را نفهمیدند و خود را با القائات دروغین به ندیدن زدند، بعدها در دی نود و شش با سیلی از خواب بیدار شدند و نمی‌دانستند که سیل آبان نود و هشت در راه است. این خلاصه‌ای است از آنچه که در این ده سال آخر بر کشور گذشته است و نظام عملا حذف روحانی را به دشمنی تعبیر کرده است و این خود بزرگ‌ترین مشکلی است که نمی‌توان به چنین نظامی دل بست یا برای آن کار کرد یا کاری کرد حتی. حذف سیاسی و حذف سیاست خود عواقبی مثل مناظرات نودو شش دارد که اکثر کاندیداها یکدیگر را به فساد محکوم می‌کنند و مدتی بعد انگار نه انگار آن حرف‌ها را زده‌اند. تمام این گفته‌ها در کنار تلاش‌ها برای جانشینی و رقابت‌های درون حزبی عملا زمینه‌ی چپاول و غارت را برای عده‌ای خاص باز گذاشته است. با چنین کارها و فکرهایی نه تنها اکنون از دست رفته است بلکه شاید تا چهل-پنجاه سال آینده هم رو به تباهی گذاشته است. اکنون دغدغه‌ی عده‌ای خاص به اسم جوان‌گرایی، نشاندن آقازاده‌های خود بر مسند امور است تا در وقت مقتضی آن گونه عمل کنند که می‌خواهند. تمام این چیزها توجه بیش از حد به طبقه متوسط و نادیده گرفتن افراد کم‌تواناتر، عملا سبب دور شدن انسان‌ها از هم می‌شود و جایی برای انقلاب هم نمی‌گذارد.
.
روزگار تسلط دغدغه‌های فمنیستی، برجسته شدن قتل‌هایی که از سوی مردان رخ می‌دهد برای استثمار فرهنگی، روزگار تسلط خاندان‌های خاص بر تمام شریان‌های اصلی سیاست، اقتصاد و حتی فرهنگ. در چنین دورانی‌ست که حتی نظام فیلتر تلگرام را به جان می‌خرد اما برنامه‌ای برای فیلتر اینستاگرام ندارد. پیام از این روشن‎‌تر؟ بروید هر مسخره‌بازی‌ای که دوست دارید انجام بدهید اما کاری به کار ما نداشته باشید. قبلا به تلویزیون لقب احمقانه‌ترین اختراع بشری را داده بودند اما در عصر کنونی چنین لقبی مطمئنا مناسب اینستاگرامی است که فرقی با یک منجلاب آلوده و زشت ندارد. حالا هم که عده‌ای به تب و تاب بستن آن افتاده‌اند، بیش‌تر از ترس تاثیرگذازی آن بر انتخابات سال بعد است تا فرهنگ و مردم. در این روزگار جایی برای هیچ چیز نمی‌ماند. فیلم‌سازهایش یا مشتی اثر سفارشیِ مطابق نظر نظام را می‌سازند و یا سر از سفارتخانه‌های خارجی در می‌آورند. در چنین روزگاری و زندگی کردن با آدم‌هایی که خود را با حماقت وفق می‌دهند، زندگی چیزی بیهوده‌ای است. امید بیهوده‌ است. هنر بیهوده‌ است. ما با یک حجم عظیم از حماقت مواجه هستیم که میل شخصی جای عقل و فکر را گرفته است. روزگار تولیدات احمقانه‌ی تلویزیونی. روزگار پدر و مادرهای احمق و به تبع آن بچه‌های احمق. روزگار هجویات بی‌ارزش انبوه در اینستاگرام. روزگار سلبریتی‌های بی‌هنر. روزگار کتاب‌های زرد. روزگار رونق مال‌ها و برج‌ها و پاساژها. روزگار تباهی. روزگار ابتذال. از سیاست تا فرهنگ. اینجا همه چیز مرده است. یا کشته‌اند. این خاک مرده است. بر رویش گرد مرگ پاشیده‌اند. همه چیز رنگ تباهی به خویش گرفته است. شرم. حیا. غیرت. شرف. شعور. هنر. فرهنگ. انتظار زایدنگی داشتن از چنین سرزمین و خاکی بیهوده است. به درک. بگذار بپوسد. بگذار از بین برود. شاید پنجاه سال بعد یا صد سال یا حتی هزار سال بعد کسانی آمدند و فهمیدند که یک جای کار می‌لنگد....

۰۴ تیر ۹۹ ، ۰۳:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

همه از چشم...

حرفی که با صراحت تمام زد، هنوز در گوش‌هایم مانده است. هی دور می‌زند و طنین‌انداز می‌شود و جایی در تاریکی درونم را نشانه می‌گیرد. آرام اما عمیق. شبیه به لقمه‌غذایی است که در گلویم گیر کرده باشد و نفس کشیدنم را مختل کند و من نه بتوانم قورتش بدهم تا بتواند پایین برود و نه توانایی تف کردنش به بیرون را داشته باشم. حرف‌هایش، کلمه به کلمه لای یکی از استخوان‌های گوشم مانده است و همین ماندن مضطربم می‌کند. چه بود اسم‌شان؟ سندانی و چکشی و رکابی؟ بزرگ شدن همانقدر درد دارد که حرف زدن با بزرگ‌ترها. "سن یک عدد است" دیگر چه مزخرفی است؟ نه. فراتر از این حرف‌هاست. بیش‌تر. بهتر. عمیق‌تر. وسیع‌تر. شدیدتر. دقیق‌تر. سخت‌تر. می‌توانی آدم‌ها را بهتر از خودشان بشناسی و ببینی و بفهمی و حتا از روزهای نیامده‌ای که خواهند زیست برای‌شان حرف بزنی. انتخاب‌های بیش‌تر. تردیدهای بیش‌تر. به همان اندازه درک تفاوت‌ها و شباهت‌ها. تشخیص درست از غلط. سر به سنگ خوردن‌ و پشیمانی‌ها و انسان‌ها و حتما رابطه‌های بیش‌تر. چهل سالگی. او درست در آستانه‌ی ورود به آن قرار دارد. چه قدر می‌تواند پانزده سال بعد خودم باشد؟ این نوع زندگی و این حجم تنهایی و این نوع از صراحت؟ گفت چون من با کسی تعارف ندارم، حرفم را راحت می‌زنم. فرقی هم نمی‌کند چه کسی مقابلم باشد. دیگران معمولا ناراحت می‌شوند و روابطم حالت قهرآمیزی به خود می‌گیرد اما تو تلاش کن ناراحت نشوی. ادامه داد و گفت و گفت. و من فقط خیره ماندم. تلخ بود. صریح بود اما حقیقت دارد یا نه؟ اتفاق خواهد افتاد یا نه؟ دوست می‌داشتم درباره‌ی گذشته بپرسد و حرف بزنیم. دوست‌تر اگر غرق سرخوشی اکنون می‌شدیم. اما او سخت‌تر- سخت‌ترین - را انتخاب کرد. تلخ بود. صریح بود. حقیقت دارد. اتفاق خواهد افتاد. تلخی‌اش فقط از حقیقت‌وار بودنش می‌تواند بیاید. از شناخت. از احاطه. از تجربه. از دقت. نه. اینجا باید گفت به تخمم و ناراحت نشد. این تلخی شرف دارد به آن زبان‌های بی‌اراده باز شده‌ی بی‌دقت که آدمی را غرق در دروغ می‌کنند و دور می‌شوند. می‌پذیرمش. قورتش می‌دهم. برای شناخت و پذیرش و تغییر. من بنده‌ی تمام کسانی هستم و خواهم ماند که حقیقت را مقابلم عریان می‌‎سازند و می‌گویند و با حرف‌هایشان نوری به درونم می‌تابانند. "مهربانانی که چراغ می‌آورند تا از آن به خلوت درون تاریک خویش نگاه کنم"... 

۰۳ تیر ۹۹ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

جمله به جمله...

تمام قصه چیزهایی بود که نشنیده دیدیم و نخوانده گفتیم. آدم که جایی برای رفتن ندارد باید بنشیند و حرف‌هایش را بنویسد. درست مثل تمام آدم‌هایی که شانسی برای زنده ماندن ندارند. این سیگارها دردی را دوا نمی‌کنند فقط روزمرگی آدم را خالی نمی‌گذارند. فردینان سلین را دوست دارم. نه به خاطر نظامی بودنش. نه به خاطر زبان تلخ و تند و تیزش. نه به خاطر پر خشم و هیاهو بودنش و نه حتا به خاطر "سفر به انتهای شب"اش. بلکه به خاطر "دسته‌ی دلقک‌ها" که می‌نویسد: دردها فراموش می‌شوند ولی حرامزاده‌ها هرگز...

۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

ای مرهم اسرار...

بال بال می‌زنی برای پیدا کردن گمشده‌ها و پاک کردن خاکِ از یاد رفته‌ها. تکه تکه‌هایی که جا گذاشته‌ای و گذاشته‌اند در تو. هرچقدر بیش‌تر و شلوغ‌تر، بهتر و بدتری توأمان انگار. کنار هم چیدنی که به جای درک و تصویر واضح، مغشوشت می‌کند و سردرگم. تلاش برای دیدن و جستن و کنار آمدن با خود. تمام جرئیات در بی‌نهایت بار ضرب می‌شود و تو به فراخور آنچه که از یاد رفته، به یاد می‌آوری، خشمگین و ناراحت و متعجب. و بُهت که لایه‌ی آغشته به تنِ تمام از یاد رفته‌هاست و عجین فراموشی و تواناییِ فراموشی و اقتضای زمان. هر چیزی که در جستن آنی، نیستی. که تو نمی‌توانی این همه باشی و این همه نام داشته باشی و این همه تناقض که وجودت را نه، ماهیت‎‌ات را زیر سوال می‌برد و تو چیزی برای جواب دادن به این علامت‌های سوال احمقانه‌ی زبان‌نفهم نداری. و نداشته‌ای هیچ وقت هم. سرگردانی میان کلمات. آواره‌ای میان خاطرات. پرسه‌زنی دور و بر غم‌هات. تلخیِ کدام حرفش تو را پرت می‌کند میان بیابان بی‌باران؟از تلخی حقیقت به زبان آمده است که رنجیده‌ای یا از زشتی دیدن خود آن‌گونه که او گفته است؟ هرچقدر بیش‌تر ور می‌روی با خودت، این ناراحتیِ پیدا شده از نشناختن خود و دنیای خودت بیش‌تر از هر چیزی آزارت می‌دهد و می‌شود بیش‌ترین آزار دهنده برای ساعت‌های متمادی و میان خواب و بیداری محکومت می‌کند به دقایق کشداری که پایان نمی‌دانند. قدم برمی‌داری سمت ناشناخته‌ها و می‌دانی این یک جفت چشمِ خیره در آینه به تو، شناخته‌ترین است در تمام طول زندگی‌ات. دست برنمی‌داری از تکه‌ها و بال‌ها و پر زدن‌ها و اتفاق‌ها. شیشه‌ها با همدیگر نمی‌خوانند و همدیگر را نمی‌خوانند و تو بهتر می‌فهمی در لحظه که انسان چیزی نیست جز کارها و انجام داده‌هایش و به انجام رسانده‌هایش و نه در صدد انجام دادن آمدن‌هایش و تو چه را به انجام رسانده‌ای و تمام‌اش کرده‌ای مگر؟ تکه‌هایت مگر خرده ناتمامهای بی‌فرجام. که دستشان را باز گذاشته‌ای برای شدن یا نشدن و افتادن یا نیفتادن. میان این همه حرف چه چیزی دگرگون زمین‌ات می‌کند و واژه‌گون؟ گلوله‌ای که از بی‌اعتنایی‌اش تحریک ‌می‌شود و با خونسردی‌اش آتش می‌گیرد و با صراحت‌اش شلیک. که دعوایی نکرد و در نیفتاد و دشمنی نورزید. که با بی‌اعتنایی دیگر ربطی هم نمی‌ماند. همان بهتر هم که نماند. که نمی‌ماند...

۰۲ تیر ۹۹ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
آ و ب

yakamoz...

Sana en son ne zaman bir yazi ya da mektup halinde bir sey yadim hatirlamiroyum. Arada sirada yazilan ve soylenen seylerin ortasinda varisn, olmasanda, ismin gecmesede. Ki muhakkak. Ki en cok be hep. Zaten sen degil misin bana yazmayi ve icimdeki seyleyi yazaraj disari cikartmayi ogreten? Ve bi derecede olsa kenidimi rahatlatmayi saglayan? Hicbir zaman seni ne derece korkunc ve deli gibi sevdigimi bilmeyeceksin. Botun soylenen ve aranizda gecen o anlamsiz sozler bizim uzerimize golge dusurecek. Maalasef. O cocuksu ve tecrubesiz tavirlar, soylentiler ve kelimeler sana olan sevgi, saygi ve ozlemi gormene engel olacak. Biliroyum. Bana inanmayacaksin. Gerekte yok buna. Sen zaten aska ve bir insani bu dunyadaki herseyden cok sevmeye inanmiyursun. Illa da herkes heseye inanacak diye bir sey yok. Senin icinde bu turlu seylerden biri asktir. Yaklasik bes yil onceki o cok soguk kis gununden itabaren seni hep daha da artarak sevmeye calistim. Aramizdaki gecmeyen hic bir seye karsi, bu cok agir ve zor. Ama ben o kilise olan soze gore zor olan seyleri daha cok seviyorum. Her gun daha oncekine gore daha cok ve daha da diri. Her gecen yil daha da samimi ve kalpten. Inan ya da inanma, bu senin tercihin. Umrumda degil. Benim elimden gelen hep ve daha da artarak seni sevmek. Benim hayatim iki tane donemi vardir. Seni sevmedigim ve seni sevdigim donemler. Bu cok pis ve kotuluk dolu hayatta birk ben hayatimi ucuz insane hevesler yerine insan ve insnai sevmeye dayanarak konusayim. Son zamanlardaki yazdigin ve duydugum kadariyla hayatin guzel ve hos bi bicimde devam ediyur. Sunu bilmeni isterim ki, ben hayatimda hickimseyi senin gibi sevmeyecek ve hickimseye sana baktigim gibi bakmayacagim. Bu belki de hayatim son donemindeki aci ve tatsiz bir sekil almasina sebep oldu. Ama merak etme. Bunlarin hepsi gecici. Geride sadece bir iz kalacalk bizden belki o bile kalmayacak. Diger insanlarla konusacak ve soylecegim cok sey yok. Insanlarin sozelri ve fikirleri hep berbat ve garip bir aptallikla cevrilmis durumda. Isten cikdigim gunden itaberen sadece kitap okuyup ve film izliroyum. Bi de tabi arka arkaya bosalan sigara paketleri var. dunyanin en ucuz ve lezzetlei seyi. Mukkemmel bir icat. Seni ne zaman en son gormusum? Hatilrlamakta zorluk cekiroyum. Seninle en son ne zaman konustum? Inan bilmiroyum. Zaten benim seni digger insanlar gibi kiyafet icinde ya da is yaparken gormek ve konusmak istemiroyum. Belki de bu dunya istedigim tek bir sey vardir. Umuudum. Ruyam. Arzum. Seninle bereber bi gece sabaha kadar beraber olmak. Sabahlar kadar o kirmiz dudaklarin opmek ve o guzel beyaz tenini koklamak. Seni sahiplenmek.  Bir kac saaetlinde olsa. Az. O genc, guzel ve sert goguslenin agzima alarak tadini tadmak ve bilmek. Ve elimin bacagini ortasinda dolandirmak. Sen ter icindeyken o ates ve sehvet dolu gozlerin bakmak. Anlina yapisan saclarini gorerek diliye donmak. Gozlerinde yas gelene kadar seninle sevismek. Butun vucudum senin dudaklarinin kirmizi iziyle kan ve yara gibi bir hal almasi. Senin bedenin benim elimin altinda olmasi. Gozlerinden yas gelene kadar ve benim nefessiz bir sekilde halden gitmeme kadar. Sana asik miyim yoksa nefret dolumuyum bilmiroyum. Bilmeyecegim de zaten. Ve hep bu askiyla nefret arasinda gidip gelcegim. Bitti. Yazildiysa bitti. Ama belli ki biz yazilmamisiz. Sen yazilmissin. Ben yazilmisim. Ama biz. Yok. Aramizdaki duvari hic eritmeyecegim. Sen beni hic opmeyeceksin. Ama ben senin dudaklarini hep izleyecegim. Sevdiklerin hep seninle olsun…

۰۲ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر
آ و ب