بعدها احتمالا در حوالی پیری زمزمه خواهم کرد در خلوت خود: در بیست و چهار سالگی با ابراهیم گلستان آشنا شدم و دیگر هرگز آن آدم قبلی نشدم...
بعدها احتمالا در حوالی پیری زمزمه خواهم کرد در خلوت خود: در بیست و چهار سالگی با ابراهیم گلستان آشنا شدم و دیگر هرگز آن آدم قبلی نشدم...
پس تنها نیستیم. آدمهایی، تنها و چند نفره، پراکندهاند در هر طرف. میگویی آنها آمدهاند برای مستی و اینها برای کوهنوردی. میان حرفت اما یک "ما" گم است. نزدیک به زبان آوردنش هم نمیشوی. هراسِ جواب شاید از کنجکاوی سوال بیشتر است. پس "ما" برای چه آمدهایم؟
.
.
از این بالا چندین شهر و روستا، دو سد، یک گمرک و بیشمار خانه و ماشین را میتوان دید. در زیر پایت هستند. همان تصویرِ معروفِ مورچهوارِ ریز و دور و غریب. یک جور کشف تازه درونت را قلقلک میدهد که همینجا بیش از حد خوب است. زیر سایهی درخت استراحت کردن. خوردن از آب زلال سبک و از انسانها و زندگی مریضشان دور بودن. دوری از تمامِ بدیها و زشتیها و کجرفتاریهایشان. به دور از تمامِ پندارهای پوچی که برای ادامهی زندگی با دست خود میسازیم و حتا شاید به این پیوندهایِ نازکِ شکننده ایمان میآوریم.
.
.
لحظه چون سیلیِ محکمی بر صورتم فرود میآید. در یک جور بهت فرو میروم. نمیتوانم باور کنم که دوازده سال پیش هم در اینجا بودهام. آن روز بچهای بودم که به هزار زحمت تا این بالا آمده بودم. به محضی رسیدن در زیر درخت، به خوابی عمیق رفته بودم. خواب عمیق دو ساعته. این بار اما علیرغم سیگار کشیدن و عدم فعالیت ورزشی خاصی، تند و تیز میتوانم بالا بروم. اگر آن روز تو تحملام کردی و قدم به قدم بالا آوردی مرا، این بار منم که بیخستگی بالا میروم و تو از عقب، با نفس گرفتهات، میگویی کمی صبر کن تا نفسی تازه کنیم. زمان قویترین چیزیست که شناختهام. لابد...
26 اردیبهشت
ارتفاعات بایرامگَل
زمزمه میکرد او؛ من دوست داشتم ببوسم گلو را، لب را، و صدا را...
از متنهایی که باید الگو باشد:
من همیشه در هجرت بودهام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان دیگر جغرافیایی رفتن. هجرت یعنی از حالی به حالی دیگر، از یک فضای فکری به فضای فکری تحول یافتهای رفتن. هجرت همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر، بالاتر، کاملتر، یا کامل شوندهتر. هجرت در درک معنیها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودنها برای روشنتر پی بردن، روشنتر فهمیدن، بهتر معنی ها را پیدا کردن، برای به کاربردنهاست. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالحتر شدن تا صالحتر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. از یک شهر به شهر دیگری رفتن، اما با همان کیسه و کولهبار عقیدههایی که مشخصا نسنجیدهایشان و با آن بارت آوردهاند یا بار آمدهای، هجرت نیست. میخکوب بودن است. جهلها همان جهلها و نفهمیها و عقیدههای تیزاب سنجش نخورده همان عقیدههای مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده، که تازه، همهاش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق مفقود.
از روزگار رفته/ ابراهیم گلستان
با چشمان باز
با بدنهای خشک
شبیه به پروانههای قاب شده به دیوار خانهی پیرزنی روس...
+ دوست عزیزی که یک ماه پیش آدرس ایمیلت رو گذاشتی؛ تو هم انگار مثل من خیلی دیر به دیر چکش میکنی. اگه اینجا رو میخونی کاش یه جوابی بدی. واقعا نگرانتم.
... اما من می دانم که امید چیز بیهودهایست. هیچ چشمهای در پی تشنه نمی دود.
رفیق را ببینی اما رفاقت را، نه و به این فکر کنی؛ او که قیصر بود، خنجر شد. این که خنجر هست را دیگر انتظاری نیست...
از دنیای شما سه چیز را دوست دارم: سیگارهای ناشتای اول صبح، داشتن خطوط قرمز و بوسههایی که قابلیت ثبت در حافظهی بلندمدت را دارند...
مرگ یک زن زیباست با غریزهی وحشی که لخت روبهرویم ایستاده اما من را در آغوش نمیگیرد...