بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

پناه...

اما خب، تو دیگر خوب می‌دانی که چیزهای کم و انگشت‌شماری وجود دارند که بتوانند پس از سال‌ها، طراوت اولیه‌یشان را نگه دارند و تو بتوانی از آن‌ها لذت ببری. این هم درباره‌ی آدم‌های دوست داشتنی که قابل احترام‌اند و تو همیشه از معاشرت با آن‌ها خشنود می‌شوی و هم درباره‌ی کارهایی که به هر طریقی جزئی جدانشدنی از تو شده‌اند و حکم نفس کشیدن را برایت پیدا کرده‌اند و فکر می‌کنی -فکری خام، باطل و بیهوده، که نمی‌توانی بدون آن‌ها زندگی کنی، صدق می‌کند. تمام این آدم‌ها و اشیا و کارهای عبور کرده از صافی زمانی که شکوه خود را برایت حفظ کرده‌اند. رسوب کرده و ته نشین شده در اعماق درون آدمی که هیچوقت نمی‎‌‌توانی از دستشان خلاص بشوی و فرار کنی؛ اگر هم تلاش کنی، به علت شدت و حدت عجین‌شدگی و درهم‌تنیدگی با گذشته‌ات، یک جوری راه خودش را به زندگی‌ات باز خواهد کرد و یقه‌ات را خواهد گرفت. این پناهگا‌ه‌های امن که هیچ کس جز خود آدمی از میزان وابستگی به آن‌ها خبر ندارد. این اسباب سرخوشی و سرگشتگی. این لوازم آرامش. این سواحل نجات‌بخش. این گریزگاه‌های مخوف. این مسکن‌های غلیظ. این خلسه‌های قدرت‌مند. این به ظاهر بی‌اهمیت‌های ساده‌ی دلیل دوام آوردن و ادامه دادن. این کوچک‌ها، این خرد‌ها، این شاید زشت‌های باشکوه که می‌توانی در میان جوش و خروش موج‌های سهمگین با تکیه بر آن‌ها خودت را از جریان آب نجات دهی...

۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۶:۱۲ ۰ نظر
آ و ب

خشم و شهوت...

نیمی از من چنان تو رو می‌خواهد که حاضر  است برای هم‌آغوش شدن با تو هر کاری کند. نیمی دیگر آنچنان از تو متنفر که حاضر برای فدا کردن هر چیزی برای خفه کردنت با دست‌هایش....

۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۳:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

"از او سختیم می‌آید که..."

چیزی که می‌بینم فاصله‌ای‌ست که که بین ما به وجود آمده است. یک فاصله‌ی غریب و دور. اما می‌دانی که هیچ فاصله‌ای به یکباره و آنا رخ نمی‌دهد. روز به روز، حرف به حرف، اتفاق به اتفاق و نگاه به نگاه از همدیگر دور می‌شویم-شده‌ایم. یک دره‌ی پر نشدنی بین دو انسان که هی بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود تا آن روز و حرف و اتفاق و نگاه که بند را می‌برد و "ما"یی در میان نمی‌ماند. نمیشود که ماند. فرقی هم ندارد که چندین سال است که همدیگر را می‌شناسیم و می‌توانیم همدیگر را با سینه‌ی گشاده و با برقی در چشم، رفیق بنامیم و صدا کنیم. چه ده سال و چه ده روز. می‌دانم که تفاوت‌هایمان بیش‌تر از شباهت‌هایمان بود و با پذیرفتن همین تفاوت‌ها و دیدن و دانستن و قبول کردن بود که با همدیگر آشنا شدیم و به ژرفای چیزی رفتیم که حداقل برای من بی‌مثال بوده و بعد از این هم با این حجم از گوشت‌تلخی و زبان‌درازی و خودخواهی و گریزانی و هراسناکیِ من، برایم غیر قابل تصور خواهد بود داشتن چنین رابطه‌ای با کس دیگر. اما آن روز ملعون فرا رسیده که دیگر_ ادامه‌‌ای با این عمق، برایم ممکن نیست. شنیدن بعضی حرف‌ها از سوی بعضی کسانی که دوست‌شان داری، در حکم همان سنگی‌ست که شبلی به حلاج انداخت. من نه بر دارم و نه حلاج. اما حرف سنگ است و تو دوست. نمی‌توانم حرف را از بین ببرم. تلخی‌اش آشوبم می‌کند. راه‌ می‌روم. می‌نشینم. سیگار می‌کشم و در تمام این نیازهای روزمره‌ی پست تن، تلخی آن حرف است که درست ندیدن را تف می‌کند در صورتم. شاید قبلا هم همین بوده‌ای. با همین نگاه. با همین دید و من غافل بوده‌ام از دیدنش. این جور چیزها گفتن ندارد. آدم را عصبی می‌کند. آدم را به صلابه می‌کشد. آدم را مجبور می‌کند به هی مرور اتفاقات و حرف‌ها. آدم را وادار می‌کند به فحش‌های کاف‌دار به خودش، نه گوینده. لحظه به لحظه‌ی آدم را تلخ می‌کند و تلخ نگه می‌دارد. تلخی می‌دود داخل خونش. در رگ‌هایم حل می‌شود و در دوباره دیدن همان آدم، همان تلخی‌ست که می‌شود طوق بدبینی روی گردنش. حالا هم نمی‌دانم چرا نشسته‌ام اینجا و صدای حروف‌ است که در دل سیاهیِ گرم شب، نفرینم می‌کند انگار. تویی که از همه چیز من باخبر بودی و هم میل به رفتن و وا گذاشتن همه چیز را می‌دانستی و هم علت ماندن و پاگیر شدنم را و هم دلیل قبول کردن تمامی این خواری‌ها را. نمی‌دانی در این لحظه که این‌ها را می‌نویسم چقدر دلم می‌خواست این میل و نیاز به همدم داشتن و حرف زدن با دیگرانی را سر ببُرم و از بین ببرم. تا زنده‌ایم و تا زنده‌ام با همدیگر دوست خواهیم بود و خواهیم ماند. تا زنده‌ام یاد تمام ان خاطرات مشترک، با من خواهد بود. آن حرف توهین آمیز هم رفیق...

۲۹ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

پیوستن به طبیعتت...

کمبود زمستان است و قحطی تو....

۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

بی‌صدا...

داغم، داغ. داغم و از درون ‌می‌سوزم.  من خاموش کردن بلد نیستم قربونت بشم. فوقش بذارم هر چقدر که میخواد بسوزونه و برای خاکسترم مرثیه بگم. در آنجایی هستم که نوشته بود: تو تنهایی.‌ تو تنهایی و آرزویت آتش گرفته است...

۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر
آ و ب

آه مادر، اینجا کجاست...

از اینجا که من هستم، شب و رو به انتها، زندگی هر روز خودش را احیا نمی‌کند. شاخه‌های شکسته دوباره به هم نمی‌پیوندند و رو به آسمان بالا نمی‌روند. ستارگان امیدِ شب نیستند برای سحر. تاریکی آنچنان همه را زیر سلطه‌ی خود درآورده است، که آدم‌ها بیگانه شده‌اند با روشنایی...
.
از اینجا که من هستم، تنها و روضه‌خوان، زیباییِ زخمِ همیشه تازه‌ای محرک ادامه‌ایست که گاه تسکین می‌خواهد، گاه با سراب درمانش مرا دست می‌اندازد و گاه خود درمانی می‌شود برای دیگر دردهایم. پرنده‌هایی که دیگر هیچگاه لب به آواز باز نخواهند کرد، پایین پنجره‌ام افتاده‌اند. مرده. کشته شده. خاموش. لب‌بریده. لب‌نداشته...
.
از اینجا که من هستم، از یاد رفته و غافل، همه چیز در حال از دست دادن شکوه خودش است. زوالی مستمر که هیچ چیز نمیتواند خودش را از دست آن مصون بدارد و بماند و بداند. همه چیز رنگ باخته است. نه زندگی زیستنی است لایق کلمه‌اش و نه شهید سزاوار شاهد بودنش. همه چیز از اصالت تهی شده است...
.
از اینجا که من هستم، لاغر و ناتوان، توانی برای زخم بیش‎تر ندارم. نمی‌خواهم هیچ تیغی چه کند و چه تیز، با من طرف بشود. آدم نمی‌داند باید به حال خود و سرنوشتش بگرید یا برای خاک و سرزمینی که دوستش دارد و می‌خواهد تا آخرین نفس، همینجا زندگی کند و بمیرد. خودی که از دست رفته است و خاکی هم که از دست می‌رود و آدمهایش هر روز بیش‌تر از قبل از هم دور می‌شوند. آه مادر، چرا مرا به دنیا آوردی؟ در این لحظه که تو خوابیده‌ای، چقدر دلم می‌خواست می‌توانستم گوش‌هایم را ببُرم و چشم‌هایم را از حدقه در بیاورم. هرچیزی که باید ببینم و بشنوم را دیده‌ و شنیده‌ام انگار...
.
از اینجا که من هستم، دار و دیوار، نگاه شرمیست که مرا در خود خرد می‌کند. سرخی خون است که می‌دانم هدر خواهد رفت و پایمال خواهد شد. جلادی که لبخند می‌زند و اعدامی به چه می‌اندیشد در فاصله‌ی قدم به قدم تا چوبه؟ شما آدم نیستید، آدم‌کش هستید. آن گونه که حسین بن علی گفت شکم‌تان از حرام پر شده است و طمع، چشم‌تان را کور کرده است. چه می‌توانم بگویم جز گلستانی که نوشت "او را کشتند و همه را می‌کشند و همه‌چیز کشته شده است."...

۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۴:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

مطلقا هیچ چیز...

چه چیزی برای یک مرد بدتر از اینکه "نرینگی" خود را از دست داده باشد...

۲۳ تیر ۹۹ ، ۲۱:۰۸ ۰ نظر
آ و ب

مسخ زیبایی‌شان...

چشم‌هایت غمگین‌ترین چشم‌های عمر من بوده؛ حتا وقتی با صدای بلند خندیده‌‎ای من چشم‌هایت را دیده‌ام که غمگین‌اند. غمی که من را مطمئن می‌کند هر جای دنیا بروی از آغوش ابتذال به خودت بازمی‌گردی. غرقگی در ابتذال این جهان از چشم‌های تو برنمی‌آید. چیزی که بیش‌تر از همه در تو دوست دارم، تلاشی نکردن است. برای اینکه خودت را برای دیگران تبیین کنی. همیشه همینقدر آزاد می‌خواهمت. همیشه همینقدر وسیع. همینقدر غمگین و البته می‌دانم که می‌دانی غم فضیلت نیست...

۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۶:۱۰ ۰ نظر
آ و ب

گذر روزگار...

حافظه آدم‌ها را زجرکش می‌کند؛ روزی به یادت خواهم آورد...

۲۲ تیر ۹۹ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

جدال تو با خود...

در لحظه‌ی مکرر تمام شدن هر چیزی و به ته رسیدن و مصرف شدن و مصرف کردن و به دنبال چنگ‌آویزی برای گرفتن و ادامه دادن و بالا آمدن با همین دست‌های سفید کوچک درخشان و برق چشمان شکست‌خورده‌ی بی‌عار، خشت به خشت مشغول شدن برای دوباره ساختن و بهترتر و دقیق‌تر ساختن، به لحظه‌های بعدتری که این هم فرو خواهد ریخت و بر سرت آوار خواهد شد و و به ادراک نیرزیدن ساختن به از بین رفتن، چند بار توان تکان دادن خاک چسبیده به سر و رو و دوباره نجات پیدا کردن و تنها زیر نور ماه قدم برداشتن را خواهی داشت؟ در لحظه‌ی بی‌شکوه فهم غلبه‌ی باور نکردن بر باور داشتن، این توی جان‌سخت زخم‌خورده‌ی داغ شکست مُهر شده بر پیشانی، خواهی توانست بی گریستن و گریاندن، دوباره قامت راست کنی؟ آه عزیزم. بر سر خودم می‌لرزم. نه ایمان نداشته‌ام. بر سر گذشته‌ام و این خود مشتی گوست و پوست نفرت‌انگیز. بر سر تک به تک لحظات آغشته به نبودنت که معنای بودن‌اند برای من و خود بودنی برای هنوز ادامه دادن. تمام هدفی که به کمال هوس تبدیل می‌شود. استغنای آدمی در این بی‌کران رنج گسترده بر سرتاسر زمین. از قعر استیصالی که در آن نفس می‌کشم، تو نمی‌توانی فریادهایم را بشنوی چه برسد نجواهایم را. دستان قدرتمند زمان نیستند که به دور گردنم میخ‌کوب می‌شوند و نفس را بر من تنگ می‌کنند، انگشتان ظریف توست که خنجر به خنجر لحظاتم را غرق در سرخی می‌کنند. چشمان توست که به سان گله اسب‌های سیاه رم کرده در بیابانی تاریک، مرا زیر ضربات سم‌های کوبیده‌ی خود، له می‌کنند. هر چیزی که یادآور توست زهری‌ست که سر می‌کشم و در تنم راه خود را به زخم خیانتکار تو پیدا می‌کنند. می‌بینی عزیزم. از لحظه و انتها و قعر شروع می‌شود و می‌رسد به تو. به امید مثله‌ مثله سلاخی شده در لبان تو...

۲۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب