بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

آمده و نیامده...

پنجشنبه‌‌های دوست داشتنی، پنجشنبه‌‌های لعنتی، پنجشنبه‌‌های عوضی، پنجشنبه‌‌های دلچسب، پنجشنبه‌‌های کشدار، پنجشنبه‌‌های زیبا، پنجشنبه‌‌های خاطره‌انگیز، پنجشنبه‌‌های پر دود، پنجشنبه‌‌های نفرت‌انگیز، پنجشنبه‌‌های قبرستان، پنجشنبه‌‌های خاک، پنجشنبه‌‌های دور، پنجشنبه‌‌های نزدیک، پنجشنبه‌‌های آبی، پنجشنبه‌‌های برفی، پنجشنبه‌‌های جاده، پنجشنبه‌‌های شراب، پنجشنبه‌‌های مستی، پنجشنبه‌‌های فراموشی، پنجشنبه‌‌های خواب، پنجشنبه‌‌های شهوت، پنجشنبه‌‌های نعوظ، پنجشنبه‌‌های خلوت، پنجشنبه‌‌های انتظار، پنجشنبه‌‌های سردرگمی، پنجشنبه‌‌های سینما، پنجشنبه‌‌های گریه، پنجشنبه‌‌های خنده، پنجشنبه‌‌های روشن...

۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

"مسافر از من تا من"

حافظ:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

یونس امره:
bir ben vardır, bir de benden içeri

 

آرتور رمبو:
 je est un autre

 

یدالله رویایی:
هان؟!
کیست در من می‌کند نجوا
طعن یا هذیان؟
هان؟!...

۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

پراکنده...

چند سال پیش "طعم گیلاس" رو دیدم و خوشم نیومد. گفتم حالا لابد مشکل از منه. نمیشه که همه از یه چیزی تعریف کنن و من چیز قابل اعتنایی درش نبینم. لابد من نمیفهمم. گذشت تا یکی دوباری که میل به خودکشی داشتم. حالا میتونم بهتر ببینم که مشکل از طعم اون گیلاسه بود نه من. آدمی که بخواهد خودش را بکشد، اگر توانش رو داشته باشه میکشه. راحت. دیگه فکر دفن و کفن و بعدش چیه؟ دیگه هیچ میلی به دیدن فیلمای کیارستمی ندارم. چنین چیزی برای "بوف کور" هم اتفاق افتاد. بعد خوندنش، کتابی از محمدرضا سرشار خوندم در نقد اون. تمام اون تقلب‌ها و تناقض‌ها دلسردم کرد. داش آکل و سه قطره خون و سگ ولگرد هم که آن جذابیت بوف کور را نداشتند. حالا یک دیوار بین خودم و هدایت احساس می‌کنم. نمیتونم نزدیکش بشم یا باشم. برای کافکا هم کم و بیش همین بود. "مسخ" چیز جالبی‌ست. خوب هم هست به قدر کافی. اما "محاکمه" چطور؟ "آمریکا" چطور؟ نه. نتونستم بعد خوندن اونا چیز جالبی توشون ببینم. اسم شجریان برایم عجین شده با اتفاقات هشتاد و هشت. مسخره بازی‌ و شأن خود را پایین آوردن. نمیتونم بهش گوش بدم. یه وقتی نشستم کل کتابای رضا امیرخانی رو خوندم. "ارمیا"ش خوب بود. اما کتابای بعدیش بیشتر از یه نویسنده‌ی مسلط، یه آدمی رو نشون میداد که بیشتر دنبال جلب توجهه. آن صفحات خالی و هزار بار جای انگشترها را عوض کردن و... کاش منتقد میشد و میماند. آن هم سیاسی نه و ادبی فقط. تسلط ادبیش غبطه برانگیزه. اما در سیاست تبدیل میشه به آدمی که هم سیاست‌های نفتی رو نقد میکنه و هم به هاشمی علاقه دارد. آدمی که با احمدینژاد بد است اما دوان دوان در جلسه با روحانی شرکت میکند. فاضل نظری شعرهای خوبی داره اما شاعر خوبی نیست و هنوز آن بهترین اثرش رو نتونسته درست کنه انگار. کسی که در جلسه‌ی شعر با رهبری بهش اجازه میده توو شعرش دست ببره و عوضش کنه.  آتاترک برایم از نفرت‌انگیزترین شخصیت‌هاست. از تبدیل خط تا برداشتن حجاب. در مقابل سلطان عبدالحمید دوست داشتنی‌ست. آدمی که تنهاست و برای بقا و استقلال تلاش میکنه و دست رد به سینه‌ی یهودیها میزنه. شاه اسماعیل هم یه وضعیت اینجوری داره. از کودکی در حال تغییر محل زندگیست تا بتواند زنده بماند و در سن کم به پادشاهی میرسد. جنگ چالدران و اسارت زنش ،تاجلی خانوم در آن جنگ به غایت او را دوست داشتنی میکند. کسی که بعد از آن شکست، رو میآورد به میخواری و علاقه‌اش به حکومت را هم کمی از دست میدهد. خمینی رو هنوز میشه دوست داشت. با تمام اشتباهاتش حتی. فقیه-سیاستمداری که به آثار ابن عربی و ملاصدرا علاقه داشت و شعر میگفت. باسوادترین حکمران این کشور با هاله‌ای از قدسیت که یک تنه، دو‌هزار و پانصد سال سلطنت را خاک کرد. احمدی‌نژاد تنها مظهر وجود سیاست در سالهای اخیر ایران است. چه در نود و شش که سیاست را زنده کرد و چه هنگامی که دومین فرد قدرتمند ایران رو دعوت به استعفا کرد و چه امروز که با صدای بلند قرارداد با چین را فریاد میزند و مطالبه میکند...

۱۱ تیر ۹۹ ، ۱۵:۲۷ ۰ نظر
آ و ب

از آینه...

موها کمی پرپشت. شلخته. سفیدها. جابه‌جا. زیاد. خط ریش‌ها در هم. پیشانی. خط‌هایی که افتاده یا انداخته شده. گوش‌ها بلند. خال ریز در گوش چپ. ابروهای نازکِ دست نخورده. چشم‌ها. رنگی نامعلوم. بی‌نام اما دلنشین. ترکیب قهوه‌ای و سبز. پلک‌های کوتاه. گودی زیر چشم. سیاه. گونه‌ها کمی سرخ. پوست سفید. ریش تنک چندروزه. طعنه به سه روز یک بارهای خمیر ریش و تیغ به دست هفده سالگی و روزهای اول دانشگاه. سبیل کم‌پشت. هدیه‌ی ابدی خاندان مادری. زخم کنار حفره‌ی چپ بینی. کودکی. دوچرخه. سرازیری. تند. غیر قابل کنترل. زمین. خون. چشم نیمه باز. قدم‌های عجول پیرمرد. لب. ناقرینه‌ی بالایی کمی به داخل فرو رفته. چانه. با گودی میانی..

۰۹ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۱ ۱ نظر
آ و ب

بوی خاک...

از معدود چیزهایی که در تابستان دوست دارم، باغچه‌ایست که در حیاط پشتی درست کرده‌ایم. به خصوص موقع غروب که آفتاب و گرمایی نمانده است و خنکیِ دلپذیری دارد. درخت آلبالویی که همسن محمد است؛ دو ساله. درخت زردآلوی هفت ساله‌ای که در سال تولد محمدرضا کاشته‌ایم. آلبالوها را چند روز پیش چیدند و چایش را درست کردند. چیز به غایت ترشی شده بود که نتوانستم یک استکانش را هم تا آخر بخورم. درخت زردآلو امسال کم بار آورده و این چندتا هم هنوز کال‌اند. خواهرم هر بار که می‌آید، یک سبد بزرگ از برگ‌های درخت مو را می‌چیند برای دلمه. برق چشمانش موقع چیدن و گذاشتن برگ‌های سبز، برایم جالب است. باغچه هم است. سبزی‌هایی که کنار هم کاشته‌ایم و هر بار هم می‌چینی، باز هم سبز می‌شوند. اینجا مرا سبک می‌کند. نرم می‌کند. روی دیوارها، نقاشی‌هایی که برادرم چند سال پیش کشیده، هنوز مانده‌اند. اوباما با اسپری مشکی. گوش‌هایش را خوب درآورده. با اسپری سفید، مرد عینک به چشمی را کشیده که دست برده به برداشتن سیگار از روی لب. یک چیزی هم است انگار به تقلید از "جیغ" ادوارد مونک. دست‌ها را نکشیده است. پیشانی‌اش سبز است. خطوط سیاه. چشم‌ها سفید. دهان باز. پدرم می‌گفت که حدود بیست سال پیش، اینجا آغل گاومیش‌ها بود. بعدها پرش کردند و به شکل امروزی درآمد. رد سال‌های قدیمی را می‌توان در سنگ‌های دیوار روبه‌روی در دید. گل رزی که دو هفته پیش، سرخیِ تیره‌اش آدم را سرخوش می‌کرد، حالا شکوهش را از دست داده است. پژمرده. مرده. زوال زیبای گل‌ها اما نه در گلدان؛ در باغچه فروغ خانوم. خوشه‌های انگور کوچک‌اند و سبز و چشم‌انتظارِ اواخر تابستان. تابستان بد است. روزها طولانی‌اند. غروب‌ها دلگیر. اما سبزی خوب است. باغچه خوب است. باغچه آدم را سبک می‌کند. مرا نرم...

۰۸ تیر ۹۹ ، ۲۱:۲۷ ۰ نظر
آ و ب

خواهم آمد؟؟؟؟

تا 2:40 مثل عاشقی است که پس از راهی طولانی به پشت در معشوق رسیده است و بین گفتن و نگفتن مردد است. اما از آن لحظه در، بی آنکه خواسته باشد باز شده است و حالا او و معشوقی که به خاطرش از میان سیاهی‌ها، برف‌وار سفید آمده است و نشانی را از هیچ کس نپرسیده است و خود پیدا کرده است جایی را که باید می‌آمد:


سر و رویم کمی خاکی است. افتادم و آمدم.
دستانم زخمی‌اند. از میان خارزارها آمدم. 
قلبم تکه تکه است اما به خاطر تو جمع کردم و آمدم.
اگر بدانی چه‌ها نوشتم. همه را سوزاندم و آمدم.
مادرم را رها کردم و بی‌کس به سوی تو آمدم.
اجازه بده کمی بنشینم. پاهایم را خسته کردم و آمدم.
متاسفم برای خیسی تنم. از میان سنگین‌ترین باران‌ها آمدم.
اگر همه چیز را توضیح بدهم، گوش خواهی داد؟
پولی برنداشتم و دست خالی به سوی تو آمدم.
در راه گرسنگی کشیدم اما به خاطر تو تحمل کردم و آمدم.
از هرگز نبودن و همیشه بودن چیزی می‌دانی؟
واژگون شدم و واژگون کردم و آمدم.
برف بودم. یخ بودم. آب شدم و آب کردم و آمدم.
عشق را بر روی شانه‎‌هایم حمل کردم فکر کردم فرزندم است. 
گل دادم و شکفته شدم و پژمردم و آمدم.
سوختم و خاموش شدم و خاکستر و آمدم.
می‌توانی با دستانت بر روی دستانم آب بریزی؟
باد، باران را به صورتم کوبید؛ گفتم بیش‌تر.
باران، خودش را به رویم انداخت؛ گفتم این کافی نیست.
می‌توانی برای یک بار هم که شده، بال‌های شکسته‌ام را لمس کنی؟
سنگ بودم. کوه بودم. ذره شدم و آمدم.
شیشه بودم. صخره بودم. گرد و غبار شدم و آمدم.
می‌توانی مرا دوباره به وجود خدا بباورانی؟
اگر هزار بار مردم، هزار بار زنده شدم و آمدم.
از تنم پوست و خون دادم اما نامت را زنده نگه داشتم و آمدم.
می‌توانی صدایم را از پایین‌ترین لایه‌ی زمین بشنوی؟
هیچ کس باورت نکرد و من پرستیدمت و آمدم.
چیزی برای از دست دادن نماند. همه چیز را نابود کردم و آمدم.
حالا می‌توانی مرا کمی دوست داشته باشی؟
من آمدم. من آمدم. من آمدم. من آمدم. من آمدم.
ستارگان را می‌توانی از آسمان به روی زمین بیاوری؟
می‌توانی به من چیزی بگویی که قبلا هرگز نشنیده‌ام؟
می‌توانی مرا از سر تا پا عاشق کنی؟
حالا می‌توانی مرا کمی دوست داشته باشی؟...

 

https://www.youtube.com/watch?v=CLs0kW4fyoc

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۹:۲۶ ۰ نظر
آ و ب

پوسیده...

پوسیدگی. پوسندگی. پوسنده. داری پوسیده می‌شوی و این از بدترین‌هاست- اگر بدترین نباشد. در تباهی حداقل می‌دانی که کاری انجام می‌دهی. هرچند اشتباه می‌کنی‌ و مسخره می‌شوی و مورد سرزنش قرار می‌گیری. غلط و نادرست. چه از نظر زمانی و چه از نظر مکانی و چه از نظر نوعی کاری که می‌کنی. می‌روی. متحرک. جهتی داری. بهتر آن که مسیری. آن هم غلط. اما تمام اینها قابل تحمل است. به شرط فعلیت و فاعل بودن. حرکت داشتن و متحرک بودن. اما پوسیدگی نقطه مقابل است. ایستاده‌ای. متوقف. انفعال. کاری نداری برای انجام دادن. ملاکی برای قضاوت درست و غلط بودن هم. بودن و نبودن علی‌السویه است. چه بسا که چنین بودنی بدتر از نبودن هم باشد. چون حس نمی‌شوی. بودنت به دید نمی‌آید. راهی برای رفتن نداری. ماندن است که میخکوبت می‌کند به آنجایی که هستی. هرجا. سنگ. چسبیده. بی‌جان. نه ذره‌ای در دستان باد که خود را سپرده باشد گیرم به نسیم که هر کجا که رفت، مرا هم با خود خواهد برد. عاجزی از فهم این که انتخاب است یا تحمیل. اختیار است یا جبر. میلی به آدم‌ها، حرف‌هایی که می‌زنند و کارهایی که می‌کنند نداری. چیزی برایت آن‌قدر جذابیت ندارد که تو را به سوی خود بکشد. گذر روزها برایت بی‌اهمیت است. گذشته در نظرت بیش از حد احمقانه و خنده‌دار است و برای آینده چیزی در چنته نداری و تاسی که حرکتت را با شماره‌ای که می‌آوری، تنظیم کنی. در اکنونی و در اکنون، ناقصی و عقیم و نازا. ادامه می‌دهی بی‌آنکه دوست داشته باشی و زندگی می‌کنی بدون آنکه دلیلی داشته باشی. حداقل می‌دانی که زندگی مثل فیلم‌ها نیست که فقط عبارت باشد از چیزهای مهم و لذتبخش و دلخواه. نه. پر از جزئیات ریز و ناخوشایند و کشدار که تمامی نمی‌شناسند و تو محکومی به ادامه. تا آنجا که می‌توانی. تا آنجا که باید. تمام شوی زندگی که تمامم کردی...

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۸:۰۶ ۰ نظر
آ و ب

قطعیت قاتل است.

دفترها که دو رقمی بشوند، همه را یک‌جا آتش خواهم زد. حتی یک کلمه هم با ماه حرف نخواهم زد. این چهل کتاب را که خواندم، دیگر هیچ کتابی را نخواهم خواند. ازدواج نخواهم کرد. تنها یک بار به کنسرت آدریان خواهم رفت. پدر و مادر که مردند، این شهر را ترک خواهم کرد. در چهل سالگی خودم را خواهم کشت...

۰۶ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

بی‌وقفه...

دستای لیزی دارم. هرچقدرم که ماهی گرفته بودم، خودشون رو از دستم خلاص کردن و خودشون رو به آب رسوندن. منم زیاد تقلایی واسه نگه داشتن‌شون نکردم. این به قدر کافی بد است که آدم تنهایی وسط قایق نشسته باشه و وسیله‌ای برای ماهیگیری نداشته باشه و فقط به امید رسیدن به خشکی بتونه پارو بزنه. هیچ تضمینی هم نیست که آخر سر بتونم خشکی رو پیدا کنم. تنها کاری که از دستم برمیاد همین پارو زدنه.‌‌‌..

۰۶ تیر ۹۹ ، ۰۵:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

سه سال گذشت...؟

آنجا جلوی درِ حیاط نشسته بود و فقط پاهایش دیده میشد. تکان خوردن پاهایش و سفیدی پاهایش. و چراغ راهرو بسته بود و در تاریکی ققط پایش بود که دیده میشد. انگار در تاریکیِ زندگیِ من داشت پایش را تکان میداد. و ققط هفت یا هشت قدم بود از اینجایی که من نشسته بودم تا آنجایی که او نشسته بود. و من اگر این چند قدم را طی میکردم به او میرسیدم و به روشنایی و به پاهایش که تکان میخورد. و من نمیتوانستم. و سرم را  فرو میکردم در گوشی و سعی میکردم به آن سفیدی فکر نکنم. و  به حدی روشن و سفید بود که حواسم را پرت میکرد و بی اختیار سرم را بلند میکردم و بر پاهایش که میدرخشیدند زل میزدم. و یک لحظه به این فکر کردم که پاهایش هست یا دستانش؟ و مگر فرقی میکرد؟ مهم آن درخشش بود. مهم آن روشنایی پس از تاریکی بود. مهم آن بهشتِ بعد از برزخ بود که من هیچ وقت نمیتوانستم طی کنم و به آن برسم. مقدر آن هفت هشت قدمی بود که قرار بود همیشه میان من و او باشد و ما نباشیم و من باشم و او باشد...

۰۵ تیر ۹۹ ، ۰۳:۵۷ ۰ نظر
آ و ب