سختتر از راه رفتن بر روی خرده شیشه، فرو کردن میخ در دست و انداختن خود در آتش...
سختتر از راه رفتن بر روی خرده شیشه، فرو کردن میخ در دست و انداختن خود در آتش...
مینازی به اینکه هیچ بادی نمیتواند تو را از جای برکند و بشکندت. غرهی به این که جفای خزان را تحمل میکنی. شکستن تو را هم خواهیم دید در هنگام لمس او که از جنس خودت است و قصد جانت را کرده است و تو نخواهی توانست مقابلش مقاومتی نشان بدهی...
دقایق آخر غروب که شب میخواد بشه اما هنوز تاریکی کامل نیست و اندک روشناییای مونده، خانه به نحو غمانگیزی به تاریکخانهای شبیه میشه که دوست دارم خودم ظاهر بشم. با فاصلهای معین از تمام اشیایی که گمان شناختنشان را دارم، میایستم. چندان هم در تاریکی گنگ برایم آشنا نیستند. انتخابهایی که تا ساعتی پیش درست میپنداشتم در نظرم به غلطترین انتخابهای ممکن تبدیل میشوند. عزیزترین افراد زندگیام با حرفهای احمقانهای که میزنند، امکان هرگونه ترحمی را از بین میبرند. تمام علائقم از فرط سادگی، رنگ میبازند و مضحک به نظر میآیند. و به زندگی نگاه میکنم. بیمیل به بردن، رو کردن ورقهایی که در دستهایم دارم. دیر یا زود از دست خواهم داد. برد و باخت مهم نیست. مهم تاب آوردن است. تا لحظهای که صاحب بازی، صدایم کند و بگوید بیرون برو، ماندن و ادامه دادن است. در تاریکروشنای خانه، خیال و واقعیت به هم میآمیزند. من لال، با توهم از دست دادن زبان، نداشتن دهان، از بین رفتن حافظه و به ته رسیدن کلمه، نظارهگر عبور آرامَش میشوم. زل زده به این تاریکیِ هر لحظه زیاد شوندهای که در آستانهی ظهور کامل، مادر سر برسد و با "چرا در تاریکی نشستهای؟" نور را به داخل خانه بتاباند....
"کاتیوشا، سعادت را در کم بجوی. از هر چیزی به کمش بسنده کن. آدمهای کم. اشیای کم. زندگی کم. قناعتی که تمام تلاشها و حرصها و رشکها را به محل واقعی خود سوق دهد؛ بیارزش. آنجایی که با خودبسندگی، به درمان خودت برخیزی و خود مرکز جهان خود با پیرامونِ هالهواری که اگر نه بیتأثیر، کم تأثیرت از آنکه بتواند قدمهایت را در راه برگزیده، سست کند. هر لحظه آماده برای تمام شددنی که میتواند در هر لحظه اتفاق بیفتد"...
تو از ناامیدی حرف نزن. حق حرف زدن از این یک مورد را برای من نداری. برای منی که هر بار به امید سیاهبوسهای که بر لبانم نقش خواهد بست، بیدار میشوم و شب با خسران چشم میبندم...
این چیزها را از کودکی چپاندهاند توی ذهنمان. به خوردمان دادهاند و ما هم باور کردهایم و داشتهایم. بدون اینکه بفهمیم زهر است که باید بالا بیاریم و بیرون بریزیم. "پایان شب سیه سپید است". "دیو چو بیرون رود فرشته درآید". این نیز بگذرد". نگفتند که شب میتواند آنقدر طولانی شود و محکم که تمام عمر آدمی را ببلعد و تا چندین نسل را درگیر کند و منشا تباهی شود و روزشان را درگیر کند و قصد تمام شدن هم نداشته باشد. نگفتند که پایان بدی، آغاز خوبی نیست. این دیو هم بیرون برود، شاید آن که داخل میشود چه بسا دیوسیرتی بدتر از او باشد؛ هرچند در زبان همان دشنامها و فحشها و بدگوییها به دیو و دیوسیرتی. نگفتند که بعضی از چیزها اعتنایی به گذشتن و در پشت سر گذاشته شدن، ندارند. آدی که کور میشود تا پایان عمرش دیگر کور است و عاجز از دیدن دنیا. این چه حرفیست که میگذرد؟ ندیدن تمام آن تاثیرات اتفاقات مهیبیست که همیشه میمانند و ریشه میکنند و میوه میدهند. گیرم تلخ. گیرم بد. نه. به ما دروغ گفتهاند و با دروغ بزرگ شدهایم. این فریب است که دعوت به امید بیهوده بکنی و داستان ببافی و با صورتیِ کمرنگت بیفتی به جان دنیا که ببینید چه چیزهای خوبی در دنیا وجود دارد. وارونه نشان دادنیست که همیشه شر و خیری در میان باشد و تو مجبور به انتخاب. گذشتن، افیونیست که میبلعد و میکشد. بهتر که سیاهی شب را ببینم. شب است. تاریک است. گسترده است و احتمالا چند صد سالی طول بکشد...
Sen tecavuzcusunu seven, korkak, asaglik ve igrenc bir yaratiksin. Hicbir zaman senden bu kadar nefret etmemistim. Senin ustune outran adama karsi kucucuk de olsa bir dayanma gostemiyorsun. Ciglik atmiyorsun ve en kotusu de buna raziymis gibi delice guluyorsun. Oyle sessiz, oyle sakin, oyle dalip gimissin ki. Ah, keske gorebilseydin kendini o halde. Her sey yapmasina izin vermissin ve sonar da hicbir sey yokmus gibi eline bulanan kan lekesini yuzune cekiyorsun. Sanki kaderin boy,us ve senin elinden gelen ve yapacak bir sey yokmus gibi. Hic bu kadar igrenmemistim senden. Kelimeler kifayetsiz, botun sozler ve laflar bos. Saplanti. Sen butun yeminlerini unutmussun guzelim. Bu sen degilsin. Bu sen olamazsin. Benim tanidigim ve bildigim sen boyle degildi. Sen karsimda yerlere uzunan ve bu zayif yaratik degilsin. Benim bildigim sen, daima kendisiyle, dunyayla, insanlarla ve en onemlisi de kaderine razi olmayan bir insandi. Peki soyle bir tanem, bu soylediklerimin hangisi sende var? ne oldu dab u hale geldin cok merak ediyorum. Yazik. Bu kadar farki nasil kabullendin? Hic mi utanmadin? Hic mi vicdanin sizlamadi kendi haline? Ben artik boyle bir insanla beraber olamam. Ozgunum ama elmden gelen pek fazla bir sey yok. Sadece geride kalan gunler anisina, kendine gelmeni, o savasci ve daima hircin insane bulmani temmeni ederim. Cok ozgunum ama artik her sey bitti. Buyuk harflerle hatta, ARTIK HER SEY BITTI. Nokta.
در این دایره جای اغیار نیست. و این اغیار دلالت بر نسب خونی ندارد، بلکه مهمترینش از هم جنس بودن است که میآید و در برمیگیرد و یکی میکند. کسانی که آنچه از سر گذراندهایم ،کم و بیش سرنوشتی بوده که آنان نیز تجربه کردهاند؛ با همان تلاشها و ناکامیها و ملایمتها. میتوانی کنارشان بنشینی با خیال راحت و همه چیز را بر عهدهی الکل بگذاری. آنهایی که میدانند چه بگویند و کی بگویند و کجا لب بربندند. آنگونه بر دنیا و مافیها مینگرند که اگر چشمانشان را قرض بگیری برای لحظهای، نتوانی چیز جدید و جدایی ببینی. آدم را آنقدر میفهمند که میدانند خیلی وقتها، کاری از دست آدم برنمیآید. به دنیا دو دستی نمیچسبند که فکر کنند تا ابد الدهر زنده میمانند و آنچه برای قارون و اسکندر نماند، به آنها وفا خواهد کرد. رنج را درک کردهاند و عجز را چشیدهاند و استیصال را زیستهاند. من بندهی تمام این انسانهایی هستم که تمنا را برای نخواستن، چشم را برای ندیدن، گوش را برای نشنیدن، زبان را برای نگفتن و دل را نبستن، در خود دارند. با خود و خدای خود و دنیای خود و کنار آمدهاند و از هیچ چیز و کس طلبکار نیستند و از سنگی که هر روزه بر دوش میگذارند و بالا میروند، شکوهای ندارند. علیرغم تمام سختیها، شرمندهی صدای زندهی درون خویش، این در تلاش برای خواری خود در لحظات بیپناهی، نیستند و همیشه برای بهتر شدن و بودن تلاش کردهاند و با اطمینان از توان خویش، ابایی نداشتهاند از دادن یا ندادن، کردن یا نکردن و گفتن یا نگفتن...