شب از من و لب از تو؛ برای تاراجی که با دکمهها شروع شود و با بوسهها تمام...
شب از من و لب از تو؛ برای تاراجی که با دکمهها شروع شود و با بوسهها تمام...
آی ای انسان رسالتدار، پیغمبران بیمعجزه. برانگیختهی بعثتی خود تعریف کرده برای ترویج. از زمین آمدگان سوی زمینیان، برای هدایتشان. کاش برگیرید پند از زبان، بکشید این احساس ترویج و رسالتداری را را که خود درماندهتریناید و از خود نرفته هنوز، چگونه راه نادانان را خواهید توانست که هدایت کنید؟ من فراری از شما، من به ستوه آمده دیگر باید کجا بروم که نبینم کسی علم ترویج بر دوش ندارد؟ گوشها پر است از پند و اندرز و شما هنوز پی ترویج این و آن. در باغ سبز نشان میدهید اما گندیدهترینها را باید از شما سراغ گرفت. شما بلدترید. شما دزدان با چراغ، شما آشنا به شب و راه و کمینگاه...
فحشات که ته کشیدن و خشمت تموم شد، بشین ببین کی موند و کی رفت؟ فکر کن به این که تو بیعرضه بودی یا دنیا پر زورتر؟ هنوز جایی مونده بود برای رفتن و نرفتن یا نایی نمونده در پایی که چسبیدی به همونجایی که هستی؟ یادت بیار از یاد رفتههارو. نگفتههارو. ندیدههارو. معنایی دارن برات؟ چیزی حالیت میشه ازشون؟ اصلا باید معنایی داشته باشن برات؟ چیه این چیزی که جلوته؟ یه آشفتگی محض یا آراستگی منظم؟ بگو بهم دیگه. چرا میریزی تو خودت؟ تا کجا؟ تا کجا میبری با خودت اینارو؟ خسته نشدی تو؟ من خسته شدم از دست تو به خدا. تو انگار هیچی نشده هی خودت رو با نشنیدن و ندیدن، بزن به اون راه. آخرش؟ نشستی تا حالا حساب کنی با خودت؟ خودت رو بریزی رو چرتکه و کاغذ؟ حساب خودت رو بکشی؟ فهمیدی که چند چندی با خودت؟ بدهکاری به خودت یا طلبکار؟ ها؟ با توام دیگه. حرف بزن. فحش بده. داد بکش. زبونت درازه واسه هی گفتن و فریاد زدن و گرفتن یا اونقدر گرفتار که میترسی برا لب باز کردن و خواستن؟ تو که همیشه جوابی داشتی. تو که زبان بودی و دهان اول از همه. اگه تو ساکت باشی، کی لب باز کنه به زدن و گفتن؟ دلم میگیره به مولا این روزات رو میبینم. نشستم خوندمشون. پونزده سال. همونجا زد پس کلهام. همونجا مجازاتم رو گذاشت کف دستام. نتونستم تموم کنم. نتونستم تا اخرش برم. ترسیدم قسم به هرچی که دوست داری. ببین منُ. بیا جلوتر. باهام حرف بزن...
نزدیک که از ظرافت و شکوهش دیوانه شوم. از آغاز تا پایان. از هر لحاظ فوقالعاده. چنان کلمات را کنار هم چیده است که دریا و شب و جنگل همه در مقابلت حی و حاضر. باور کردنی نیست برایم. چه قدر به خودم فحش دادم از بابت زودتر نخواندش. آدم را پرت میکند وسط معرکه پیرمرد. هم ناامید میشوی و هم امیدوار. لبی خندان و چشمی گریان. توأمان بیقراری و سکونیست که حیرانت میکند. خیال و واقعیت، سراب و چشمه، مجاز و حقیقت چنان در هم گم که آدم دلش میخواهد هی بخواند. هی برگردد عقب و دوباره بخواند. از وسط بخواند. از ته بخواند. از آغاز بخواند. دقیقتر شود در تاریخ سرودن شعری که حالِ اوضاع و احوال مملکت است. بیشتر بخواند از بیمهریها و عداوتها با پیرمردی که هم سرانجام خود و کار خودش را میدید و هم مدح و ستایشهایی را که پس از مرگش به سوی شعرهایش روان خواهد شد. شورابهی دریاست که هرچقدر خواندنش، بیشتر تشنهام میکند. کلمه برایش سرب داغی بود در دست برای پیکار با تمام بدیها و زشتیهایی که میدیده پیرمرد و نمیدیدهاند دیگران. منِ شعرنابلدِ بیگانه با وزن و عروض و چه و چه اما چه کردهای آقای نیما یوشیج. چه آفریدهای، چه زیبا آفریدهای آقای نیما یوشیج...
روزها همان و کارها همان و آدمها همان. چیزی که بهتر و بیشتر میشود: وقاحت و بیشرفی و بیحرمتی به انسان. ظالم با هر چه در توان دارد در پی ستمگری و مظلومِ تنداده به ظلم، خوارتر و حقیرتر. جنده از هر راهی برای فروختن تنش استفاده میکند و دیوث از هیچ کاری برای کافکشیاش، دریغ نمیکند. درازیِ زبان و طلبکاری مدعیان و سکوت اصل کاریها و آدم حسابیها از فکر کوتاهیِ خود. و همگی هم در چنان شکل و سیاقی جدید که دلت میخواهد همه چیز با هم تمام شود. بس است. بس است برای خودت و هفت پشتت. بیشتر از طاقتت است که تحمیل میشود. سختتر از چیزی که سینه سپر میکردی روزی مقابلش. زیر بار گفتن روزها و سالهای بهتر نرو. کدام روز و چه بهتری؟ بالا آوردن است. زرداب است. استفراغ است. به هم خوردن حال است. کثافت است. گنداب است. برای تو ساخنه نشدهاند. تو قدرت هضم این چیزها را نداری. و با این همه، چگونه همه چیز میتواند همان بماند؟ پس اشتباه نکن احمق؛ درست بگو ابله. روزها وقیحتر و کارها شنیعتر و آدمها حرامزادهتر...
داغ منت بر دل
ننگ منت در نام
زیستن گر بودت بیمن
رو، قدم بردار؛
وگرم توانستن نه
به کین و غیظ و غضبم
در رگ گردنت
همدمت...
از اسب افتاد. از اصل افتاد. از نسب افتاد. از نصب افتاد. سوارهیِ اصیلِ نسبدارِ منصوب...
با لرزش سیگار در دستت و قطره در چشمت، آمادهی خالی شدن و خالی کردن خودت علیرغم خودت، کوچیده از انتهای استیصالی که روزهاست گریبانگیر ساعاتت به دامن منی تا نجات دادن خودت با حرف زدن- تقسیم حقیرانهی غم. من اما در مقابلم حصار حصار که مانع از در کنارت قرار گرفتن و فهمیدن و دست سویت دراز کردن برای بالا آمدن- تقدیم زبونانهی مرهم. متأسفم عزیزم اما بدون کشیدن دردهایی که تو کشیدهای، همدردیِ من در گردابِ بازیِ زبانی چرخ میزند و چرخ میزند و آرام آرام محو میشود و از زبان پایینتر نمیرود. زهدانش قبر اوست...
آدمهای زنجیر شده به تقویم. گیر افتاده در عدد. پایین آمده در حد روزمرگی...
از سوختناش خبر داشت. میخواست بوی خوشی از خودش بپراکند....