بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

فرازندگی...

فراموشی تاری نخواهد بافت به دور این زخم. برای چه می‌خواهم زنده بمانم؟...

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

سُم می‌کوبد...

هم شلاقش می‌زنم و هم افسارش را می‌کشم؛ تا این میلِ سرکشِ به عصیان برآمده برای به هر "تجربه" کشاندنم، نتواند سوارم شود...

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۲ ۱ نظر
آ و ب

شما نیستید...

شما به بزرگواری خود  ببخشید مادام اما آدم‌های کوچک، دنیاهای کوچکی هم دارند. به همان اندازه هم دردها و دشمنان کوچک. برای لذت بردن از این کثافت باید مگس بود...

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

هست؟...

چرا؟ این‌که هنوز نخوندمش؟ واسه اینکه دورن ازم. نزدیک احساس نمیکنم خودم رو بهشون. واسه همین نگه داشتم واسه دهه چهارم. خب از کجا معلوم اون موقع نزدیک باشی؟ علمی نیست بابا. حدس و غریزست. هنوز زود بودن رو ولی مطمئنم. پس امیدوارم سرخورده نشی. امروز ظهر اتفاقا داشتم فکر میکردم. کی؟ امروز دیگه؟ نه، کی؟ ظهر، وقت ناهار. آدما معمولا وقت ناهار، غذا میخورن و چرت میزنن. آخه من خیلی عن خاصی هستم. خیلی؟ چند روز پیش منم همونا رو میکردم. غذا خوردن و چرت زدن. میومدم بیرون. سوار تاکسی میشدم. میرفتم خونه. غذا میخوردم. چرت میزدم. برمیگشتم. اما اون قسمت چرتش خیلی مسخره بود. هم کسل میشدم و هم تو اوجش باید بیدار میشدم. واسه همین میمونم همینجا. یه نون و پنیر و چیزی پیدا میشه حتما. بهتره اتفاقا. لاغرم میشی. آره. داشتم فکر میکردم اگه یه غول چراغ جادو جلوم سبز بشه، چی میخوام ازش؟ تو چی میخواستی ازش؟ پول احتمالا. خیلی پول. من یه خورده فک کردم بهش. یعنی توو وقت ناهار قشنگ لش کردم و به صندلی‌ای مفلوک تکیه دادم و چشام رو بستم و از بینشون یکی رو انتخاب کردم یا به نتیجه رسیدم که اگه غول چراغ جادو اومد پیشم ، این رو بخوام ازش. من ازش عقل میخواستم. عقل و حوصله واسه خوندن فلسفه. یعنی من میگفتم جناب غول چراغ جادو، خیلی ممنون که تشریف آورده‌اید؛ به من عقلی بده که بتونم فلسفه رو بخونم و بفهمم و حوصله‌ای هم بذار کنارش که خسته نشم ازش. بدیش اینه که بعدا متوجه نمیشی بهش رسیدی یا نه. یعنی چی؟ یعنی فک کن غول چراغ جادو گفت چشم عزیزم. اطاعت. اجی مجی این هم عقل و حوصله. در اختیار شماست. معیاری واسه اندازه گرفتنش نیست که. هست؟ نیست؟ نیست احتمالا. چون شاید از قبل هم بوده و تو نیفتادی دنبالش. یعنی نباید حتی به غول چراغ جادو هم اعتماد کنم؟ بد زمونه‌ای شده ها. حالا جون من چقد پول میخواستی ازش. سخته گفتنش. اونقد که تا آخر عمر در آسایش و بدون دغدغه‌ی مالی زندگی کنم. یعنی غول چراغ جادو باید بدونه تو کی میمیری و حساب و کتاب کنه و اونقد بریزه توو کارتت؟ آره دیگه. سخت نیست واسش؟ چه سختی‌ای بابا. غول چراغ جادوئه ها. شوخی نیستش که...

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۶ ۲ نظر
آ و ب

رحمت خدا بر تو...

"رد پروانه" هم چه بدونم، کتاب عجیبی‌ست. اصلا نمی‌تونم باور کنم یه انسان، همچین چیز فوق‌العاده‌ای بنویسه. اونم زیر عنوان "یادداشت‌های روزانه". نگاه کردن و شناختنی که به یک چنین هنری ختم میشه از چیزاییه که واقعا حسودی رو در من تحریک می‌کنه. جابه‌جا هم اشاره به فلسطین. مور مور می‌شدم اصلا خیلی جاهاش. یادم باشی سالی یه بار بخونم حتما.
.
باعث بعد مدت‌ها برم دنبال این ویدیوی خاک خورده در گوشه‌ای. در رثای ادوارد سعید سروده شده و همون درویش همیشگی پر شور و تکان دادن زیبای دست‌هاش. حوالی دقیقه‌ی یازده یه بندی "با خون و خون و خون" شروع می‌شه و فکر کنم از باشکوه‌ترین تصویرهای فلسطینه که می‌تونم تصور کنم.
.
https://www.youtube.com/watch?v=6dn_l9hZMuE&t=22s

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

انکار. انکار... اصرار...

گردن‌آویز لعنتم، مجموع نفرت‌هایم، تا چشاندن تمام سرزنش کرده‌هایم، از پا ننشستن و آرام نگرفتن که از من هم، خودی دیگر بسازی؛ جوان‌تر و پرشور و شررتر از خودت، برای بازاندن و غوطه‌ور کردنم در زیست مردابی انکارهایم...

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر
آ و ب

از پسِ آدم‌ها...

لذتِ قضاوتِ خود گذشته و تغییر کرده؛ قهقهه‌های بلند بر کارهای انجام داده...

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر
آ و ب

نه کلمنتاین؟...

تا که به شهادت لب‌هایت، لب‌هایم وقف بوسه بوده باشند و رها از جنبانده شدن برای جمله...

۲۵ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

بی‌حاصلی...

کنار آمده با بی‌خبری از خود و کنار نیامده با بی‌خبری از تو...

۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
آ و ب

تا ته...

سنگین‌تر از آن که بتواند پرواز کند اما ایده‌آل برای سهولتِ یک سقوطِ  خنک و تند از لب دره...

۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر
آ و ب