ve bir kahramandim ben kendine yenilen...
مینی سریال "The Haunting of Hill House" در ژانر ترسناک اما با تم کمرنگ ترس با فلشبکهای متعدد به دوران کودکی اعضای یک خانوده، سعی دارد روایتی روانشانسانه از تاثیرات ادامهدار خانهای ارواح زده که اعضای خانواده برای مدت کوتاهی در کودکی خود در آنجا زندگی کردهاند، در بزرگسالی آنان نمایش دهد. داستان سریال شباهتهای جالبی با رمان "خشم و هیاهو"ی فاکنر دارد. آغاز گیجکنندهی سریال که کمی زمان میبرد تا بتوان با اعضای خانواده را شناخت و به فروپاشی روانی آنان پی برد، شبیه به فصل آغازین رمان و روایت بنجامین، که عقبماندهی ذهنی است، از خانوادهایست که به مرز فروپاشی رسیده است. وجود دوقلوی لوک و نلی، با تقریب نسبتا خوبی وابستگی کوئنتین و کدی به یکدیگر در رمان را به یاد میآورد. این شباهتها در خودکشی یک از اعضای خانواده، درگیر شدن یکی از آنان در روابط غیراخلاقی و پول پرستی و شیادی یکی دیگر از آنان که حاضر است هرچیزی را برای پول فدا کند هم به چشم میخورد. اگر در "خشم و هیاهو" با نفرین زمان و آوارگی و شکست خانوادهای بر اثر گناه پیشینان روبهرو بودیم، در سریال با یک خانه روبهرو میشویم که سرنوشت آنها را تا مدت مدیدی به خود مشغول میکند. اما با این همه سریال یک قسمت فوقالعاده دارد و ان هم قسمت ششم است. هنگامی که پس از خودکشی نلی، همگی دور تابوت او جمع شدهاند و شاهد یک جر و بحث فوقالعاده به خاطر مسبب این وضع هستیم. همگی یکدیگر را به خاطر این وضعیت مقصر میدانند و از کوچکترین تلاشی برای پاک نشان دادن خود، کوتاهی نمیکنند. داستان سریال حتی در مرگ یکی از والدین و عدم تسلط والد باقیمانده بر پسران و دختران خود هم شباهت دقیقی به رمان دارد. هر چند سریال با یک رستگاری مصنوعی پایان مییابد و به باشکوهی رمان نیست.
دنیای من کوچک است؛ کوچکتر از عکس رخ تو در پیاله حتی...
خودش را به دیوانگی زده بود؛ اما کسی حرفش را باور نمیکرد و کماکان برایش دلایل عقلانی میآوردند. او بازیگر خوبی نبود...
سطری چندین بار دست خورده در نامهای هرگز مکتوب نشده: اگر فکر میکنی بعضی چیزها را برای تو مینویسم، اشتباه میکنی؛ من همه چیز را برای تو مینویسم...
من باور دارم به کفشهای کثیف. به شلوارهای زانو انداخته. به پیراهنهای بیاتو. به کیفهای کهنه. به موهای آشفته. به تهریشهای خسته. به گودی چشمان. به کتابهایی که نمیتوانی از خودت جدا کنی. به آهنگهایی که کسی گوش نمیدهد. به آغوشهای بیادعا. به چین و چروکهای صورت. به دستهای پینه بسته. من همیشه به دستها باور دارم...
من هیچوقت چیزی که میخواستم به یاد بیاورم را زندگی نکردهام. این پشیمانی جنس دیگری دارد. گاهی دربارهی چیزهایی که قرار است فراموششان کنیم، حق انتخابی نداریم...
همیشه هم یک چیز مهمتر و بزرگتر و پرزورتر از دلخواه و خوشایند ما وجود داشته و دارد که تمام انتخابها و تصمیمهایمان را تحت تأثیر خود قرار میدهد. چیزهایی که هر یک به فراخور سن و شرایط زندگی، ما را از طی کردن راهی که دوست داریم در آن قدم بگذاریم، دور میکند. من به گذشته فکر میکنم. من به خودم فکر میکنم. من همیشه به گذشتهی خودم فکر میکنم. و خودم را در آنجا میبینم. در آن شورو هیجان تازگی آشنا شده با زندگی؛ حین کنار رفتن چهرهی شیرین و دوستداشتنی زندگی و روبهرو شدن با واقعیتها. چشیدن تلخی و شروع تمام مصیبتهای پس از آن. آشنایی با تلخی و ماندن در آن. سفت در آغوش گرفتنش و یکی شدن- یا حداقل تمنای یکی شدن. حداقل اگر نه متنفر، اما کمی تا قسمتی نسبت به اکنون و چیزی که زندگی میکنم، بیزار و بیمیل و بیرغبت. زندگی از هرچیزی قویتر است. تحمل تمام چیزهایی که دوست نداریم و اما بر ما تحمیل میشود و ما برهوار از به دوش کشیدنش نمیتوانیم پشت خالی کنیم. همیشه هم تماشاگرانی که بدون دانستن تفاوت شب و روز، ما را به ادامه دادن تشویق میکنند. چکار میتونم بکنم وقتی که مداری اگر باشد، مدار نشدن است. همه چیز با هم دست یکی میکنند تا انواع این "نشدن" را به ما بیاموزند و بیازمایند؟ برای همین دیگر بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، از هر جای که چیزهایی مثل امید و آرزو و رویا ببینم و بشنوم، فرار میکنم. ما را چه به اینها؟ که رویا پرتگاهم شود و امید افیونم و آرزو خمارم سازد؟...
لباسی که در تنت زار میزند. برای تو، برای این تن و برای این مختصات عددی ناجور دوخته نشده است. خیاطی هم که بلد نیستم عزیزم. به گمان کوتاه و بلند کردنش، باهاش ور میروی و نتیجه چیزی نیست که راضیات کند. مجبوری. مجبوری با همین لباس گشاد و بیقواره پا بگذاری به درون مهمترین مهمانی عمرت..
متنفرم ازت. از این ندونمکاری و بلاتکلیفیای که انگار رنگ هر چه بیاید را میپذیری و به روی ما میپاشی. از همین گاه ظل آفتاب و گاه تندی سرمایی که آدم را در خود جمع میکنی و مچاله شده در گوشه گیرش میاندازی. از بادهایت، که خاکم میکنند و خاکی و لایهی ضخیمی بر هر چه که باشد، بر جای میگذارند. از باران و تگرگ و نمی که خبر نمیدهد و نمیکند و میآید برای پوزخند زدن به تمام ساعتها و فکرها و چه خواهم کردها. اما چکار میتونم بکنم وقتی میدونم که از چیزی متنفرم که من را، تکهای از من را و آن دوست نداشته و همواره مایل به کندن و دور انداختن از خودم را، در خود دارد؟ من چکار میتونم باهات بکنم وقتی تو نه تمام من، که قسمتی از من هستی و گیرم ماه. گیرم سی و یک روز. گیرم حد فاصل آفتاب و سرما؟ و یک چیز دیگر؛ من در چیزهایی که از آنها متنفرم هم، سهمی برای دوست داشتن باقی میگذارم. از این رو هرچند کم و بیرمق، این در تو دوست داشتنیست که قاصد پایان تابستان و تیزی آفتاب و عرق رقصان در تیرهی پشتم هستی...