بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

نداشتیم درویش

داشتیم نقاب زدن و دروغ گفتن و سر قول و قرار نموندن؟ داشتیم به دردهای آدم‌ها خندیدن و از آن‌ها مزه‌ای برای زدودن تلخی از زندگی، ساختن؟ داشتیم در مقابل بدی سر خم کردن و پس از راست، چپ را پیشکش کردن، به خاطر سیلیِ جانانه‌تری؟ داشتیم مثل گاو آمدن و مثل گاو چریدن و مثل گاو رفتن؟ داشتیم مثل سگ دنبال هر استخون به دستی افتادن؟ داشتیم از مورچه بی‌آزارتر و از پروانه مهربان‌تر بودن؟ نبوده، نداشتیم. نداشتیم با قلبی سخت‌تر از سنگ زندگی کردن و با قدرتی فراتر از انسانی معمول، خارج بودن از تأثیر زندگی... 

۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۲۰ ۲ نظر
آ و ب

قایقی لرزانم...

نه فایده‌اش از سکوت و نه از سخن. نه بهره‌ای از روز و نه از شب. چیزی او را به دنیا پیوند نمی‌دهد و چیزی ارتباطش را با آن قطع نمی‌کند. او این روزها را از نزیستن پر است. از نزیستنی که معطل لنگری‌ست برای قرار دادن در پایان جمله‌ای که با میم شروع می‌شود و به میم ختم...

۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۷ ۰ نظر
آ و ب

نه همیشه...

نه همیشه اما خیلی وقتا، "مصلحت" محک خوبی برای اراده‌ی آدمه. آدمی که تن به مصلحت می‌ده، حیلی جاها اراده‌ی بهتری داره نسبت به آو که به ادعای حریت، خودش رو از رنج تحمل و شرف صبر، خلاص می‌کنه...

۰۱ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۳ ۱ نظر
آ و ب

شورخواهیِ زایا...

رویاهای کورتاژ شده...

۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۹:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

alamayacaksin

basimdan giren ve ayaklarima kadar durmazsizin giden bir isinti bu. beni benden alan ve bir manyak gibi kendimi basima donmeme sebep olan.  yerden kopan ayaklarim degil, yerdir. butun vucudumda dolasan bu sinsi sey kan degil, atesdir. su her tarafta gozume carpan benim olan ve uzun zamanlardir kendime ait his ettigim esyalar degil, yildizlardir. damar mi kaldi bendi, be en mavisi halinde olan hatlar evrenindir. simdi, bu duydugum ses, seda ve soluk sayesinde en "zorba"lastigim halim. hic bir patron ya da arkadasimin yaninda olmaksizin, tek basima kalkip deliler gibi, hicbir seyi goozetnesiz ve her seyi oldurdugum bir an, bir gece. benki hicbir zaman yapmmasini bilmedigim ama bi o kadar da sevdim, dans. dans etmek. ayaklarim, ellerim, basim ve her seyimle. oylesine ki, sen farz et bi sarhos, bir ayyas. oylesine ki, sen tut aklini kaybedmis bir mecnun, bir mevlana. ben, benden cikiriyorum ama bu dunya bana dar, ama bu dans bana zar ama bu kelimeler bana kifayetsiz. ellerime bir bak be guzelim, nasilda kan revan icindeler. bu hicbir zaman sana, uzaga, isiga ulasmayan ellerim. sen ki, benden uzugi, sevmeyi, yildizlarri aldin ne lodu da kelimeleri hicbiz zaman almadin ve dahasida gunden gune artarak cogalmayi nasip ettin? ah kalles, ah vicdansiz, keske sadece sozleri benden alsaydin. o zaman cok rahat ve bagirmamarak bu derdi ustlenirdim. bu igrenc dunyada bu kelimeler simdi bana kalan son kale. bi onlar da bitse de gitsede benim de bir isim kalmaz bu dunyayla. bir nefes almak, biraz sigara ve yeniden durmaksizin dans etmeye devam. herkesin uyudugu bu gecenin en sakin vaktinde hen de. senin bilip ya da bilmemen, izlemen ya da izlememen, duyup ya da duymaman ve en kolayi, sevip ya da sevmemn umrumda degil. eger sen benim tanidigim ve bildigim insansan o zaman durmak yok, devam, sonuna kadar, hep, daima...

۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۸ ۲ نظر
آ و ب

این مادر قحبه‌ها...

هر زمان و مکانی، زبان خاص خود را برای خطاب کردن به آدم‌ها و انتخاب کلمات طلب می‌کند. این که حتی در یکی سخت‌ترین شرایط این مملکت هم از سانتی‌مالیسم ناز و شیک و باادب‌تان دست برنمی‌دارید و  به منظور پرت کردن حواس آدم‌ها از مقصرین اصلی تلاش می‌کنید، در بهترین حالت منزجر کننده‌ست. دیگر باید چه بشود که این بزک کردن و آراستن واقعیت را بی‌خیال شوید؟ به کجا باید برسیم تا بدانید و متوجه بشوید که در مقابل ظالم مستکبر، خواهش و التماس و از موضع ضعف حرف زدن به کار نمی‌‌آید که هیچ، حتی او را جری‌تر هم می‌کند؟ از تلاش برای خوش‌بین بودن و در نظر گرفتن این خوش‌بینی و امیدواری کودکانه‌یتان به کسانی که هنوز تاوان کارها و سیاست‌های اشتباه آنان را می‌دهیم، خسته شدم. دلم غنج می‌رود برای آنهایی که امید توخالی به خورد ملت می‌دهند و با کمک روانشناسی و خزعبلات فرویدوارانه آنان را به بیراهه‌های اشتباهات کودکی می‌کشانند و با پروردن فانتزی موفقیت و هر خواستنی توانستنی، تلاش می‌کنند از آنان برده‌های بهتری بسازند برای فربه‌تر کردن اربابان. دلم غنج می‌رود که خرخره‌یشان را بجوم...

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۴۴ ۱ نظر
آ و ب

پل شکسته...

سیب خورده، هبوط کرده، زمین افتاده ؛ برمی‌گردم به خانه‌ی اول اما من آدم اول نیستم...

۳۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۲ ۰ نظر
آ و ب

پسین خود در مقابل پیشین...

پس چرا کلمنتاین، چرا دور شدن از زندگی باعث نزدیک شدن به مرگ نمی‌شود حتی ذره‌ای؟ حالا، حالا که مشتاق‌ترم از هر وقتی به دفن و کفن، مور و ملخ، سنگ و لحد، سیاهی روی سیاهی، سوال پشت سوال و روبه‌رو با خود و خدا...

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
آ و ب

پولک‌‌های خونی...

در حافظه‌ی ماهی، رفتن از تنگی به تنگ دیگر، امکان نجاتی در خود نداشت که بدنوشت او آب بود و عطشِ خاک و  تشنگیِ خشکی. همان ماهی‌ای که در پولک‌‌هایش، از آمیزش زخم و خاطره، نفرت نطفه بسته بود...

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر
آ و ب

که هست که هست...

لانه کرده در واژه
خانه ساخته میان ویرانه
قدرتم بود اگر 
بر نوشتن بمیرم و مردن
بی‌دریغ می‌نوشتم
بمیرم و می‌مردم
و نیازم نبود به چیزی..

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
آ و ب