حرفهای از دهن افتاده، جان داده لای کاغذها - دریغ از سنگینی گوشهایت...
حرفهای از دهن افتاده، جان داده لای کاغذها - دریغ از سنگینی گوشهایت...
با قرار دادن نامت در کنار نامم، جملهای ساخت؛ ای که "در کوی تو معروفم و از روی تو محروم"...
با درونی اشباع شده از غربت، غریبانگی میورزد. و در این میان، دوست و غریبه برایش یکسان و در یک فاصلهی معین دور از او. دورتر از آنکه کاری از دستشان ساخته باشد...
+ تو میگویی به میل خودم اما چگونه؟ من که از سر اجبار قدم بر این دنیا گذاشتهام، نه اختیار.
_ اینها همه بهانه است و ندیدن. تو عهدت را از یاد بردهای.
+ تو میگویی یک روزی یک کسی از من پرسیده و من هم قبول کردهام. اما چنان به یاد نمیآورمش که هرگز رخ نداده است. رخ نداده را چگونه به یاد بیاورم و بدتر قبولش کنم؟
_ با نشانهها، نشانههای کوچک، بسیار کوچک...
خاکت کرداند و از سر خاکت برگشتهاند؛ گرد هم آمدههای سیاه تنها. گوشهای اشک و مویه، گوشهای شیون و لابه. یک گوشه آه و یکی حسرت. گوشهای دیگر پیرمرد سیگار از پی سیگار. آن گوشهی دیگرتر ندامت ناخن میجود.کودک با دست خاک از صورتات پاککنان، تو استخوانهایت در تب و تاب گندیدن؛ هیچ چیز نه آنچنان که انتظارت...
زبان بیرون آورده برای بلعیدنِ ماندهها. تا بوده همین بوده، تا هست همین خواهد بود. میدانم. کوتاه نخواهد آمد و کوتاهی نخواهد کرد تا بردن به دهان و جویدن زیر دندان. نمیشود دوستش نداشت اما؛ صریح است، تعارف ندارد، از پا نمینشیند تا اتمام، سایهوار دنبال میکند و ناگهان اثری از آنی که دنبالش بوده، نیست. غبطه میخورم کلمنتاین، واقعا غبطه میخورم به وظیفهاش که غرق در بیحرفی انجام میدهد. کاش من هم اگر نه آنچنان قدرتم برای بلعیدن، لااقل استخوانم در دهانش ،گوشتم زیر دندانش...
+ نامش چیست آن بیهمتا؟ از یاد بردهام که بیهمتا نام ندارد، نشان ندارد، ردپایی با او نیست؛ او را آمدن و دستی کشیدن و کار خود کردن و رفتن و دور شدن در همترازی نور ماه، تنها اثری از بودنش، هنوز در کار بودنش...
شب از من و لب از تو؛ برای تاراجی که با دکمهها شروع شود و با بوسهها تمام...
آی ای انسان رسالتدار، پیغمبران بیمعجزه. برانگیختهی بعثتی خود تعریف کرده برای ترویج. از زمین آمدگان سوی زمینیان، برای هدایتشان. کاش برگیرید پند از زبان، بکشید این احساس ترویج و رسالتداری را را که خود درماندهتریناید و از خود نرفته هنوز، چگونه راه نادانان را خواهید توانست که هدایت کنید؟ من فراری از شما، من به ستوه آمده دیگر باید کجا بروم که نبینم کسی علم ترویج بر دوش ندارد؟ گوشها پر است از پند و اندرز و شما هنوز پی ترویج این و آن. در باغ سبز نشان میدهید اما گندیدهترینها را باید از شما سراغ گرفت. شما بلدترید. شما دزدان با چراغ، شما آشنا به شب و راه و کمینگاه...
فحشات که ته کشیدن و خشمت تموم شد، بشین ببین کی موند و کی رفت؟ فکر کن به این که تو بیعرضه بودی یا دنیا پر زورتر؟ هنوز جایی مونده بود برای رفتن و نرفتن یا نایی نمونده در پایی که چسبیدی به همونجایی که هستی؟ یادت بیار از یاد رفتههارو. نگفتههارو. ندیدههارو. معنایی دارن برات؟ چیزی حالیت میشه ازشون؟ اصلا باید معنایی داشته باشن برات؟ چیه این چیزی که جلوته؟ یه آشفتگی محض یا آراستگی منظم؟ بگو بهم دیگه. چرا میریزی تو خودت؟ تا کجا؟ تا کجا میبری با خودت اینارو؟ خسته نشدی تو؟ من خسته شدم از دست تو به خدا. تو انگار هیچی نشده هی خودت رو با نشنیدن و ندیدن، بزن به اون راه. آخرش؟ نشستی تا حالا حساب کنی با خودت؟ خودت رو بریزی رو چرتکه و کاغذ؟ حساب خودت رو بکشی؟ فهمیدی که چند چندی با خودت؟ بدهکاری به خودت یا طلبکار؟ ها؟ با توام دیگه. حرف بزن. فحش بده. داد بکش. زبونت درازه واسه هی گفتن و فریاد زدن و گرفتن یا اونقدر گرفتار که میترسی برا لب باز کردن و خواستن؟ تو که همیشه جوابی داشتی. تو که زبان بودی و دهان اول از همه. اگه تو ساکت باشی، کی لب باز کنه به زدن و گفتن؟ دلم میگیره به مولا این روزات رو میبینم. نشستم خوندمشون. پونزده سال. همونجا زد پس کلهام. همونجا مجازاتم رو گذاشت کف دستام. نتونستم تموم کنم. نتونستم تا اخرش برم. ترسیدم قسم به هرچی که دوست داری. ببین منُ. بیا جلوتر. باهام حرف بزن...
نزدیک که از ظرافت و شکوهش دیوانه شوم. از آغاز تا پایان. از هر لحاظ فوقالعاده. چنان کلمات را کنار هم چیده است که دریا و شب و جنگل همه در مقابلت حی و حاضر. باور کردنی نیست برایم. چه قدر به خودم فحش دادم از بابت زودتر نخواندش. آدم را پرت میکند وسط معرکه پیرمرد. هم ناامید میشوی و هم امیدوار. لبی خندان و چشمی گریان. توأمان بیقراری و سکونیست که حیرانت میکند. خیال و واقعیت، سراب و چشمه، مجاز و حقیقت چنان در هم گم که آدم دلش میخواهد هی بخواند. هی برگردد عقب و دوباره بخواند. از وسط بخواند. از ته بخواند. از آغاز بخواند. دقیقتر شود در تاریخ سرودن شعری که حالِ اوضاع و احوال مملکت است. بیشتر بخواند از بیمهریها و عداوتها با پیرمردی که هم سرانجام خود و کار خودش را میدید و هم مدح و ستایشهایی را که پس از مرگش به سوی شعرهایش روان خواهد شد. شورابهی دریاست که هرچقدر خواندنش، بیشتر تشنهام میکند. کلمه برایش سرب داغی بود در دست برای پیکار با تمام بدیها و زشتیهایی که میدیده پیرمرد و نمیدیدهاند دیگران. منِ شعرنابلدِ بیگانه با وزن و عروض و چه و چه اما چه کردهای آقای نیما یوشیج. چه آفریدهای، چه زیبا آفریدهای آقای نیما یوشیج...