بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

و خفه شی...

تو اصلا نگو یک ماه و یک سال؛ بگو بیست ماه و بیست سال. بگو و بگیر ردِ نگاهم را تا تمام روزها. توانستی اگر پیدا کنی یک نگاه طلاییِ پر از شکوه و التذاذ و تحسر تکرار. این‌جا دیگر تو هم لال می‌شوی عزیزم. اینجا دیگر فقط می‌توانی با خالیِ خوشحالی روبه‌رو شوی...

۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

آه از بی‌رحمی تو...

رنج مضاعفت را سوا کرده‌ای برای آنان که از آمدن فاجعه‌ای باخبر می‌شوند و کاری از دستشان برای جلوگیری از رخ دادن یا کم کردن اثراتش برنمی‌‌آید؛ آه از تو، آه از سنگیِ بی‌پایان تو که فراتر از طاقت را می‌نهی بر دوش‌ها...

۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

ذبح تمام سیاهی‌ها...

استخوان گونه‌ی توست که چشمه چشمه، گناه را در چشمم می‌میراند و غسل تعمیدی‌ست برای تطهیر هر چه که خواهم کرد...

۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

سوداد

سودآد

۱۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر
آ و ب

بامدادان...

[از بین تمامی اینها من تنها برای تو شوق داشتم. تنها تو. از ابتدا. دلخوشی. سخت شد تو رو خواستن. خوش داشتم با تو چیزی بسازم. کف خیابون.]

۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

خنده‌دار حتی...

در درون یک هزارتو گیر افتاده‌ام. تمام جهت‌ها و مقصدها شبیه به هم‌اند و در تمام این‌ها هم شبحی کم‌رنگ از من دل خوش کرده. از این شبح‌های به من شبیه می‌ترسم و باور نمی‌کنم که خود من این‌گونه باشد. با لجاجت کودکانه‌ای راهروها را می‌دوم تا در خروجی پیدا کنم برای روبه‌رو نشدن با این خودها و خلاص شدن از این هراس وسواسی تکرار خود در همه‌ی سمت و سوها اما تلاش مصحکی‌ست؛ وقتی که در درون یک هزارتو گیر افتاده‌ام...

۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۷ ۰ نظر
آ و ب

تمام سهم تو...

در چشم تو جهان همیشه به عنوان یک متن همواره باز خواهد ماند و فرقی نمی‌کند که از کدام گوشه وارد این متن بشوی؛ تو فراتر از مغزهای معیوبی هستی که خود را در یک خط و بند محدود می‌کنند و از دیگر خطوط غافل می‌شوند. تمنایم برایت همیشه چنین عاقل ماندنی‌ست که دچار غفلت نشوی و از لذت کشف و شهود و ادراک در خطوط و صفحات مختلف و متنوع، به اوج برسی و محرومیتی را با دستان خودت برای خودن نیافرینی که در نگاه فردایت به اکنونت، دچار آن حس حسرت آهسته‌ای بشوی که به تشویشت بیندازد...

۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

اعتراف تو، شکنجه‌ی من است...

همه چیز را می‌گویم. هیچ چیز را را از قلم نمی‌اندازم. از شکنجه‌ام کم نخواهد کرد اما من دیگر در میل به اعتراف به هر نقصانم به سر می‌برم. زیسته‌هایم که تمام شد، نازیسته‌هایم چشمانت را گشاد خواهد کرد و از تعجب، دهانم را باز خواهم کرد در بزرگ‌ترینی که می‌تواند و خواهم خندید. تو از شکنجه خسته خواهی شد و من از اعتراف نه. برای همین ترسی نیست در من از رفتنت به سمت روش‌هایی که تابحال نیازموده‌ای. دیگر چنان با درد یکی شده‌ام که فقط زجر کشیدن مدام شاید آرامم کند. تو به امید بردن تلاش می‌کنی اما من خالی‌ام از تلاش حتی. که برد و باخت بی‌معناست وقتی برنده همیشه  قمارخانه‌ست...

۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

هاری مسری...

"کمیت" جایی از تو را سالم باقی نگذاشته است. هر گوشه‌ی تنت، آلوده‌ی هرزه دهان بی‌‌موقع باز شده‌اش؛ در حوالی‌ِ "بیشتر" پرسه می‌زنی. عددها، عددها تو را دیوانه کرده و شهوتِ "مالکیت" تو را به ادامه می‌خواند. به امید بیش‌تر، پذیرای هر چه باشد هستی از ته دل. و صاحب قلاده‌هایت این را خیلی خوب می‌دانند...

۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

پنهان و عریان...

پوست‌ها در هوس سوختن و آمیختگی انکار به ابرویت؛ که اگر دهان بر دهانت بگذارم، روحت را بمکم...

۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۰:۳۱ ۰ نظر
آ و ب