بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

چنگ انداختم...

من؛ گرسنه‌ی گوشت تو...

۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۶ ۱ نظر
آ و ب

فکری هم...

در صحبت زخم و استخوان و نمک، مجالی برای سپر نیست...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

چشید طعم نمک...

تو که از همون اول می‌دوستی وُ می‌گفتی، تو که تا تهش رفته بودی. تو که آب دیده بودی. تو که تو همیشه می‌خوندی توو گوشم که نباید گشت دنبال کرانه‌ی امن؛ که هر سنگ ساحلی، شیون موجی را شنیده است. پس من -این دروازه گوش- چرا افتاد دنبال کرانه‌ی امن؟ چرا سَر خوراند بر سنگ ساحل؟...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

شناور در نمک...

تا کجای دستم را می‌توانم تا کجای درونم فرو برم؟ این دست چرا درازتر می‌شود؟ این درون چرا زیرهایش سیاه‌ترند از بالاها؟ دریا نبوده‌ که کبودی بر کبودی بیفزاید و دستم را حوصله‌ی غواصی عمیق نیست اما تا کجا این دست خستگی را نشناسد؟ تا کجا این این دست هلاک نشود در درون این چند بازمانده‌ی از پس سال‌ها؟ مشتی مرده با دهان‌های باز، چند سکه از سالیانی قبل، زورق‌هایی که آب را شکستگی می‌آموزند. من از هلاک زبان بیرونی، من از این دست بردن به درون، من از لمس درون در نجوای دست و انگشت؛ تا کجا که مسیحایی بدوزد بیرون را به درون به لمس دستی در سطح که درون را به طغیان کشد؟...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
آ و ب

با رغبتِ در کنار ماندن...

خواست بنویسد: سینه، حبابی آتش گداخته؛ کو نیشتری تا بتراکندش و بپراکند سوز و گدازش را در پهنه‌ی زمین... به یادش آمد که دیگر حتی توان سوزاندن خود را هم ندارد؛ پس خواند چیزی را که بر کاغذ نوشته شده بود: در شبِ سکوتِ سوخته خرمن، ساقه‌ها از لذتِ جدالِ سبزی با سیاهی، کبریت در دست را نفرین می‌کردند...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر
آ و ب

سوزِ دست...

اگر به راستی مرا دوست داری
از من نپرس: در چه حالی؟
بپرس:
انگشتانت در چه حالی‌ست؟

(نزار قبانی)


ای هراس قدیم! 
در خطاب تو انگشتان من از هوش رفتند.

(سهراب سپهری)

۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۷ ۱ نظر
آ و ب

دنیای کوچک...

کیلومترها راه خوبی برای اندازه‌گیری فاصله نیستند؛ وقتی که واحدِ شمارشِ انسان خاطره است...

۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

سرکوب‌شده‌ها...

عیب‌جوییِ بی‌دلیل چیزی نیست جز شیفتگیِ پنهان؛ که در تمام چیزهایی که آز آن متنفریم، می‌توانیم رنگی پنهان از خود را پیدا کنیم...

۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۱ ۱ نظر
آ و ب

بی‌‎شاخِ قصه‌ها...

دستمالِ سرخِ تو چه چیزی‌ست اهلیِ علف‌هایِ وحشی؟...

۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر
آ و ب

ای حلال العقود...

با چشمان خونی و ناخن‌های خاکی و خیل خنجرهایش، به تحملم می‌خندد که اگر از درد خودت نشکنی، از درد عزیزانت رگ و پی‌ات را از هم جدا خواهم کرد...

۰۲ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر
آ و ب