من؛ گرسنهی گوشت تو...
تو که از همون اول میدوستی وُ میگفتی، تو که تا تهش رفته بودی. تو که آب دیده بودی. تو که تو همیشه میخوندی توو گوشم که نباید گشت دنبال کرانهی امن؛ که هر سنگ ساحلی، شیون موجی را شنیده است. پس من -این دروازه گوش- چرا افتاد دنبال کرانهی امن؟ چرا سَر خوراند بر سنگ ساحل؟...
تا کجای دستم را میتوانم تا کجای درونم فرو برم؟ این دست چرا درازتر میشود؟ این درون چرا زیرهایش سیاهترند از بالاها؟ دریا نبوده که کبودی بر کبودی بیفزاید و دستم را حوصلهی غواصی عمیق نیست اما تا کجا این دست خستگی را نشناسد؟ تا کجا این این دست هلاک نشود در درون این چند بازماندهی از پس سالها؟ مشتی مرده با دهانهای باز، چند سکه از سالیانی قبل، زورقهایی که آب را شکستگی میآموزند. من از هلاک زبان بیرونی، من از این دست بردن به درون، من از لمس درون در نجوای دست و انگشت؛ تا کجا که مسیحایی بدوزد بیرون را به درون به لمس دستی در سطح که درون را به طغیان کشد؟...
خواست بنویسد: سینه، حبابی آتش گداخته؛ کو نیشتری تا بتراکندش و بپراکند سوز و گدازش را در پهنهی زمین... به یادش آمد که دیگر حتی توان سوزاندن خود را هم ندارد؛ پس خواند چیزی را که بر کاغذ نوشته شده بود: در شبِ سکوتِ سوخته خرمن، ساقهها از لذتِ جدالِ سبزی با سیاهی، کبریت در دست را نفرین میکردند...
اگر به راستی مرا دوست داری
از من نپرس: در چه حالی؟
بپرس:
انگشتانت در چه حالیست؟
(نزار قبانی)
ای هراس قدیم!
در خطاب تو انگشتان من از هوش رفتند.
(سهراب سپهری)
کیلومترها راه خوبی برای اندازهگیری فاصله نیستند؛ وقتی که واحدِ شمارشِ انسان خاطره است...
عیبجوییِ بیدلیل چیزی نیست جز شیفتگیِ پنهان؛ که در تمام چیزهایی که آز آن متنفریم، میتوانیم رنگی پنهان از خود را پیدا کنیم...
با چشمان خونی و ناخنهای خاکی و خیل خنجرهایش، به تحملم میخندد که اگر از درد خودت نشکنی، از درد عزیزانت رگ و پیات را از هم جدا خواهم کرد...