بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

کو جرأت بریدن...

روزها همان و کارها همان و آدم‌ها همان. چیزی که بهتر و بیشتر می‌شود: وقاحت و بی‌شرفی و بی‌حرمتی به انسان. ظالم با هر چه در توان دارد در پی ستمگری و مظلومِ تن‌داده به ظلم، خوارتر و حقیرتر. جنده از هر راهی برای فروختن تنش استفاده می‌کند و دیوث از هیچ کاری برای کاف‌کشی‌اش، دریغ نمی‌کند. درازیِ زبان و طلبکاری مدعیان و سکوت اصل کاری‌ها و آدم‌ حسابی‌ها از فکر کوتاهیِ خود. و همگی هم در چنان شکل و سیاقی جدید که دلت می‌خواهد همه چیز با هم تمام شود. بس است. بس است برای خودت و هفت پشتت. بیشتر از طاقتت است که تحمیل می‌شود. سخت‌تر از چیزی که سینه سپر می‌کردی روزی مقابلش. زیر بار گفتن روزها و سال‌های بهتر نرو. کدام روز و چه بهتری؟ بالا آوردن است. زرداب است. استفراغ است. به هم خوردن حال است. کثافت است. گنداب است. برای تو ساخنه نشده‌اند. تو قدرت هضم این چیزها را نداری. و با این همه، چگونه همه چیز می‌تواند همان بماند؟ پس اشتباه نکن احمق؛ درست بگو ابله. روزها وقیح‌تر و کارها شنیع‌تر و آدم‌ها حرام‌زاده‌تر...

۱۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

در هر قدمت...

داغ منت بر دل
ننگ منت در نام
زیستن گر بودت بی‌من
رو، قدم بردار؛
وگرم توانستن نه
به کین و غیظ و غضبم
در رگ گردنت
همدمت...

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
آ و ب

غبار و خون...

از اسب افتاد. از اصل افتاد. از نسب افتاد. از نصب افتاد. سواره‌یِ اصیلِ نسب‌دارِ منصوب...

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

پا بکش...

با لرزش سیگار در دستت و قطره در چشمت، آماده‌ی خالی شدن و خالی کردن خودت علی‌رغم خودت، کوچیده از انتهای استیصالی که روزهاست گریبانگیر ساعاتت به دامن منی تا نجات دادن خودت با حرف زدن- تقسیم حقیرانه‌ی غم. من اما در مقابلم حصار حصار که مانع از در کنارت قرار گرفتن و فهمیدن و دست سویت دراز کردن برای بالا آمدن- تقدیم زبونانه‌ی مرهم. متأسفم عزیزم اما بدون کشیدن دردهایی که تو کشیده‌ای، هم‌دردیِ من در گردابِ بازیِ زبانی چرخ می‌زند و چرخ می‌زند و آرام آرام محو می‌شود و از زبان پایین‌تر نمی‌رود. زهدانش قبر اوست...

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

دوست نداشته‌ها...

آدم‌های زنجیر شده به تقویم. گیر افتاده در عدد. پایین آمده در حد روزمرگی...

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

خواستن توانستن نبود...

از سوختن‌اش خبر داشت. می‌خواست بوی خوشی از خودش بپراکند....

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
آ و ب

از بر باد رفته‌ها...

گوته‌وار فریاد زدنِ "دوستت دارم و این ربطی به تو ندارد" در مقابل‌ات...

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

پوف...

فصل اول "چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی" من را پرت کرد وسط دبستان و تمام آن یادهای آمیخته به گنگی و فراموشی. مدیر همیشه اخمو. چسبیده بودن مدرسه‌ی دخترانه و یک باری که خواهرم وسط کلاسی، آمد و صدایم کرد. معلمی که به من و دو نفر دیگر پیشنهاد جهشی خواندن چهارم را داد. کلاه زمستانه‌ی لبه‌داری که فقط چشم‌ها را نمی‌پوشاند و یک بار کلاه بر سر، فکر می‌کردم گم شده و سراسیمه دنبالش می‌گشتم. معلم کوتاه قدی که به خاطر ندانستن معنای کلمه‌ای، سیلی جانانه‌ای بر صورتم نواخت. دوم اسفندی که اجرای سرود داشتیم و در بازگشت جلوی خانه کلی کفش بود. سه نفره بر روی صندلی‌ها نشستن. از قمقمه آب خوردن‌ها. در زمستان با دستان ‌یخ‌زده امتحان نوشتن...

 

۰۸ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۶ ۰ نظر
آ و ب

می‌سوزی از ژرفا...

این توبه‌ها از برای چیست؟ فرار بر آغوش چیست؟ کدامین دست بدون خار و کدامین آغوش بی‌آتش منتظر توست؟ چه کسی بر تو پناه می‌دهد آخر ای درمانده؟ بیا، بیا که غمخوار تو منم. درمان تو منم. دردت را اگر من داده‌ام، درمانش هم دانم. بهتر از من پناهی نتوانی پیدا کرد. بیا که غریب‌اند اینان با تو. بیا که آشنایت منم و آرامت. بیا که جز من راهی نداری...

۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

بئاتریس...

"همین را در تو دوست دارم. این بی‌باکی و جرأت روبه‌رو شدن با هر چیزی را. یادت میاد اولین باری که تو را دیدم؟ به او گفتم زیبایی. اما حالا از پس سال‌ها، چیزی که در تو تحسین می‌کنم، باطن توست تا ظاهرت. مثل مظروفی که در ظرف‌های متفاوت قرار می‌گیرد و شکل آن ظرف را می‌پذیرد؛ بی‌ آنکه ماهیت خود را عوض کند. اجازه‌ی این کار را نمی‌دهی و این خوب است. بیشتر از کافی حتی. پذیرفتن اشکال مختلف و در عین حال حفظ خود. مطیع و رام و سرسپرده‌ی تمام جریان. تمام موج‌های سهمگین که برای از ریشه کندن تو، به سویت هجوم می‌آورند. اما توأمان با گستاخی و سرکشی و بی‌شرمی‌ای که ابایی ندارد از زیر میز زدن. چیز دیگری را هم طی این سال‌ها متوجه شده‌ام. کمتر چیزی وجود دارد که بتواند آرامشت را، این آرامش سخت به دست آمده‌ی تمام شده به قیمت گزاف چندین سال را، از تو بگیرد. آخ که چقدر خوشحالم این روزهایت را هم می‌بینم. بزرگ شدن و درافتادنت با زندگی را. و  لذت حاصل از دیدن این‌که خودت برای خودت کافی هستی. روزی که درباره روزهای گذشته و ماجراهای تمام شده، حرف می‌زدیم. تو در میان حرف‌هایت از حوادث، تلخ و شیرین و لایق و نالایق گفتن، می‌خندیدی و می‌گفتی حالا خیلی از آن‌ها در نظرم احمقانه و کودکانه است. خنده‌دار حتی و مگر از این رو خودت به آن‌ها نمی‌خندیدی؟ دیگر می‌دانی که جهان چیز زیادی برای تقدیم کردن به ما ندارد. دنیایی اگر هست و هدیه‌ای باارزش که سزاوار به دست آوردن باشد، در خود آدم است. دنیا در توست. همه چیز در درون توست. در درون ماست. اگر چیزی برای تلاش کردن و نامیدی و افتان و خیزان به سمتش دویدن و دست بالا بردن و زحمت چیدن به خود، وجود داشته باشد. لذت می‌برم از این دور‌ی خودخواسته‌ات با آدم‌ها. نوعی تلاش برای آلوده نشدن به رذالتی که کم و زیاد در هر کسی خودش را نشان می‌دهد. و می‌خواهم همیشه همین‌گونه باشی."

۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
آ و ب