گردنآویز لعنتم، مجموع نفرتهایم، تا چشاندن تمام سرزنش کردههایم، از پا ننشستن و آرام نگرفتن که از من هم، خودی دیگر بسازی؛ جوانتر و پرشور و شررتر از خودت، برای بازاندن و غوطهور کردنم در زیست مردابی انکارهایم...
گردنآویز لعنتم، مجموع نفرتهایم، تا چشاندن تمام سرزنش کردههایم، از پا ننشستن و آرام نگرفتن که از من هم، خودی دیگر بسازی؛ جوانتر و پرشور و شررتر از خودت، برای بازاندن و غوطهور کردنم در زیست مردابی انکارهایم...
لذتِ قضاوتِ خود گذشته و تغییر کرده؛ قهقهههای بلند بر کارهای انجام داده...
تا که به شهادت لبهایت، لبهایم وقف بوسه بوده باشند و رها از جنبانده شدن برای جمله...
کنار آمده با بیخبری از خود و کنار نیامده با بیخبری از تو...
سنگینتر از آن که بتواند پرواز کند اما ایدهآل برای سهولتِ یک سقوطِ خنک و تند از لب دره...
که نجار بودم اگر و رسالتم، مشغول بودن با چوب و میخ تا ساختن صلیبی که سزاوار گوشت و پوست تو باشد...
یاد آن سوی در بود و من دست برده به چندین سال و کلید، از یاد رفته. خودِ خود بودند. بی استعاره و بدون کنایه. شاخ و برگ در آستانهی خشکیدن. جوی آب کم رمقی که نمیتوانست گذران چیزی را یادآوری کند. پیرزنی کمر خمیده که صفا و صمیمیتش را از دست داده بود. صدای اردکها. پاشیدن اضطرابی در تن و حرفهایی که پژواکشان در سرسرای حنجره خاموش میشد. من چرا اینجا آمده بودم؟ با پای خودم، در عبور از چندین سال و کفشهای جفتشده و نگاه و تن بازگشته و پرهیزی به اندازهی همان چند سال، دوباره در مخمصهی چه بودن گمکردهام، شنیدن صدای خندههای در هم و صحبتهای طولانی تا دم غروب و نداشتن تعلقی و قسم خوردنی برای دوباره نیامدن و دور ماندن و همچنان ندانستن گمکردهام...
+ تو که میدونی من قلبنازکام. اگر بخوانمشان، گریه میکنم.
_ چون چیزی نخواهی فهمید و گیج خواهی شد، گریه یا خندهای پس از خواندنشان نخواهی داشت...
کماکان "رفتار"ی از روی "غریزه" و ابزاری در جهت تحقق انتخاب "طبیعت"؛ تغییر "شاخص قدرت" از "توان بدنی" به "توان مالی"...
او که همه را مقصر میداند، هیچ کس را مقصر نمیداند و او که همه را دوست دارد، هیچ کس را دوست ندارد...