از ما نیست، او که با ما نیست؛ اما خود ماست او که در ماست...
از ما نیست، او که با ما نیست؛ اما خود ماست او که در ماست...
مکثی در انجام کاری که مشغول انجام دادنش هستی. احساسی از جنس لخت شدن در مقابل دیگری. خجالتی فراموششده. به یاد آوردن اولین بار نبودن. به یاد آمدن بسیار انجام دادن. تندتر کنده شدن لباس از روی جنده با دستان خودش...
نمک بر زخم، استخوان در گلو، چاقو در قرنیه؛ چرا ذرهای تغییر در تو پیدا نمیکنم پس از لحظهی اولی که دیدهامت تا کنون؟ چه قدر دلم میخواست، ذرهای عوض شده باشی. بهتر بشوی. من هم بتوانم کنار بیایم و قبول کن و بقبولانم به خودم که میتوان در تو چیزی را دوست دارد. حداقل آن قدر کوچک که بتوانم برایت دل بسوزانم. تو عوض نشدی و واسه همین انتظارم واست از بهترینهاست. هرچه زودتر هم، بهتر...
روزهای کندتر از ساعات و شتابان دویدن از پیاش و نرسیدن به گردش و نگنجیدن در چرخش عقربهها...
ریشه دواندنهایی که شاخ و برگهایشان از هر طرفی بیرون میزند و فاصله نمیفهمند و در بیموعد، نفست را بند میآورند...
حدس میزنم از دید حاکمیت مطرح کردن حذف حجاب اجباری، کارکردی شبیه به ادعای دروغ تقلب در سال هشتاد و هشت دارد. به این معنی که از نظر آنها، این کار کارکردی به عنوان نمادی برای به کرسی نشانده شدن حرف مخالفین، نمونهای شکست سیاسی و فرهنگی و دینی جمهوری اسلامی و باز شدن خاکریزی برای به دست آوردن دیگر خواستههای آنان میباشد. چنانکه در سال هشتاد و هشت هم در صورت پذیرش ادعای تقلب، حرفهای دیگری از حذف ولایت فقیه، برچیده شدن شورای نگهبان، حذف پسوند اسلامی و ... زده میشد؛ در صورت حذف حجاب اجباری هم درخواستهایی از قبیل حذف قصاص، حذف زنا، به رسمیت شناخته شدن همجنسبازی، دایر شدن تجارت جنسی همانند تایلند، آزادی مشروبات الکلی و .. را شاهد خواهد بود. مهمترین دلیل برای برجا ماندن در نقطهی اول و عدم عبور از خطر قرمزها را هم باید در همینجا پیدا کرد. حاکمیت میداند که کوتاه امدن در این مورد، به معنی شکست تمام چیزهایی که برای آن کوشیده و تلاش کرده است، میباشد و میتواند این اولین قدم به صورت دومینو واری دیگر شکستها را هم به دنبال داشته باشد. برای همین هر چه قدر هم که از دولت اول اصلاحات آزادیها و اغماضهایی را در اجرای این خواست خود داشته، اما سفت و سخت از لزوم اجرای آن هم دفاع میکند و پا پس نمیکشد. و اگر در عمل به حداقلهایی به صورت غیر رسمی رضایت میدهد اما برای به دست آوردن حمایت مراجع دینی و قشر مذهبیای که خود را دلبستهی نظام میدانند، گاه و بیگاه هم با اظهارات و عملهایی پایبند بودنش به این کار را خاطر نشان میکند. دقیقا همانند قضیهی هشتاد و هشت که هنوز هم در زبان فتنه کردهاند و فلان اما در عمل فرآیند بازگشت به قدرتِ افراد دخیل در آن قضیه و بهمان رخ میدهد.
از تاکستانِ استخوانیِ تو خوشههایی سخت و سفید و سربالا آویزان، خیره که انگورهای صورتیشان مرا میبرد به بوی شیر و جوانی مادر...
فروغ در "اسیر" و "دیوار" با زبان و کلماتی ضعیف از تصویرِ احساساتیِ زنی که شور و نیاز و جنون خود را به شکلی عریان ترسیم میکند، فراتر نمیرود. در "عصیان" هم بر همان خط سابق راه میرود و این بار کمی بهتر و شسته رفتهتر. و اولین جرقههای ضعیفی را که نوید تکامل و جلو رفتن را میدهند. اما با "تولدی دیگر" دیگر او در همان خط جلو نمیرود؛ او در تحولی شگفتانگیز بر مداری بالاتر و متفاوتتر سیر میکند. او خود را از قید و بند احساسات نازل زنانهی خویش آزاد میکند و متوجه "ظلمت" و کاتب "آیات زمینی" میشود و در مسیر "آفتاب شدن" میکوشد و از "نهایت شب" حرف میزند. تحولی که به سان انقلابی بزرگ ، زهدان تولدی در ورای جسم و جان او میشود و این یک تغییر سادهی شناخته شدهی آمده از پس سالها و عمیقتر شدن، چنانچه برای تعداد زیادی اتفاق میافتد نیست.
.
تولدی که چند نفر علت اصلی آن را آشنا شدن فروغ با ابراهیم گلستان میدانند. اخوان ثالث میگوید: اصلا خود معاشرت با گلستان تحولی در زندگی فروغ به وجود آورد... مثل آن جرقهای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش، البته نه خیلی عارفانه، خیلی فلان. هوشنگ ابتهاج معتقد است: این «تولدی دیگر» از زمان آشنایی فروغ با ابراهیم گلستان ساخته شده و با همهٔ تغییراتی که میشه در کار هنری اشخاص حدس زد، ولی این اصلا بیرون از اندازهٔ تغییره و اصلا یه مرتبه یه چیز دیگه شده. فروغ سواد و معلوماتی که نداشت. بهنظر من، تولدی دیگر بیشک تحت تأثیر گلستان ساخته شده. . .ـ بعضیها که اصلا میگن: ابراهیم گلستان این شعرها را گفته؟!! امکانش هست؟!! [ابتهاج]: ـ چه کسی میتونه همچین ادعایی بکنه و کیمیتونه رد بکنه؟! در هر صورت با دخالت گلستان بود. اما چقدر دخالت داشت؟ . . . بیشک وجود خود فروغ عامل اصلی بود ولی گلستان، زیر و رو کرده فروغ رو؛ یعنی از یک شاعر درجهٔ هشتم، درجه صدم در واقع . . . رسید به این شعرها. به اون شعرهای «عصیان» و «اسیر» و «دیوار» نگاه کنید؛ همه چیزش خرابه؛ وزن، زبان، فرم، تصویر، همهچیزش خراب بود. بعد، تولدی دیگر! اصلا باور کردنی نیست. نقش گلستان، بیشتر از نقش یه معلم و مربی باید باشه.
.
اما او حتی در این جا هم متوقف نمیشود. با "ایمان بیاوریم به..." باز هم رو به جلو حرکت میکند و بهترینهایش را میسراید و درد و رنج و فکر شخصی و زنانهی خویش را با درد جمعی همراه میکند. او حالا "راز فصول را میداند و حرف لحظهها را میفهمد." فروغ در عبور جسم خویش از "انقلاب اقیانوس و انفجار کوه" تبدیل میشود به "تکه تکههایی که هر ذرهاش آفتاب را در خود دارد." چه عجیب است که او انگار باخبر از مرگ خود در زمستان، از "نوشتن پیام تسلیت به روزنامهها" سخن میگوید و نوید بهارهایی را میدهد که شکوفهدادن خود در "فوارههای سبز ساقههای سبکبار" را میبیند. حیف که عدهای، خیال خوابیدن با هر که دلشان خواست و انجام دادن هر کاری و فرار از مسئولیتهای زنانه را از او فهمیدند و تعدادی هم اعضای بدن خود را در باغچه کاشتند تا سبز و سرخ و زرد شود. بدون آنکه لختی مکث کنند بر آنچه که او کشید و چشید و دید و سرود و آفرید.
.
خامنهای میگوید او عاقبت به خیر شد. براهنی در اختلاف چند روز از قبل تا بعد از مرگ او، از مسخره و توهین کردن به "الهه" نامیدنش رسید و بعدها او را "بزرگترین زن تاریخ ایران" خواند و ابراهیم گلستان هنوز در لحظهی آمدن نامش، گرفتار لکنت میشود. شاید الهیاتیترین نماد ادبیات معاصر. در آنچه که اخوان ثالث "شعور نبوت" در شعر میداند. در تأثیر گرفتنش از کتاب مقدس در فیلم "خانه سیاه است". در تصاویر آخرالزمانیاش در "آیههای زمینی". در سن مرگ همانند مسیح و هم آنجایی که گفته است:
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمانست.
چنان که شاملو گفته است: متبرک باد نام تو...
پس میگوید عیسی برود دنبال پدرش بگردد؛ من به حواریونی نیاز ندارم که گوشت و خونم را به آنان تعارف کنم. من خودم گوشت و خون خودم را میخورم. نیازی ندارم به یهودایی که بر من خیانت ورزد. خودم بر خودم خیانت میورزم. به پطرسی نیاز ندارم که سه باره انکارم کند. خودم، خودم را انکار میکنم. به فریاد "ایلی ایلی لما سبقتنی" نیاز ندارم . خودم، خودم را وا میگذارم. به پیلاطسی نیاز ندارم که مردم را بین انتخاب من و گناهکار مخیر کند. خودم، خودم را مستحق مرگ میدانم. به مریمی نیاز ندارم تا بر زخمهایم اشک ریزد. خودم بر زخمهایم میگریم. من به نجاری نیاز ندارم تا برایم صلیبی بسازد. خودم صلیب خودم را میسازم. من به جلجتایی نیاز ندارم تا در آن بر صلیب شوم. خودم در هرجایی خودم را به صلیب میکشم. من به دستی نیاز ندارم تا تاج خار را بر سرم بگذارد. خودم تاج خاری بر سرم میگذارم. من به جلادی نیاز ندارم تا میخ بر دستانم بکوبد. خودم میکویم. پس میگوید من تن نمیدهم به خیس شدن لبهایم با نیزهی ستمگرانهای. خودم، خودم را سیراب میکنم...
دوست داشتن، انتخاب کردن است. انتخاب کردن، جدا کردن است. جدا کردن، از دست دادن است. از دست دادن، بیچاره شدن است...