بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

آن قدر که منقار کج...

از تاکستانِ استخوانیِ تو خوشه‌هایی سخت و سفید و سربالا آویزان، خیره که انگورهای صورتی‌شان مرا می‌برد به بوی شیر و جوانی مادر...

۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۰ ۰ نظر
آ و ب

متبرک باد نام تو...

فروغ در "اسیر" و "دیوار" با زبان و کلماتی ضعیف از تصویرِ احساساتیِ زنی که شور و نیاز و جنون خود را به شکلی عریان ترسیم می‌کند، فراتر نمی‌رود. در "عصیان" هم بر همان خط سابق راه می‌رود و این بار کمی بهتر و شسته رفته‌تر. و اولین جرقه‌های ضعیفی را که نوید تکامل و جلو رفتن را می‌دهند. اما با "تولدی دیگر" دیگر او در همان خط جلو نمی‌رود؛ او در تحولی شگفت‌انگیز بر مداری بالاتر و متفاوت‌تر سیر می‌کند. او خود را از قید و بند احساسات نازل زنانه‌ی خویش آزاد می‌کند و متوجه "ظلمت" و کاتب "آیات زمینی" می‌شود و در مسیر "آفتاب شدن" می‌کوشد و از "نهایت شب" حرف می‌زند. تحولی که به سان انقلابی بزرگ ، زهدان تولدی در ورای جسم و جان او می‌شود و این یک تغییر ساده‌ی شناخته شده‌ی آمده از پس سال‌ها و عمیق‌تر شدن، چنانچه برای تعداد زیادی اتفاق می‌افتد نیست.
.
تولدی که چند نفر علت اصلی آن را آشنا شدن فروغ با ابراهیم گلستان می‌دانند. اخوان ثالث می‌گوید: اصلا خود معاشرت با گلستان تحولی در زندگی فروغ به وجود آورد... مثل آن جرقه‌ای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش، البته نه خیلی عارفانه، خیلی فلان. هوشنگ ابتهاج معتقد است: این «تولدی دیگر» از زمان آشنایی فروغ با ابراهیم گلستان ساخته شده و با همهٔ تغییراتی که می‌شه در کار هنری اشخاص حدس زد، ولی این اصلا بیرون از اندازهٔ تغییره و اصلا یه مرتبه یه چیز دیگه شده. فروغ سواد و معلوماتی که نداشت. به‌نظر من، تولدی دیگر بی‌شک تحت تأثیر گلستان ساخته شده. . .ـ بعضی‌ها که اصلا می‌گن: ابراهیم گلستان این شعرها را گفته؟!! امکانش هست؟!! [ابتهاج]: ـ چه کسی می‌تونه همچین ادعایی بکنه و کی‌می‌تونه رد بکنه؟! در هر صورت با دخالت گلستان بود. اما چقدر دخالت داشت؟ . . . بی‌شک وجود خود فروغ عامل اصلی بود ولی گلستان، زیر و رو کرده فروغ رو؛ یعنی از یک شاعر درجهٔ هشتم، درجه صدم در واقع . . . رسید به این شعرها. به اون شعرهای «عصیان» و «اسیر» و «دیوار» نگاه کنید؛ همه چیزش خرابه؛ وزن، زبان، فرم، تصویر، همه‌چیزش خراب بود. بعد، تولدی دیگر! اصلا باور کردنی نیست. نقش گلستان، بیشتر از نقش یه معلم و مربی باید باشه.
.
اما او حتی در این جا هم متوقف نمی‌شود. با "ایمان بیاوریم به..." باز هم رو به جلو حرکت می‌کند و بهترین‌هایش را می‌سراید و درد و رنج و فکر شخصی و زنانه‌ی خویش را با درد جمعی همراه می‌کند. او حالا "راز فصول را می‌داند و حرف لحظه‌ها را می‌فهمد." فروغ در عبور جسم خویش از "انقلاب اقیانوس و انفجار کوه" تبدیل می‌شود به "تکه‌ تکه‌هایی که هر ذره‌اش آفتاب را در خود دارد." چه عجیب است که او انگار باخبر از مرگ خود در زمستان، از "نوشتن پیام تسلیت به روزنامه‌ها" سخن می‌گوید و نوید بهارهایی را می‌دهد که شکوفه‌دادن خود در "فواره‌های سبز ساقه‌های سبک‌بار" را می‌بیند. حیف که عده‌ای، خیال خوابیدن با هر که دلشان خواست و انجام دادن هر کاری و فرار از مسئولیت‌های زنانه را از او فهمیدند و تعدادی هم  اعضای بدن خود را در باغچه کاشتند تا سبز و سرخ و زرد شود. بدون آنکه لختی مکث کنند بر آنچه که او کشید و چشید و دید و سرود و آفرید.
.
خامنه‌ای می‌گوید او عاقبت به خیر شد. براهنی در اختلاف چند روز از قبل تا بعد از مرگ او، از مسخره و توهین کردن به "الهه" نامیدنش رسید و بعدها او را "بزرگ‌ترین زن تاریخ ایران" خواند و ابراهیم گلستان هنوز در لحظه‌ی آمدن نامش، گرفتار لکنت می‌شود. شاید الهیاتی‌ترین نماد ادبیات معاصر. در آنچه که اخوان ثالث "شعور نبوت" در شعر می‌داند. در تأثیر گرفتنش از کتاب مقدس در فیلم "خانه سیاه است". در تصاویر آخرالزمانی‌اش در "آیه‌های زمینی". در سن مرگ همانند مسیح و هم آنجایی که گفته است:
و هیچکس نمی‌دانست
  که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب‌ها گریخته، ایمانست.

چنان که شاملو گفته است: متبرک باد نام تو...

۰۹ مهر ۹۹ ، ۲۳:۳۷ ۵ نظر
آ و ب

در ستایش عیسا...

پس می‌گوید عیسی برود دنبال پدرش بگردد؛ من به حواریونی نیاز ندارم که گوشت و خونم را به آنان تعارف کنم. من خودم گوشت و خون خودم را می‌خورم. نیازی ندارم به یهودایی که بر من خیانت ورزد. خودم بر خودم خیانت می‌ورزم. به پطرسی نیاز ندارم که سه باره انکارم کند. خودم، خودم را انکار می‌کنم. به فریاد "ایلی ایلی لما سبقتنی" نیاز ندارم . خودم، خودم را وا می‌گذارم. به پیلاطسی نیاز ندارم که مردم را بین انتخاب من و گناهکار مخیر کند. خودم، خودم را مستحق مرگ می‌دانم. به مریمی نیاز ندارم تا بر زخم‌هایم اشک ریزد. خودم بر زخم‌هایم می‌گریم. من به نجاری نیاز ندارم تا برایم صلیبی بسازد. خودم صلیب خودم را می‌سازم. من به جلجتایی نیاز ندارم تا در آن بر صلیب شوم. خودم در هرجایی خودم را به صلیب می‌کشم. من به دستی نیاز ندارم تا تاج خار را بر سرم بگذارد. خودم تاج خاری بر سرم می‌گذارم. من به جلادی نیاز ندارم تا میخ بر دستانم بکوبد. خودم می‌کویم. پس می‌گوید من تن نمی‌دهم به خیس شدن لب‌هایم با نیزه‌ی ستمگرانه‌ای. خودم، خودم را سیراب می‌کنم...

۰۹ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

به دست خود...

دوست داشتن، انتخاب کردن است. انتخاب کردن، جدا کردن است. جدا کردن، از دست دادن است. از دست دادن، بیچاره شدن است...

۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۹:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

میل مکدر...

مرقومه‌تان به دستم رسید علیامخدره. از طراوت حال و بهروزی احوالتان خشنود گشتم و از افتادن تأخیر در تاجگذاری ولیعهد همایونی، غمگین. از حال ما پرسیده‌اید در میانه‌ی این ورطه و بلا. می‌نویسم تا بخوانید اما مکدر نشوید و غم به دل و تن راه مدهید که جنگی با تقدیر نتوان راند و خوش نباشد از برای خاطر بنده‌زادگان، فکری شدن. اینجا بدبختی‌ست که از زمین و زمان می‌بارد. تلخی کوران می‌کند. شرم وطیفه‌‌ی مه را بر عهده گرفته است و چشم‌ها را از چشم‌ها نهان می‌سازد. روز چنان یخبندانی می‌شود که زندگانی را  به تمامی بر رعیت منجمد می‌سازد و آدمی را گرفتار یأس. دیروز بهمنی آمد بس مهیب و سهمگین. چند نفری را فرو برد و کس را توانی نبود بر نزدیک شدن به آنان و بیرون کشاندن و یا بر زنده و مرده بودنشان، نتیجه‌ای به دست آوردن. حال ما نه چندان باب طبع که حال کمتر کسی چونان که دل بخواهد و بجوید و بپاید. آدم‌ها می‌شکنند در این خاک بلاخیز که زمین در شش جهت، مادر فلاکت است و پدر مصیبت. در این سرزمین رمقی به طلوع نمانده است و آمدن فرداها و بهتر شدن اسباب زندگی بر طبع مراد. چه باشد حال گوسپندانی که اگرشان از دست گرگ نجاتی پیدا کنند، به ناکرداریِ شبان خویش روبه‌رو آیند؟ حال ما مردمان این یک تکه‌ی از رحمت حق تعالی فراموش گشته چونین باشد. خوب است که رخت سفر به تن کردید و ترک ما گفتید و حالا هم به عون الله، چنان به زندگانی مشغولید که پر امید و فروغ، رغبتی به فردای هنوز نیامده در دل می‌پرورید. جوابیه کم‌ترین به دست‌خط جناب‌ شما بلندتر شد کمی از آنچه در ابتدا قصد نموده بودیم؛ تلخ‌تر هم. چه کنیم که تلخی امان نمی‌دهد. اما شما غمی به دل راه ندهید. دعاگوی شماییم در همه حال و به همه وضع در صحت تن و روان به لب همیشه شکفته و چشم همیشه خندان. ان‌شاء‌الله اسباب تاجگذاریِ ولی‌نعمت ما و ظل‌الله هم هرچه زودتر فراهم گردد تا از انوار قداست بی‌بدیل ایشان جمله خلق طرفه‌ای بربندند به روزگار ضعف‌حال خود. زیاده امری نیست... 

۰۷ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

چنگ انداختم...

من؛ گرسنه‌ی گوشت تو...

۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۶ ۱ نظر
آ و ب

فکری هم...

در صحبت زخم و استخوان و نمک، مجالی برای سپر نیست...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

چشید طعم نمک...

تو که از همون اول می‌دوستی وُ می‌گفتی، تو که تا تهش رفته بودی. تو که آب دیده بودی. تو که تو همیشه می‌خوندی توو گوشم که نباید گشت دنبال کرانه‌ی امن؛ که هر سنگ ساحلی، شیون موجی را شنیده است. پس من -این دروازه گوش- چرا افتاد دنبال کرانه‌ی امن؟ چرا سَر خوراند بر سنگ ساحل؟...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

شناور در نمک...

تا کجای دستم را می‌توانم تا کجای درونم فرو برم؟ این دست چرا درازتر می‌شود؟ این درون چرا زیرهایش سیاه‌ترند از بالاها؟ دریا نبوده‌ که کبودی بر کبودی بیفزاید و دستم را حوصله‌ی غواصی عمیق نیست اما تا کجا این دست خستگی را نشناسد؟ تا کجا این این دست هلاک نشود در درون این چند بازمانده‌ی از پس سال‌ها؟ مشتی مرده با دهان‌های باز، چند سکه از سالیانی قبل، زورق‌هایی که آب را شکستگی می‌آموزند. من از هلاک زبان بیرونی، من از این دست بردن به درون، من از لمس درون در نجوای دست و انگشت؛ تا کجا که مسیحایی بدوزد بیرون را به درون به لمس دستی در سطح که درون را به طغیان کشد؟...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
آ و ب

با رغبتِ در کنار ماندن...

خواست بنویسد: سینه، حبابی آتش گداخته؛ کو نیشتری تا بتراکندش و بپراکند سوز و گدازش را در پهنه‌ی زمین... به یادش آمد که دیگر حتی توان سوزاندن خود را هم ندارد؛ پس خواند چیزی را که بر کاغذ نوشته شده بود: در شبِ سکوتِ سوخته خرمن، ساقه‌ها از لذتِ جدالِ سبزی با سیاهی، کبریت در دست را نفرین می‌کردند...

۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر
آ و ب