بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

مانده و رانده...

در پشت سر، زیر لایه‌ای غلیظ از مه با چشمانی بسته و دهان‌هایی باز، نفس می‌کشند هنوز؛ زنده و امیدوار، صبور و بردبار؛ بسیاری کلمه و اندکی بوسه...

۲۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

درون دایره...

کنار پنجره نشست و به پرده نگریست که از باد می‌جنبید و به زنی اندیشید که چراغ را آورده بود.

گلستان در داستان مردی که افتاد.
.
.

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبختی بنگرم

فروغ در شعر هدیه.
.
.

دیدم در قطره‌ای که از دم یک خار می‌چکید خورشید با تمام فروغش نشسته بود. این از سخاوت خورشید بود و قطره در فروغ می‌خشکید. این شکر قطره بود.

گلستان در داستان بعد از صعود.

۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

نمی‌گیرند اما...

اگر پورنوگرافی را اصرار و تعمد در انجام علنی وقاحت در نظر بگیریم، هم پورن‌استار داخلش قرار می‌گیرد، هم وزیر و وکیل، هم خاصه و هم عامه...

۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

معصومانه...

و آن دو، تنها مانده‌سفیدها در فوران سیاهان، آن دو؛ برف و بچه...

۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

منقضی...

ناهنگامی، بدهنگامی، دیرهنگامی...

۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۱:۲۵ ۰ نظر
آ و ب

جویس و جاودانگی...

در ابتدای اولیس جیمز جویس به فارسی اکرم پدارم‌‌نیا، که دانلود کرده‌ام اما نخوانده‌ام و تصمیمی هم برای خواندنش ندارم، این عبارات از جویس به چشم می‌خورد: آن قدر معما و سخنان پیچیده در این اثر آورده‌ام که فرهیختگان باید قرن‌ها آن را مطالعه و درباره‌ی آن بحث کنند تا منظورم را دریابند و این تنها راه جاودانگی است. به نظرم جویس دچار نوعی کج‌بینی درباره‌ی جاودانگی‌ست و اصولا حتی اگر به قول خودش "قرن‌ها" هم طول بکشد برای یافتن و کنار هم چیدن معماهای کتابش، باز هم او اثر خود را محدود به بازه‌ای از زمان، با آغاز و پایان معلوم و مشخص کرده است. و با حل شدن معماهای اثرش، پایان اثر او رقم خواهد خورد. باید گفت که آیا کسانی که اثرهایشان در این سال‌ها و قرن‌ها جاودانه مانده‌اند، سخنان لاینحل و معماهای فراوانی داشته‌اند که اثرشان توانسته جاودانه بماند و کهنه نشود و جذابیت داشته باشد؟ شهید مطهری در یکی از کتاب‌هایش به فلسفه‌خوانی اشاره می‌کند که  می‌گفته همه‌ی شفای ابن‌سینا را فهمیده و تنها دو یا سه‌ جای آن برایش غیر قابل توضیح مانده و اگر کسی، معنا و مفهوم آن‌ها را به او توضیح دهد، به نبوت آن فرد هم ایمان می‌آورد. اما اما ابن‌سینا به خاطر سختی‌ معقول و قابل قبولی که پس از گذشت تمام سال‌ها، در آثارش وجود دارد جاودانه‌ است؟ یا حافظ مثلا به لطف ایهام و در پرده ماندن ضمیر شین در "آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد" هنوز هم مرکز توجه و مورد رجوع است؟ یا نه جاودانگی ورای این ابهام‌ها و مه‌وارگی‌ها از جنس دیگری‌ است و با جنس دیگری سروکار دارد؟ سعدی و مولانا و هومر و شکسپیر و گوته و چه و چه هم بماند. جاودانگی از این نظر شاید بیش‌تر دایر بر دلالت و توجهی باشد که اثر و هنر در هر شکلی از کتاب و نقاشی و شعر و مجسمه و... از خیر و شر سخن می‌گوید و طبیعتا به دلیل وجود داشتن و حی و حاضر و زنده بودن مدام این‌ دو و جنگ و جدال این دو در درون انسان،هر آدمی هم در هر زمان و مکانی بتواند نسبت و علاقه‌ای میان اثر و خود، احساس کند و لذت ببرد یا ناخشنود شود. تحسین کند یا نفرین. فراتر از این هم، نسبتی که خالق و سازنده‌ی اثری با خیر و شر برقرار می‌کند و یا به آن سو قدم برمی‌دارد و یا این سو می‌آید. چنان که خدا جاودانه است، شیطان هم جاودانه است و جاودانه بودن شیطان در گرو انتخاب به تمامی شر بودنش است. بشر و مصنوع بشر هم از این دایره خارج نیست. حالا شاید اولیس هم این‌گونه باشد و جاودانه بماند و شاید هم نداشته باشد و نماند. در حال حاضر هم ترجمه‌ی کامل و خوبی از آن در دسترس نیست تا بخوانیم و در حد کفایت خود، آن را قضاوت بکنیم اما در هر صورت، جاودانه بودن و ماندن تا قیام قیامت و درجه یک ماندن را ربطی بر معما و پیچیدگی نیست احتمالا و ذوق‌زده شدن از این‌گونه بازی‌ها بیش‌تر کار کودکان خردسال باشد تا بزرگان کهن‌سال، باز هم احتمالا...

۲۵ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر
آ و ب

بیست و چهار بار...

خطاب تیز و گزنده‌ی کسرایی در "له‌له و تنفس" تقدیم به عامل و مجری و حامی آن طرح فلاکت‌بار:
ای قحبگان نان به پلیدی خور دروغ...

۲۴ آبان ۹۹ ، ۰۱:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

تازه فوقش...

من نمی‌تونم بهش بخندم و گوه بخوررم که بخوام بهش بخندم. "وی"ِ ویکتوری، هیچ‌وقت توو دستم نبوده که حالا وسط و اشاره رو بلند کنم و به رخش بکشم. فوقش یه اخم و تخم تخمی و بیلاخ شخمی که بیاد سرشُ بخوره و بره درشُ بذاره. نکبت، کجام رو سالم گذاشت که ازش ممنون باشم؟ چی داد و پس نگرفت؟ کِی خندید که طلب خنده داشته باشه ازم؟ یه مشت سگ رو منبر وُ صندلی وُ توو کوچه پس کوچه‌‌ها؛ مشت مشت سگ طماع حریص دندان‌تیز‌کرده‌ی مادرقحبه‌ی جنده که کیف می‌کنن از پارس کردن و هاو هاو شنیدن. سیرمونی نمی‌دونن از این همه پوست و گوشت و استخون. کاری‌شونم نداشته باشی و بخوای توو لاک خودت جون بکَنی، بازم یا خودش یا بی‌قلاده‌های بدمصبش رو خراب می‌کنه رو سرت. هرچی رو که به هزار جون کندن به دست آوردی، ازت می‌گیره. می‌کَنه و می‌ندازه دور. یه جای سالم نیست توو این زمین درندشت وسیع. یه جای سالم نذاشته جاکش. آدم رو سرگردون می‌کنه، آدم رو بیچاره می‌کنه. آلاخون والاخون واسه هیچ و پوچ. آدم به اینجاش می‌رسه. گلو و گردن که می‌ره تا پیشونی و سر. دست و پا هم که می‌زنی، هزار بار بدتر. بیش‌تر می‌ری توش. بهتر مثل خر توو گل می‌مونی. هی با خودت حساب‌کتاب می‌کنی که دیگه بدتر از نمی‌شه و اون‌وقته که ورق آسشُ رو می‌کنه برات. بفرما. خدمت شما. حالا بیا درستش کن. حالا بیا با کم‌ترین آسیب و زیان ممکن از توش بیرون بیا. پاشنه آشیلا رو اون بلده. چشم اسفندیارا رو اون بهتر از هر کسی می‌شناسه. وسط. همیشه درست به وسط می‌زنه. ده از ده. صد از صد. وسط پاشنه و چشم. وسط نقطه ضعف و علت میرایی. میفتی. همونجا میفتی. خفتت می‌کنه. خوار و ذلیل له‌له می‌زنی واسه تموم کردنش. توو کونش ولی عروسیه. ناخن می‌کشه رو چشت وُ تیغ نمی‌کشه رو رگت. دوست داره خوار و ذلیل بودنتُ. نیازمند بودنتُ؛ حتی واسه مردن، حتی واسه تموم شدن. کرکس و کفتار خبر می‌کنه. کلاغ می‌فرسته همه جا... نه. فوقش یه اخم و تخم تخمی بکنم بهش و یه بیلاخ شخمی نشون بدم بهش...

۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۲:۳۷ ۰ نظر
آ و ب

yarinlar

genciligin sicakligik ve deli kanligiyla beraber bizim icimizde ve yuregimzde dogan ve varolan bir umuttu bizimkisi. hayata baglanmamiza ve hayati sevmemize neden olan ve ondan kopmamamyi saglamag ve her seyi en delicesine yasamak gibi bir fisilti. bir turlu cahillik ve gozumuzun onunde olan seyleri gormemize sebep  veren ve kucuk ve degersiz seylere gereginden fazla deger vermekti. kafamizda ve kalbimizde olac cok ama cok uzak bir dusdu. adaleti severdik mesela, simdide  severiz, daha da cok, daha da fazla ama simdi bilmekteyiz ki bunun bizim istegimzle bir alakasi yok. o zamanlar cabalarimizin ise yaracagini ve dunyanin daha iyi bir olmaya ve bizim de bu olayda bir payimiz olmasini cok severdik ve dusunurduk. simdiyse, daha cok gormek, okumak, bilmek ve dusunmekle birlikte gelen bu aci ve karanlik his, bizim dunya, insanlar ve en onemlisi kendimizle ilgili goruslerimizi mahvetti ve degisti. simdi, bilmekteyim ki biz bu dunyayi degismege degil de, sadece kendimiz her zaman degismeye ve daha fazla tanimaya ve elimzden gelenin en iyisini ortaya koymak icin bu dunyaya gelmisiz. dunya bizim gozumuzde artik o renkarenk ve guzel olan ve degismesi bizim elimizde olmayan bir yer. bu dunyaya bir misafir gibi gelmisim ve vakti geldiginde, istesemde ya da istemesem de cikip gitmek ve olmek zorundayim, zorundayiz. elimizden bunu durdurmak icin gelen hic bir sey yok. hepsi bu kadar sevgilim

۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۰ نظر
آ و ب

سمفونی سقوط...

رقص مرگ در لبه‌ی برگ؛ زیر افسون رنگ و رگ‌واره‌هایش...

۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۰ ۰ نظر
آ و ب