بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

{عزیزم}

یادبودها برای از یاد بردن درست می‌شوند...

۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۶ ۱ نظر
آ و ب

سرخابی...

نوشتن با خودکار، برایم هم‌عرض اصلاح صورت با تیغ است. هر دو مقدار زیادی دقت و مراقبت می‌خواهند برای اشتباه نکردن. در نوشتن، اشتباه تبدیل می‌شود به خطی کشیده برای افزودن یا کاستن؛ و در اصلاح صورت، اگر دستت بلرزد و حواست نباشد، زخمی چند روز جزیی از صورتت خواهد شد. در هر بار نگاه به کاغذ و آینه، خطاها روبه‌رویت خواهند بود و عقل و قدرت انسانی‌ات را به سخره خواهند گرفت. با این همه اما متن بی‌خط‌خوردگی و صورت بی‌خش و انسان بی‌خطا پیدا نمی‌شود. و یا خیلی سخت و نادر به دست می‌آید. به ندرت اتفاق می‌افتد. بسیار به ندرت...

۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

ترک غارت‌گر...

صدا می‌آید، صدا. های و هویِ زاییده از هر حنجره به رنگی، صدایی دیگر. نیستم آشنا و نیست آشنا گوش من به این‌ها و این صداها. بی‌آشنایی، بی‌اعتنایی می‌آورد و بهتر؛ بی‌اعتنایی، بی‌اهمیتی می‌آورد و بیشتر. مهاجرانند که ره می‌پیمایند و در آید و روند خود، صدای پاهای خود را هم حتی می‌رسانند به اینجا و این من؛ مقیم چاه هجران. اینجای تاریک، چه خشک و بی‌آب، چه سرد و چه خالی حتی از شکوه زیباییِ تاریکی که آن قلندر در شعر تلخ خود از آن سخن می‌گوید؛ تلخ آب‌دیده‌ای که شعر را مفتخر به زهر می‌کند. در اینجا پوسیده‌‌ام. خواهم پوسید. می‌پوسم که آفتاب را یارای آن نیست که هر نقطه را روشنا و گرما بخشد و به یخ‌ها طعم آب را بچشاند. های. چه می‌گویی آفتاب‌ندیده؟ روشن و گرم بودن را بی‌خبر بوده‌ای و مانده‌ای در دورِ سرد و تاریک. نچشیده، حسرت داشتن و بر زبان راندن و قصد از این گفتن، تمنای داشتن، داشتن در کدام کتاب و چه کار باشد؟ یا للعجب. من در چاه و آدمیان به راه و کاروان در راه. گذشته از اینجا، مدیدهای قبل‌تر از این، آن قافله که دلخواه بود و دلپسند. آشنایی‌‌‌ و قرابتی و قریبی و الفتی. حالا اما اغیارند که فقط به بوی غیریت‌شان آشنایم. پس من و چاه‌ها. پس من و دست بر من مزنیدها. که عبور کرده آن قافله و کاروان؛ مدت‌ها، مدیدها، قبل‌ها، مدت‌های مدید قبل‌ها...

۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۳ ۰ نظر
آ و ب

زنده باد!

مارکی دوساد؛ آنجایی که می‌گوید: بالاترین ارگاسم، مرگ است...

۱۹ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

پوست به پوست...

پوست می‌اندازد کرگدن؛ هر بار که برای بلند نشدن صدایش، خفه می‌کند درد را لای دندان‌هایش...

۱۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

olamayacaklar

bu kadar aci ve husranla gecen bizim en paha bicilmez donemimiz. hicbir zaman geri gelmeyecek olan ve bir dahaya yasayamayacagimiz gunler ve gecelerimz. isterdim ki baska bir zamanda ve bamabaska sartlar altinda seninle gorusmek ve tanismak firsatim olurdu. ama bu hayatta adeta cok, o kadar cok ve sinsi ki, hicbir zamanla birlesecek kadar bizim istedigimiz gibi yolunda olmayacak. seninle yasamak, seninle gunduz vakitlerini geceye baglamak, senin dilinden siirler ve satirlar duymak, benim dilimde sana siirler soylemek, senin omzuna yaslanarak ustumuze gelen bu kadar aci, nefret ve kotuluge gogus tutarak karsi koymak, bizim elimizde degil. mesela seninle karsi karsi oturup , kadeh kadehe vurarak, yarasin diyemeyecek olmamanin acisi beni benden aliyor. bu dile gelmeyecek ve hickimsenin anlamamasi kadar zor olan bir sey. bir geceyi seninle beraber geciremeyecegim. bak, bu en kotusu. ne kadar da kendim avutsamda, yine de beni bulup, yere vurabilen bir aci. bir buyuk hasret. yapmadagin ama olmasini ve yapmasini cok sevdigin bir isin hasreti gibi. kelimelere sigmayacak kadar buyuk ve yapmasini icin elimden hicbir sey gelmemesi kadar aci. rakinin insanin bogazini dese dese karnina dogru gitmesi ve belkide ondan bile daha beter bir sey. isterdim ki her turlu kalabalik ve insani toplumdan uzak olan ve deniz kiyisnda bir evde seninle birlikte bit hayatim olsun. sabahlar denizin dalgalariyla uykudan, seninle beraber uyanmak ve sahile gidip, cirilciplak ayaklarimizi soguk deniz soyuna uzatarak sohbet edelim. basimzdan gecen insanlar, olaylarla ilgili konusup bu bizi bizden biktiran sacmasapan konolarardan uzak durmamiz. sonra senin bilinmeyen bir huzne kapilarak yuzunu cevirmen ve benim hicbir sey sormamam. benim uzakda batan gunese bakarak senden uzak gunlerimi hatirlamam ve birbirimize girerek o kadar sevismek ki insanlar bizim dudak ve agizlarimizi birbirinden ayiramamsi. senin o kuck ve yagsiz gogusleni hicsut yememis bir bebek gibi ..emmek ve boynunun uzerindeki dans eden ter izini izlemek. 

۱۸ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

{بی‌عنوان}

{بالاخره آره دیگه که از به را تا دیوانگی و عالم خودش، شاعرکشون سربرون، سینه گذارون، درختها هی جیغ، باغ هم کور، تبر روی سینه دف در کار فرو، ما هم که بی حس به تماشا، هی تیتر، هی مرد، هی مرگ، هی غارت و سقط وهم، هی ناظر نگران، هی راضی نگران، اما ناراضی نگران تر، میم مالکیت را حالا هی کجا بگذارم، تنها چیز از آن من، تختم، هی غیژ صدا، منم سقوط، جیغ درخت، تبر فرو، دف نگران‌تر.
من خوبم فقط سر ندارم...}

۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

حیاتا مماتا...

چه‌قدر به این‌که مارگریت دوراس پنج ماه را در اغما گذرانده، حسودی‌ام شد. یادم هست محمود درویش هم چنین چیزی را از سر گذرانده بود- کم‌تر احتمالا. خوش داشتم چنین تجربه‌ای را داشته باشم. خلط مرگ و زندگی، کابوس و رویا، واقعیت و خیال؛ در حدی که غیر قابل تمیز از هم باشند. بعدش هم اگر برنگردم، مهم نیست...

۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

درازنای سیاهی...

در راهی باریک و تاریک می‌رود. زنی کِل می‌کشد. دستی کف می‌شود. حنجره‌ای وحی می‌شود. چشمی کور می‌شود. شمشیری خون می‌گیرد. اسبی شیهه می‌کشد. حبی کینه می‌شود. لعنی دعا می‌شود. به آسمان، سرمه‌ی آبی؛ به چشم‌، سرمه‌ی سیاه. گلو داری وُ چشم گرهی. خفه. کور. خراش سال‌هایش، پلی میان چشم و گلو. گلو آتش می‌گیرد. چشم آتشفشانش. پر می‌گیرد. بال می‌گیرد. پر می‌زند. بال می‌زند. پر و بال می‌گیرد. پر و بال می‌زند. رهیده از زندان گلو. تا آزادی آسمان چشم. می‌پرد از لب پل. می‌دمد از خط سال. تا اوج. تا بلندا. تا بالا. تا بالاتر از ازادی و آسمان و چشم و لب و گلو. زادگاهش گلو. مسکنش لب ،لب پل. مقصدش آن آسمان. آن سفیدی چشم. آن سفید دور اندر دور غیر قابل دسترس بُعد در بعد در دهان دیو. اولین قدمش در اولین لحظه‌‌اش، در به دنیا آمدنش، در سرایی دو در، دو سر، روز و شب، به سر دویدن و به سر نرسیدن، روز و شب، در راهی تاریک و باریک می‌دود...

۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

تا مغز و مرز استخوان...

بعدش گفت: هفت جنده، واژن هفت باکره را با دهان خود کندند و با دهانشان در دهان هفت سگ گذاشتند. سگ‌ها آن‌ها را کمی جویدند و هنوز تر و تازه، پرت کردند سمت باکره‌‎ها. به اینجا که رسید بغضش گرفت. سرش را پایین انداخت. سرپایین بغضش را پس زد و ادامه داد: سگ‌ها گوشت تن جنده‌ها را دریدند...

۱۶ آبان ۹۹ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر
آ و ب