در تنهایی جدا و روحهایی مجزا؛ لبهای دهنده و گیرنده، لبهای ورود و خروج، لبهای آتشین و آبکین پلی میساختند از دوزخ به دوزخ...
در تنهایی جدا و روحهایی مجزا؛ لبهای دهنده و گیرنده، لبهای ورود و خروج، لبهای آتشین و آبکین پلی میساختند از دوزخ به دوزخ...
خدابیامرز موجسوار خوبی بود. موجسواری هم که با هنر و ادعا قاطی شه، ازش چنان خیانتی درمیاد که اون سرش ناپیدا. وقتی هم که اینجوری بشه، لابد هستن آدمایی که از لج اون، این رو سر دست بگیرن و حلوا حلوا کنن. ولی نه شیخ. ما دیگه آدمی نیستیم که با حرف یه مشت لنگ و کور، بیفتیم دنبال چراغ و راه. واسه همین، بهتر که مرد. از مملکت که نه، از کل جهان هم یه خائن کمتر بشه به نفع دنیاست. حالا یکی یه خبط و خطایی میکنه ولی اوس کریم بهش فرصت میده که قبل نفس آخر، حداقل عذری و طلب بخششی و حلالیتی بگیره؛ اما قربون حکمتش برم، یه سریام هستن که همینجوری بدون عذر و طلب، ریق رحمت رو سرمیکشن. ها. کار اینجاست که حساب و کتابت بمونه واسه شب اول. حالا همه جا امضا زده باشه خاک پای مردم و الخ. کدوم خاک؟ کدوم مردم؟ اعیونینشین شمال یا حلبینشین جنوب؟ خاک که ادا نداشت تا جایی که میدونستیم. خاک که خودش راه بود و به راه میآورد؛ نه که از راه به در کنه و تلپی ببره خلقالله رو ته چاه...
فوقش دست بکشم رو سر اوریانا؛ به عباس تشر بزنم که دست برداره از کپی کردناش. به احمد بگم خط بزنه دل بستن سلاخ به قناری رو. مهدی رو مجبور کنم هزار بار مشق بنویسه از رو حافظ. یدالله رو با سالوادور بندازم توو یه قفس و بگم شروع کنین، همه چی آزاده. محمود رو تبعید کنم به شوروی دههی بیست. اصغر رو بفرستم ور دست نوری چیز یاد بگیره. یه مشت فشنگ بدهکار باشم به فریدریش و یه مشت دیگه هم امید به فرانتس. سیمون رو واسه جاکشی و ژان رو به خاطر دیوثی لو بدم به کلانتر سر کوچه. به زیگموند بگم مادرت چه لونده و فرار کنم. آلبر رو از فوتبال منع کنم، جیمز رو از اسطوره و کریستین رو از تاریخ. طنابم بندازم دور گردن فئودور...
تو اصلا نگو یک ماه و یک سال؛ بگو بیست ماه و بیست سال. بگو و بگیر ردِ نگاهم را تا تمام روزها. توانستی اگر پیدا کنی یک نگاه طلاییِ پر از شکوه و التذاذ و تحسر تکرار. اینجا دیگر تو هم لال میشوی عزیزم. اینجا دیگر فقط میتوانی با خالیِ خوشحالی روبهرو شوی...
رنج مضاعفت را سوا کردهای برای آنان که از آمدن فاجعهای باخبر میشوند و کاری از دستشان برای جلوگیری از رخ دادن یا کم کردن اثراتش برنمیآید؛ آه از تو، آه از سنگیِ بیپایان تو که فراتر از طاقت را مینهی بر دوشها...
استخوان گونهی توست که چشمه چشمه، گناه را در چشمم میمیراند و غسل تعمیدیست برای تطهیر هر چه که خواهم کرد...
[از بین تمامی اینها من تنها برای تو شوق داشتم. تنها تو. از ابتدا. دلخوشی. سخت شد تو رو خواستن. خوش داشتم با تو چیزی بسازم. کف خیابون.]
در درون یک هزارتو گیر افتادهام. تمام جهتها و مقصدها شبیه به هماند و در تمام اینها هم شبحی کمرنگ از من دل خوش کرده. از این شبحهای به من شبیه میترسم و باور نمیکنم که خود من اینگونه باشد. با لجاجت کودکانهای راهروها را میدوم تا در خروجی پیدا کنم برای روبهرو نشدن با این خودها و خلاص شدن از این هراس وسواسی تکرار خود در همهی سمت و سوها اما تلاش مصحکیست؛ وقتی که در درون یک هزارتو گیر افتادهام...