"زمان، ویرانگری، همه چیز را میبلعند. در انتها چه چیز میماند؟ چگونه به تو برسم؟ تو... نیکویی که همه چیز اشتیاق رسیدن به آن دارند. فراتر از زمان، فراتر از سوگ."
"زمان، ویرانگری، همه چیز را میبلعند. در انتها چه چیز میماند؟ چگونه به تو برسم؟ تو... نیکویی که همه چیز اشتیاق رسیدن به آن دارند. فراتر از زمان، فراتر از سوگ."
می آید و دستی به سر و رویم میکشد و در لالهی گوشم نجوا میکند آن قدرتر از زندگی را، آرام و باشکوه، کوتاه و شمرده...
شنا در دریای ناآرام به "بزم" میماند؛ نباید آن را با "رزم" اشتباه گرفت...
شمعی روشن نخواهد شد. رهگذری نخواهد گذشت. بر تاریکی لعنت بفرست...
قامت تو در قاب در خورشید را میکشت و من در تاریکِ وهم، ناروشنای تو را در گوش ماه زمزمه میکردم...
لبهای خشکیده، میرآب روزهای پربارانی؛ تا که از زندگی بگویند و لبریز شوند از بوسهباران تو...
نثر محمد بهمنبیگی در "بخارای من، ایل من" روان و دقیق و خواندنیست. بهمنیبیگی آنقدر کامل و خوب و زیبا طبیعت و زندگی ایلی را توصیف میکند که این حد از هنرپردازی را فقط میتوان مدیون سالها زیستن در دامان طبیعت و ایل دانست. فارسی دیوانهکنندهی بهمنیبیگی که در حد و اندازهی فارسیهای گلستان و ابراهیمیست، چون رودی جاری و ساری است و آدم را با خود همراه میکند و میبرد. در تمام داستانهای کتاب میتوان جنگ و جدال سخت خرافات و عقاید کهنه با مدارس عشایری و کتابت و طبابت را دید و حس کرد. بهمنبیگی حتی از آوردن اشعار عامیانهای که در آن از "نوازش پستانهای معشوق با انگشتان عاشق" سخن میگویند هم دریغ نمیکند و حق مطلب را تمام و کمال میپردازد. در میانهی کتابی این چنین جدی و تلخ، اما نثر او قابلیت خنداندن و گریاندن توأمان را هم با خود دارد. از ان جمله که زنی نام فرزند اول خود را که دختر است، گلناز میگذارد و پس از به دنیا آوردن شش دختر دیگر و عدم زایش فرزند ذکور، دیگرانی نام دخترانش را دختربس، گلبس، ماهبس، قزبس، کفایت و کافی مینامند و داستان هم با تولد نوزاد پسر و مرگ مادر تمام میشود. بهمنبیگی تعارضهای طرح اجباری اسکان عشایر در شهر با زندگی متحرک عشایر را هم میبیند و به اعتراض ایلیاتی سادهای اشاره میکند که در مقابل حرفهای پرطمطراق نمایندهی دولت، هاج و واج میماند. "یکی در خیال پاسپورت، ویزا، پرواز، پارتی، فیلم و فستیوال بود و دیگری در فکر نان گندم و خرمای جهرم." از بهترین و تلخترین جاهای کتاب آنجاییست که نویسنده به سرایت مرض تصدیقگیری و بیتوجهی به سواد در میان عشایر اشاره میکند. "فضیلت و علم و برتری بیچون و چرای آن بر کاعذکی به نام تصدیق." حتی برگزاری جشنهای دو هزار و پانصد ساله هم از نوک قلم تیز بهمنبیگی در امان نمیماند. "در چنان کشوری حضور یک جمعیت بیسر و پا و چادرنشین، آن هم در دو قدمی مهد فرهنگ و فضیلت نمیتوانست شرمآور نباشد."
نباید بگذارم این همه زشتی و تلخی و بدی، حساسیتم به زیبایی را از بین ببرد. در فضایی که هم از لحاظ مکانی و هم از لحاظ زمانی و هم از برآیند زندگی شخصی و اجتماعی، در نقطهی دلخواه و خوشایند باشیم، حرف زدن از زیبایی و لذت بردن از زندگی کاری آسان و در دسترس است. مهم در میانههای سیاهی و تاریکی و تلخی، از دست ندادن لذتهای کوچک زندگی و گرفتار خستگی شدن و در خستگی ماندن ست. سخت است و گاهی محال در همدستی دستهای درهم و پیمانهای با هم بسته برای نابودی زیبایی و آدمی و تمام زیباییهایی که از آدمی به وجود میآید، باز هم از درد فراتر رفتن و در زشتیها، زیباییها را هم دیدن. "شعر سرودن بعد از آشویتس جنایت نیست"؛ شعر سرودن بعد از آشویتس واجبتر و مهمتر است. لازمترین حتی شاید. آدم باید بتواند به چشم و گوش و دل و حتی زبان خود فرصت لذت بردن از زیباییها را بدهد؛ در میانه تمام جنگها و خونها و فلاکتها و مردنها و مردنهای دسته جمعی. همان که چمران گفت: جلال الهی نباید مانع از دیدن جمال الهی شود...
آدم چکار کنه با این هجوم و حشت و خفقان خبر؟ چه قدر چشم بستن و ندیدن؟ چه قدر پنبه کردن به گوش و نشنیدن؟ درد خودمون برامون کافی نیست که میفتیم پی شنیدن این همه آدمی که دارن خم میشن زیر فشار؟ اشرار و حرومی که اگه دو تا راه رو ببنده و دستدرازی کنن به دار و ندار آدم، سهله؛ سختی روبهرو شدن با این همه حرومیه که مسلط شدن رو جان و مال آدم. با این همه اشرار باید چقد جنگید تا وا بدن؟ حرومی که حرف حالیش نمیشه درویش. نفس مرگم که دم به دم از هر دم و بازدم میاد و میره و میگیره آدما رو. کوچیک و بزرگ. رفت. پیرزنی که توو بچگی نمیذاشت کوچه رو بکینم زمین گل کوچیک هم رفت. زندگیا رو روال تند تباهی. زندگیا رو دور تلخ سیاهی درویش. بگو حالا برن دنبال کلاسای عرفان آپارتمانی و مهارتورزیهای مثبت و روانشناسی موفقیت. کارما رو بزنن توو بیو و گم شن توو عرفان شرقی. نیستن درویش. مرد این میدون نیستن به والله العلی العظیم قسم. شدن مرد بیعرضهای که زبونش واسه اهل بیتش درازه و وقتی به از ما بهترون و گردنکلفتا که میرسن، میشن پیرمرد مهربون. پاانداز محبت و جاکش خاک وطن. چه قدر بشینم به یک پک دو پک و یه بیت و یک کتاب و یه فصل تا بپره از سرم داغ چیزای که میشنوم. که میبینم. که زندگی میکنم. چه قدر دووم داره آدم؟ چه قدرشو باید دووم بیارم؟ هر چی؟ همه چی؟ این که بده. خیلی بده. افتضاحه. دیوونه کنندس درویش. اینا قبلا یه مسکنی بودن. درد رو موقتا آروم میکردن. حالا که دیگه اون اثرم ندارن قربون نفس حقت. علیتون که اسدالله بود شبا از درد و غصه میرفت لب چاهی و زار میزد تا فجر و سحر. ما که مگساللهشم نیستیم چیکار باید بکنیم درویش؟ چه قدر باید بکشیم از این حرومزادهزاده ها؟ تو اصلا نگو اینا که کل دنیا. آخرش که چی درویش؟ یه روزی دوباره زندمون کنه و سین جیم راه بندازه که بیاین حواب غلط هایی که کردین رو بدین بهم؟ ما خسته شدیم و تو هنوز نمیخوای دست برداری و کوتاه بیای؟ تو هنوز نیفتادی دنبال دکمهی نگهدارش؟ اما تقصیر از ماست. بازم تقصیر ماست. همه چی تقصیر ماست ذاتا. اون که چیزی رو گردن نمی گیره درویش. تقصیر از ماست که ما رو به عنوان تبعیدی انداخته وسط این شورهزار.آخه بگو کی وسط تبعید خوبی و خوشی دیده؟ کِی گذاشتن توو تبعید طرف آب خنک از گلوش پایین بره؟ مثل توپ پینگپنگ وسط بازی عقرب و مار. همش زخم و آزار و اذیت. همش کرم ریختن بی خود. همش درد و بلا. از آسمون. از دریا. از دشت و دمن. از هر طرف می باره رو آدم. آدم میخواد بمیره. آدم فقط میخواد بمیره و راحت شه از دست این دنیای لعنت شده درویش. فارغ از اینکه اونور چی منتظرشه...
خیال خام خوشدلانهای بود اما. پنداشته بودیم که مترسک میتواند حرف بزند و حرکت کند و اعجاز بسازد. دل به "آفتاب خواهد آمد"های کلهپوکها بسته بودیم و خود هم هم پوک و بیکله شده بودیم. واقعیت جاری در جان دقایق که قصد دار و ندارمان را داشت، نمیدیدیم. پردهها ضخیم بودند و چشمهامان کور. چه لذتی داشت هدیه گرفتن گلهای مصنوعی. بوی دلچسبی را میپراکندند؛ بوی نداشته و ناآشنایی را. دره در نظرمان قله بود و قطره، دربا. قله ندیده بودیم و دریا نرفته. تقصیر داشتیم و مقصر بودیم در حد و وسع خودمان که جنگ اشباح را باور کرده بودیم و در باز نکرده و پا پیش نگذاشته، نمیتوانستیم بدانیم سنگلاخ یعنی چه و فرو رفتن و درماندن در گل تا چه حد مصیبت بزرگیست. ما بودیم. در تمام آن روزهای پراوهام و پندار که در جا زدن را رفتن و در خاموشی، دهان جنباندن را داشتن غذا انگاشته بودیم. نه. اوهام بود. پندار بود. سراب بود. خنک نبود و سوزان بود هنگام دست بردن و بالا آوردن و نزدیک کردن به لبهامان. سوختیم از فریب سراب و حرارت شن. این سوختن تمام باورهامان، باورهای کوچک و خیالی و خوشدلانه و خاممان را تمام کرد. همان جا افتادیم. لنگر انداختیم. ماندیم و قسم خوردیم که دیگر رنگ عوض کردن گلها را بهار ننامیم. آن بیرون داشت برف میبارید. آن بیرون دارد برف میبارد....