گوتهوار فریاد زدنِ "دوستت دارم و این ربطی به تو ندارد" در مقابلات...
گوتهوار فریاد زدنِ "دوستت دارم و این ربطی به تو ندارد" در مقابلات...
فصل اول "چهرهی مرد هنرمند در جوانی" من را پرت کرد وسط دبستان و تمام آن یادهای آمیخته به گنگی و فراموشی. مدیر همیشه اخمو. چسبیده بودن مدرسهی دخترانه و یک باری که خواهرم وسط کلاسی، آمد و صدایم کرد. معلمی که به من و دو نفر دیگر پیشنهاد جهشی خواندن چهارم را داد. کلاه زمستانهی لبهداری که فقط چشمها را نمیپوشاند و یک بار کلاه بر سر، فکر میکردم گم شده و سراسیمه دنبالش میگشتم. معلم کوتاه قدی که به خاطر ندانستن معنای کلمهای، سیلی جانانهای بر صورتم نواخت. دوم اسفندی که اجرای سرود داشتیم و در بازگشت جلوی خانه کلی کفش بود. سه نفره بر روی صندلیها نشستن. از قمقمه آب خوردنها. در زمستان با دستان یخزده امتحان نوشتن...
این توبهها از برای چیست؟ فرار بر آغوش چیست؟ کدامین دست بدون خار و کدامین آغوش بیآتش منتظر توست؟ چه کسی بر تو پناه میدهد آخر ای درمانده؟ بیا، بیا که غمخوار تو منم. درمان تو منم. دردت را اگر من دادهام، درمانش هم دانم. بهتر از من پناهی نتوانی پیدا کرد. بیا که غریباند اینان با تو. بیا که آشنایت منم و آرامت. بیا که جز من راهی نداری...
"همین را در تو دوست دارم. این بیباکی و جرأت روبهرو شدن با هر چیزی را. یادت میاد اولین باری که تو را دیدم؟ به او گفتم زیبایی. اما حالا از پس سالها، چیزی که در تو تحسین میکنم، باطن توست تا ظاهرت. مثل مظروفی که در ظرفهای متفاوت قرار میگیرد و شکل آن ظرف را میپذیرد؛ بی آنکه ماهیت خود را عوض کند. اجازهی این کار را نمیدهی و این خوب است. بیشتر از کافی حتی. پذیرفتن اشکال مختلف و در عین حال حفظ خود. مطیع و رام و سرسپردهی تمام جریان. تمام موجهای سهمگین که برای از ریشه کندن تو، به سویت هجوم میآورند. اما توأمان با گستاخی و سرکشی و بیشرمیای که ابایی ندارد از زیر میز زدن. چیز دیگری را هم طی این سالها متوجه شدهام. کمتر چیزی وجود دارد که بتواند آرامشت را، این آرامش سخت به دست آمدهی تمام شده به قیمت گزاف چندین سال را، از تو بگیرد. آخ که چقدر خوشحالم این روزهایت را هم میبینم. بزرگ شدن و درافتادنت با زندگی را. و لذت حاصل از دیدن اینکه خودت برای خودت کافی هستی. روزی که درباره روزهای گذشته و ماجراهای تمام شده، حرف میزدیم. تو در میان حرفهایت از حوادث، تلخ و شیرین و لایق و نالایق گفتن، میخندیدی و میگفتی حالا خیلی از آنها در نظرم احمقانه و کودکانه است. خندهدار حتی و مگر از این رو خودت به آنها نمیخندیدی؟ دیگر میدانی که جهان چیز زیادی برای تقدیم کردن به ما ندارد. دنیایی اگر هست و هدیهای باارزش که سزاوار به دست آوردن باشد، در خود آدم است. دنیا در توست. همه چیز در درون توست. در درون ماست. اگر چیزی برای تلاش کردن و نامیدی و افتان و خیزان به سمتش دویدن و دست بالا بردن و زحمت چیدن به خود، وجود داشته باشد. لذت میبرم از این دوری خودخواستهات با آدمها. نوعی تلاش برای آلوده نشدن به رذالتی که کم و زیاد در هر کسی خودش را نشان میدهد. و میخواهم همیشه همینگونه باشی."
مینی سریال "The Haunting of Hill House" در ژانر ترسناک اما با تم کمرنگ ترس با فلشبکهای متعدد به دوران کودکی اعضای یک خانوده، سعی دارد روایتی روانشانسانه از تاثیرات ادامهدار خانهای ارواح زده که اعضای خانواده برای مدت کوتاهی در کودکی خود در آنجا زندگی کردهاند، در بزرگسالی آنان نمایش دهد. داستان سریال شباهتهای جالبی با رمان "خشم و هیاهو"ی فاکنر دارد. آغاز گیجکنندهی سریال که کمی زمان میبرد تا بتوان با اعضای خانواده را شناخت و به فروپاشی روانی آنان پی برد، شبیه به فصل آغازین رمان و روایت بنجامین، که عقبماندهی ذهنی است، از خانوادهایست که به مرز فروپاشی رسیده است. وجود دوقلوی لوک و نلی، با تقریب نسبتا خوبی وابستگی کوئنتین و کدی به یکدیگر در رمان را به یاد میآورد. این شباهتها در خودکشی یک از اعضای خانواده، درگیر شدن یکی از آنان در روابط غیراخلاقی و پول پرستی و شیادی یکی دیگر از آنان که حاضر است هرچیزی را برای پول فدا کند هم به چشم میخورد. اگر در "خشم و هیاهو" با نفرین زمان و آوارگی و شکست خانوادهای بر اثر گناه پیشینان روبهرو بودیم، در سریال با یک خانه روبهرو میشویم که سرنوشت آنها را تا مدت مدیدی به خود مشغول میکند. اما با این همه سریال یک قسمت فوقالعاده دارد و ان هم قسمت ششم است. هنگامی که پس از خودکشی نلی، همگی دور تابوت او جمع شدهاند و شاهد یک جر و بحث فوقالعاده به خاطر مسبب این وضع هستیم. همگی یکدیگر را به خاطر این وضعیت مقصر میدانند و از کوچکترین تلاشی برای پاک نشان دادن خود، کوتاهی نمیکنند. داستان سریال حتی در مرگ یکی از والدین و عدم تسلط والد باقیمانده بر پسران و دختران خود هم شباهت دقیقی به رمان دارد. هر چند سریال با یک رستگاری مصنوعی پایان مییابد و به باشکوهی رمان نیست.
دنیای من کوچک است؛ کوچکتر از عکس رخ تو در پیاله حتی...
خودش را به دیوانگی زده بود؛ اما کسی حرفش را باور نمیکرد و کماکان برایش دلایل عقلانی میآوردند. او بازیگر خوبی نبود...
سطری چندین بار دست خورده در نامهای هرگز مکتوب نشده: اگر فکر میکنی بعضی چیزها را برای تو مینویسم، اشتباه میکنی؛ من همه چیز را برای تو مینویسم...
من باور دارم به کفشهای کثیف. به شلوارهای زانو انداخته. به پیراهنهای بیاتو. به کیفهای کهنه. به موهای آشفته. به تهریشهای خسته. به گودی چشمان. به کتابهایی که نمیتوانی از خودت جدا کنی. به آهنگهایی که کسی گوش نمیدهد. به آغوشهای بیادعا. به چین و چروکهای صورت. به دستهای پینه بسته. من همیشه به دستها باور دارم...