بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

شوریدگی...

این سردردی که بعد از مستی دچارش شده‌ام، حقیقی‌ست. این سرخوشی پریده اما هنوز کمی مانده. سنگینی سر که کندی را به عقربه‌ها می‌آمیزد و سرخوشیِ برآمده از تلاقیِ خیال و واقعیت که مرز را محو می‌کند و تو آنجا می‌رقصیدی. در لباسی سیاه که می‌دانستم سیاه برازنده‌‎‌ی هر تنی نمی‌شود. چشمم که خورد به ساعتی که تو زیرش می‌رقصیدی از نیمه ‌شب می‌گذشت و من می‌دانستم که اینجا و اکنون هم شب است و احتمالا از نیمه هم می‌گذرد و لبانم ضربآهنگ تکرار حروف نام تو را تکرار می‌کرد. و تو آنجا بودی. در میان چهارده اینچی که به لمس نمی‌آمدی و این کمالِ فاصله بود؛ هم در بعد زمان و هم در بعد مکان. و سپس تو هم دور می‌شدی و کمی بعد دیگر نبودی. و من بودم. تنها. سرگشته و سردرگم در برهوتی که جلد بنفش حافظ در دستم بود. "حال خونین‌ دلان که گوید باز". آه عزیزم. حافظ همیشه درست می‌گوید. حافظ همیشه غیب می‌گوید. و بعد از آن بارقه‌های پررنگ فراموشی و استجابتِ "یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا"...

۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

"از همیشه آمده"...

تو زاده شده‌ای برای روایت زخم و زیبایی. شاعر تنهایی و آوازه‌خوان فراموشی. بیان تک به تک حرف‌هایی که در دهانم حالت لقلقه‌واری از بی‌معنایی را به خود گرفته‌اند و زبانم برای گفتن‌شان الکن است.
.
با ترس بر صورت و غوغا در درون و بی‌نگاه به چیزی که در پشت سر رها می‌کنی؛ تندتر قدم برداشتنی برای از یاد بردن لرزش عاجزانه‌ی صدایت در هنگام ادای بلندِ "نرو".
.
به کجا و به کجا و به کجا می‌روی؛ ای از هیچ کجا نیامده که آسمانم بارانش را و لبانم دعایش را و چشم‌هایم اشک‌هایش را بدرقه‌ی راهِ مفروش به تمام از دست‌داده‌ها و از دست‌شده‌هایت می‌کند...

 

https://youtu.be/7dy7fElU6Ns

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

دهان‌های باز...

چرایی را که می‌فهمی، درک چگونگی هم برایت آسان می‌شود و بهت و تحیر را می‌گذرای برای دیگران...

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

خلأ...

می‌توانی ترمیم کنی؟ آره. دیگر رسیده‌ام. رسیدن یعنی چه؟ آنجایی که هیچ بین تو و خودت نباشد...

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

وقت کم است...

تمام جدالم با "زمان" است؛ نه با دیگران و نه با خود. آه عزیزم، "زمان" ، که تو را به من آورد و می‌آورد و مرا از تو برده و می‌برد. بر سر راه. تلاقی. عبور. ماندن. آینده. رونده. گذرانده. گذشته. رفته. همه چیز. هرچیز. زیر‌ قدرت مطلق "زمان". شبیه به سنگریزه‌هایی که از میان دستم بر روی زمین می‌افتند. علت تمام تلاش و عجله و هیجانم.  از ندانستن این‌که آخرین‌اش کِی خواهد افتاد. از عدم توانایی تخمین. از عدم سلطه بر روی‌شان. "زمان". مهم‌ترین. پررنگ‌ترین. بیش‌ترین. همواره تو. از تو. با تو. برای تو. به تو. زمان. زمان. زمان..

۳۱ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

اصل و فرع...

خیام را نمی‌توانم از لحاظ مفهومی که در شعرهایش تبلیغ می‌کند، دوست داشته باشم. کوتاه بودن زندگی. هیچ بودنش. در لحظه زندگی کردن، پی نبردن به معنای زندگی. غنمیت شمردن دم. اپیکوریسم و لذت‌گرایی‌ای که او در اشعارش تبلیغ می‌کند، برایم معنایی ندارد. شاید یکی از عواملی هم که باعث ترجمه اشعارش به انگلیسی و رغبت انسان غربی به او می‌شود، همین باشد. "زندگی کوتاه است". این را اینگرید برگمن در "سفر به ایتالیا" می‌گوید. و شوهرش‌ جوابی می‌دهد که دوست دارم. "پس باید بهترین استفاده را از آن بکنیم". کوتاه بودن،‌ که موقع دقیق شدن در آن هم به نسبت تاریخ آفرینش،‌ برایمان کوتاه تداعی پیدا می‌کند و نه در نسبت به عمری که هر فرد زندگی می‌کند و توان انجام کارهای بسیاری را دارد؛ دلیلی بر هدر دادن زندگی نیست. چون زندگی کوتاه است باید حیوان‌وار آن را بیهوده مصرف کرد و از فرصت عقل استفاده نکرد و فکر و ذکر آدمی را مشغول به نیازهای ناچیز تنانه کرد؟  تمام این تلاش‌ها برای به جلو رفتن و بهتر کردن زندگی، برای بهتر شدن انسان است. وقتی‌ که زندگی کوتاه است و عمر ما محدود، چرا آدمی باید به  چیزهای فرعی فکر کند؟ اگر قرار است یک‌بار زندگی کنیم چرا باید آن را تلف کنیم‌؟ ترجیح می‌دهم تا جای ممکن بهترین استفاده را از این زندگی بکنم. "برای چه تلاش می‌کنی، آخرش گور است" ؛ این موعظه‌ یک نقص اساسی دارد و آن بی‌توجهی به اهمیت تمام لحظات قبل از گور است...

۳۱ تیر ۹۹ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

پناه...

اما خب، تو دیگر خوب می‌دانی که چیزهای کم و انگشت‌شماری وجود دارند که بتوانند پس از سال‌ها، طراوت اولیه‌یشان را نگه دارند و تو بتوانی از آن‌ها لذت ببری. این هم درباره‌ی آدم‌های دوست داشتنی که قابل احترام‌اند و تو همیشه از معاشرت با آن‌ها خشنود می‌شوی و هم درباره‌ی کارهایی که به هر طریقی جزئی جدانشدنی از تو شده‌اند و حکم نفس کشیدن را برایت پیدا کرده‌اند و فکر می‌کنی -فکری خام، باطل و بیهوده، که نمی‌توانی بدون آن‌ها زندگی کنی، صدق می‌کند. تمام این آدم‌ها و اشیا و کارهای عبور کرده از صافی زمانی که شکوه خود را برایت حفظ کرده‌اند. رسوب کرده و ته نشین شده در اعماق درون آدمی که هیچوقت نمی‎‌‌توانی از دستشان خلاص بشوی و فرار کنی؛ اگر هم تلاش کنی، به علت شدت و حدت عجین‌شدگی و درهم‌تنیدگی با گذشته‌ات، یک جوری راه خودش را به زندگی‌ات باز خواهد کرد و یقه‌ات را خواهد گرفت. این پناهگا‌ه‌های امن که هیچ کس جز خود آدمی از میزان وابستگی به آن‌ها خبر ندارد. این اسباب سرخوشی و سرگشتگی. این لوازم آرامش. این سواحل نجات‌بخش. این گریزگاه‌های مخوف. این مسکن‌های غلیظ. این خلسه‌های قدرت‌مند. این به ظاهر بی‌اهمیت‌های ساده‌ی دلیل دوام آوردن و ادامه دادن. این کوچک‌ها، این خرد‌ها، این شاید زشت‌های باشکوه که می‌توانی در میان جوش و خروش موج‌های سهمگین با تکیه بر آن‌ها خودت را از جریان آب نجات دهی...

۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۶:۱۲ ۰ نظر
آ و ب

خشم و شهوت...

نیمی از من چنان تو رو می‌خواهد که حاضر  است برای هم‌آغوش شدن با تو هر کاری کند. نیمی دیگر آنچنان از تو متنفر که حاضر برای فدا کردن هر چیزی برای خفه کردنت با دست‌هایش....

۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۳:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

"از او سختیم می‌آید که..."

چیزی که می‌بینم فاصله‌ای‌ست که که بین ما به وجود آمده است. یک فاصله‌ی غریب و دور. اما می‌دانی که هیچ فاصله‌ای به یکباره و آنا رخ نمی‌دهد. روز به روز، حرف به حرف، اتفاق به اتفاق و نگاه به نگاه از همدیگر دور می‌شویم-شده‌ایم. یک دره‌ی پر نشدنی بین دو انسان که هی بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود تا آن روز و حرف و اتفاق و نگاه که بند را می‌برد و "ما"یی در میان نمی‌ماند. نمیشود که ماند. فرقی هم ندارد که چندین سال است که همدیگر را می‌شناسیم و می‌توانیم همدیگر را با سینه‌ی گشاده و با برقی در چشم، رفیق بنامیم و صدا کنیم. چه ده سال و چه ده روز. می‌دانم که تفاوت‌هایمان بیش‌تر از شباهت‌هایمان بود و با پذیرفتن همین تفاوت‌ها و دیدن و دانستن و قبول کردن بود که با همدیگر آشنا شدیم و به ژرفای چیزی رفتیم که حداقل برای من بی‌مثال بوده و بعد از این هم با این حجم از گوشت‌تلخی و زبان‌درازی و خودخواهی و گریزانی و هراسناکیِ من، برایم غیر قابل تصور خواهد بود داشتن چنین رابطه‌ای با کس دیگر. اما آن روز ملعون فرا رسیده که دیگر_ ادامه‌‌ای با این عمق، برایم ممکن نیست. شنیدن بعضی حرف‌ها از سوی بعضی کسانی که دوست‌شان داری، در حکم همان سنگی‌ست که شبلی به حلاج انداخت. من نه بر دارم و نه حلاج. اما حرف سنگ است و تو دوست. نمی‌توانم حرف را از بین ببرم. تلخی‌اش آشوبم می‌کند. راه‌ می‌روم. می‌نشینم. سیگار می‌کشم و در تمام این نیازهای روزمره‌ی پست تن، تلخی آن حرف است که درست ندیدن را تف می‌کند در صورتم. شاید قبلا هم همین بوده‌ای. با همین نگاه. با همین دید و من غافل بوده‌ام از دیدنش. این جور چیزها گفتن ندارد. آدم را عصبی می‌کند. آدم را به صلابه می‌کشد. آدم را مجبور می‌کند به هی مرور اتفاقات و حرف‌ها. آدم را وادار می‌کند به فحش‌های کاف‌دار به خودش، نه گوینده. لحظه به لحظه‌ی آدم را تلخ می‌کند و تلخ نگه می‌دارد. تلخی می‌دود داخل خونش. در رگ‌هایم حل می‌شود و در دوباره دیدن همان آدم، همان تلخی‌ست که می‌شود طوق بدبینی روی گردنش. حالا هم نمی‌دانم چرا نشسته‌ام اینجا و صدای حروف‌ است که در دل سیاهیِ گرم شب، نفرینم می‌کند انگار. تویی که از همه چیز من باخبر بودی و هم میل به رفتن و وا گذاشتن همه چیز را می‌دانستی و هم علت ماندن و پاگیر شدنم را و هم دلیل قبول کردن تمامی این خواری‌ها را. نمی‌دانی در این لحظه که این‌ها را می‌نویسم چقدر دلم می‌خواست این میل و نیاز به همدم داشتن و حرف زدن با دیگرانی را سر ببُرم و از بین ببرم. تا زنده‌ایم و تا زنده‌ام با همدیگر دوست خواهیم بود و خواهیم ماند. تا زنده‌ام یاد تمام ان خاطرات مشترک، با من خواهد بود. آن حرف توهین آمیز هم رفیق...

۲۹ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

پیوستن به طبیعتت...

کمبود زمستان است و قحطی تو....

۲۹ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر
آ و ب