بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

جنس بی‌خاصیتی...

من هیچ‌وقت چیزی که می‌خواستم به یاد بیاورم را زندگی نکرده‌ام. این پشیمانی جنس دیگری دارد. گاهی درباره‌ی چیزهایی که قرار است فراموششان کنیم، حق انتخابی نداریم...

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۶ ۰ نظر
آ و ب

خاک است در دهانم...

همیشه هم یک چیز مهم‌تر و بزرگ‌تر و پرزورتر از دلخواه و خوشایند ما وجود داشته و دارد که تمام انتخاب‌ها و تصمیم‌هایمان را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد. چیزهایی که هر یک به فراخور سن و شرایط زندگی، ما را از طی کردن راهی که دوست داریم در آن قدم بگذاریم، دور می‌کند. من به گذشته فکر می‌کنم. من به خودم فکر می‌کنم. من همیشه به گذشته‌ی خودم فکر می‌کنم. و خودم را در آنجا می‌بینم. در آن شورو هیجان تازگی آشنا شده با زندگی؛ حین کنار رفتن چهره‌ی شیرین و دوست‌داشتنی زندگی و روبه‌رو شدن با واقعیت‌ها. چشیدن تلخی و شروع تمام مصیبت‌های پس از آن. آشنایی با تلخی و ماندن در آن. سفت در آغوش گرفتنش و یکی شدن- یا حداقل تمنای یکی شدن.  حداقل اگر نه متنفر، اما کمی تا قسمتی نسبت به اکنون و چیزی که زندگی می‌کنم، بیزار و بی‌میل و بی‌رغبت. زندگی از هرچیزی قوی‌تر است. تحمل تمام چیزهایی که دوست نداریم و اما بر ما تحمیل می‌شود و ما بره‌وار از به دوش کشیدنش نمی‌توانیم پشت خالی کنیم. همیشه هم  تماشاگرانی که  بدون دانستن تفاوت شب و روز، ما را به ادامه دادن تشویق می‌کنند. چکار می‌تونم بکنم وقتی که مداری اگر باشد، مدار نشدن است. همه چیز با هم دست یکی می‌کنند تا انواع این "نشدن" را به ما بیاموزند و بیازمایند؟ برای همین دیگر بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، از هر جای که چیزهایی مثل امید و آرزو و رویا ببینم و بشنوم، فرار می‌کنم. ما را چه به این‌ها؟ که رویا پرتگاهم شود و امید افیونم و آرزو خمارم سازد؟...

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۱ ۰ نظر
آ و ب

هم‌زمانی اسفناک...

لباسی که در تنت زار می‌زند. برای تو، برای این تن و برای این مختصات عددی ناجور دوخته نشده است. خیاطی هم که بلد نیستم عزیزم. به گمان کوتاه و بلند کردنش، باهاش ور می‌روی و نتیجه چیزی نیست که راضی‌ات کند. مجبوری. مجبوری با همین لباس گشاد و بی‌قواره پا بگذاری به درون مهم‌ترین مهمانی عمرت..

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۸ ۰ نظر
آ و ب

گیر افتاده...

متنفرم ازت. از این ندونم‌کاری و بلاتکلیفی‌ای که انگار رنگ هر چه بیاید را می‌پذیری و به روی ما می‌پاشی. از همین گاه ظل آفتاب و گاه تندی سرمایی که آدم را در خود جمع می‌کنی و مچاله شده در گوشه گیرش می‌اندازی. از بادهایت، که خاکم می‌کنند و خاکی‌ و لایه‌ی ضخیمی بر هر چه که باشد، بر جای می‌گذارند. از باران و تگرگ و نمی که خبر نمی‌دهد و نمی‌کند و  می‌آید برای پوزخند زدن به تمام ساعت‌ها و فکرها و چه خواهم کردها.   اما چکار می‌تونم بکنم وقتی می‌دونم که از چیزی متنفرم که من را، تکه‌ای از من را و آن دوست نداشته و همواره مایل به کندن و دور انداختن از خودم را، در خود دارد؟ من چکار میتونم باهات بکنم وقتی تو نه تمام من، که قسمتی از من هستی و گیرم ماه. گیرم سی و یک روز. گیرم حد فاصل آفتاب و سرما؟ و یک چیز دیگر؛ من در چیزهایی که از آن‌ها متنفرم هم، سهمی برای دوست داشتن باقی می‌گذارم. از این رو هرچند کم و بی‌رمق، این در تو دوست داشتنی‌ست که قاصد پایان تابستان و تیزی آفتاب و عرق رقصان در تیره‌ی پشتم هستی...

۰۱ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
آ و ب

تو قلی خانی؟...

قلی خان دزد بود، خان نبود. لابد تو هم اسمشُ شنفتی. وقتی سن و سال تو بود، به خودش گفت تا آخر عمرم، ببینم می‌تونم تنهایی هزارتا قافله رو لخت کنم؟ با همین یه حرف پا جونش واستاد و هزارتا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد وُ به خودش گفت هزارتا تموم شد؛ حالا ببنیم عُرضشُ داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد؟...نشد... نشد. نتونست و مشغول الذمه‌ی خودش شد... تقاص از این بدتر؟

روزی روزگاری، قسمت پنجم، تک‌گویی قلی خان قبل از مرگ.

۳۰ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

کلاپیسه...

مردی در کرانه نجواکنان تو هنوز؛ مقابلش، موج‌هایِ فراموشیِ برخاسته از سرزمین تن و شهوت و نعوظ...

۲۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر
آ و ب

شکست‌خوردگی...

کارهایی را کردن فقط برای مشغول نگه داشتن خود، ذوقی که از دنیایت کوچ کرده؛ ادامه دادنی از سر بی‌علاقگی، کنجکاویِ پی بردن به چگونگی پایان یافتن علی‌رغم دانستن نقطه‌ی پایان...

۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

ah menekseler

Dunyanin en zarif turkusu
sanki leylasindan ayri ve uzak dusen mucnunun dilinden yazlian kelimeler. hep de budur icimde bir buruk halda dolasan ve rahatsiz eden sey. senin benim degil de baskalarina, ellere yar olman. bunu kabullememk ve bunu icinde senden nefretiyle ask arsinda gidip gelmek. eller sariyor seni ve ben bundan nasil verem olmayim? saddinin dedigi gibi de en cokta ustunde ve hep senle beraber olan gomlegini kiskanmak. ne kotu, ne aci bir his. onun icin gugsunu dugmeleme. ey hep karanligin habercisi, bu gozlerine cektigin surme bile beni oldurmek icin yeterli. ve daima bunu bil ki eger olursem kanlim sensin. sen hep benim gunahim olarak kalacak ve ben hep sana tutsak kalarak sensiz yasamayi deneyecegim. ogrenmesem bile. bu gune kadar ogrememissem zaten bundan sonr da ogrenmem cok ama cok zor. senin icin yakilan hayat, omur ya da yasam nedir ki? bu en ucuzu , en degersidir belki. sana hicbir zaman gul olarak hitap etmeyecegim. cunku sen gulun aksine, coksun. buyuksun. uzunsun. hepsin. sonsuz kadar gizemli ve ilksiz kadar can yakan ve inanmilaz. geceye bakmak. yildizlar. ay. karanlik. sen yanindaki adam. ben. yol. gec kalmak. yazilmamis olmak. seni dusunmek. seni sevmek. seni sana ragmen sevmek. gece, bir hayat kadar uzun surucek ve olu ya da diri cikacagimi bilmedigim o er ya da gec gelecek gece. bu muudur sevmek? bu mudur kansiz ve ansizin gelen ve beni topraga kavustaran olum

https://www.youtube.com/watch?v=o7KboSm18SQ

۲۵ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۰ ۰ نظر
آ و ب

آفت...

البته که آسیب خواهیم دید. البته که آسیب خواهیم زد. به همدیگر، به دیگران، به هر چیزی که به دستمان برسد. این آسان است. این آسان‌تر است. آسیب زدن از آسیب دیدن. رنجاندن از رنجیدن. گریاندن از گریستن. دفاعی پیش‌دستانه و بزدلانه با احساس فتح سرزمینی که دست هیچ‌کس به آن نرسیده است و ما اولین نفری هستیم که پا بر این خشکی می‌گذاریم. اهمیتی ندارد اما. کسی اهمیتی نمی‌دهد به این‌ها. هدف فقط زودتر دست به کار شدنی‌‌ست برای دیرتر در معرض قرار گرفتن. فرار به آسان‌ترین و دم‌دستی‌ترین. آسیب زدن برای آسیب ندیدن یا حداقل به تعویق انداختن. وقتی هم که زبر و زرنگ و تند و تیزتری از تو، به تو آسیب می‌زند، تحمل می‌کنی به امید آمدن لحظه‌ی انتقام باشکوهت. ضربه‌ی کاری‌تری زدنی که جایش همیشه در او بماند. بهتر سوزاندن. بیش‌تر فرو بردن. تا لحظه‌ی آخر اثر گذاشتن و ماندن. این‌ها اما شرط بودنی‌ست که باشیم. که به چشم بیاییم. که نام ما در دهان یا دهان‌ها بچرخد. که ما را نشان دهند. بهتر این‌که آدم خودش را از این چیزهای پست و به ظاهر پرخطر اما از درون پوچ و پوک، بیرون بکشد. اعتنایی نکند. قواعدش را قبول نکند و سر باز بزند از بازیگر شدن در چنین نقشی. حالا نبودن و به چشم نیامدن و محو شدن هم چیزی نیست که آدم خود را تا سطح حیوان و جهان را تا حد جنگل، پایین ببرد و شعورش را بسپارد دست قواعد از پیش‌ تعیین شده‌ی معلوم و داوری‌های یک مشت کور و کر. اگر از عهده‌‌‌‌ی این یکی برآمد و توانست، بعدها شاید بتواند مرهمی باشد و دوایی بر دیگران و اگر هم نه که...

۲۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر
آ و ب

پایان تو، پایان من است...

می‌دانم که هر وقت بخواهی و اراده کنی، می‌توانی این تنها باقی‌ مانده‌ها را هم از من بگیری. سماجتم در نگه داشتن‌شان، با این توان اندکم بیش از حد خوش‌بینانه‌ست. و اینکه بعد از گرفتن‌شان چیزی نخواهم بود جز مشتی گوشت و پوست و استخوان که درد را می‌چشد اما نمی‌فهمد...

۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۲ ۰ نظر
آ و ب