آدری هیپورن را میستایم؛ هنگامی که عکاسی به او میگوید چین و چروکهای صورتش را ادیت خواهد کرد، جواب میدهد: نه، به هیچ کدام دست نمیزنی. تک به تک اینها را به دست آوردهام...
آدری هیپورن را میستایم؛ هنگامی که عکاسی به او میگوید چین و چروکهای صورتش را ادیت خواهد کرد، جواب میدهد: نه، به هیچ کدام دست نمیزنی. تک به تک اینها را به دست آوردهام...
رویایی اگر داشتهام سر بریدهاند. آرزویی اگر بوده، تبعیدش کردهاند به مختصات جایی که پاهایم نمیتواند مرا آنجا ببرد. امیدی اگر بوده، شقه شقههایش نوش دهان پاکتان. خیالی اگر وجود داشته، دزدیدهاند. زندگیای اگر در جریان بوده، باکرهایست از هر جهت تجاوز شده. برای من دیگر از اینها نگو. من از اینها پرم. من از اینها سیرم. من از اینها لبریزم. من از اینها بیزارم. بس است هندوانه زیر بغل گذاشتن با صبر و تلاش و امید. بس است جمله سازی با کلمات علاقه و اهمیت و ناامیدی. بس است من هم در سن شما فلان و بهمان و بیسار. از واقعیت بگو. از تلخی بگو. از غم بگو. از چیزهایی خرج نکن که بوده و بهرهها بردهای. از آنها بگو که به دست آوردهای. این نقاب دلسوزی و محبت و مهرُ بکَن از رویت. دانای کل بازی و پیر دنیادیدگی را ببر خانه برای زنت. من به ملموس زندهام. خوابم نکن و به خوابم نبر با این حرفهای صد من یک غاز از سر شکمسیری به دهان آمده و واقعی در حد تصور من از دنیا و آدمها و زندگی در پونزده سالگی. افتخار و تحصیل و فرهیختگی خوراک امثال تو. " انسان یا دزد است یا کارگر." در این حرف چیزی میان ما تمام میشود و چیز جدیدتر و واقعیتر شروع. آن علاقه و آشنایی با این حرف میمیرد و فاصله در واقعیترین شکل خود ما را از هم جدا میکند. من این نگاه سرزنشبار را میشناسم. این نگاه آه که چه حیف شد و میتوانست چه کسی بشود و پرسش محیط بر و مستتر در تمام کلمات را که چرا و چگونه؟ به تخمم نیست. به تخمت نباشد...
تو را اشتیاق کشف مدام و قهقهههای بلند و شور تپنده در تمام دقایق، شیرجه در اقیانوسی که خستگی را میمیراند...
مرا زندگی کردن در درون دایره و خزیدن در خود و دلآشوبههای به وقت انتظار، پارو زدن در میان بیابان...
در حکم نفس گرفتن است. همان یک "آن"ی که سرت را بالا میآوری و با تمام توان داشته و نداشتهات نفس را فرو میدهی و دوباره برمیگردی به جایی که بودی. به آنجا که تعلق داری. عمق. قعر. ته. مشغول سر و کله زدن با مارماهیها و خارماهیها و ارهماهیهایی که میدانی هر چقدر هم تلاش کنی، باز هم تکهای از تو را به دندان خواهند کشید و تنسالم به شب نخواهی رسید. غنمیتی که تاوان بودن در کنارشان باشد باید. سالم نخواهی ماند. سالم ماندن نمیتوانی. جای دندانهایشان، عفونتی چرکین و بدبو را در تنت ایجاد خواهند کرد و در بیبرگشت- لحظهی عصیان علیه جهالت نداشته و درک حالا به دستآوردهات، با چاشنی عجز تکهای از تن دیگری زیر دندانت، لذت قدرت- این سرابترین- را به تو خواهد چشاند...
ضمیرها مرجعهایشان و فریادها مخاطب و کلمات معنییشان را گم کردهاند. چند سال است که همیناند. چند سال است که همینم. احمقی که نمیداند از چه را برای چه با که برای که میگوید. این زندگی ایدهال بازندههاست. به تکرار زندهام. با تکرار زندهام. از تکرار زندهام. برای تکرار زندهام...
شات الکل پریدهای که دلش لک میزد برای مست کردن و زورش نمیرسید...
تو نیومدهای که سر بزنی، اومدهای واسه لذت بردن. لب باز نمیکنی به قصد پرسیدن حال، به دنبال حرفی هستی تا بتونی زخم زبانت را بزنی. طبیبوار قدم برداشتنی برای ریختن زهر. من مقاومت نمیکنم. من مقابلت واینمیستم. برعکس با تمام وجودم، میخوام عیشت کامل شه. راضی بشی. حداقل به زحمت اومدنت بیرزه. پس خوب نگاه کن. دقیق شو. لحظهی کوچکی را هم از دست نده. ببین چه خوب غرق در لجنم. دست و پام رو ببین که چه قدر خسته است از تقلا. ببین نا ندارم. ببین نایی نذاشتن برام. خوشحال باش از این فلاک کشدار. سرخوش از این عجزی که توش گیرم انداختن. اونقدر بخند تا تیزی دندونای سفیدت تنه بزنه به دندون سگ شکاری که بوی لاشه رو شنیده. خوبه. حداقل کارکردی دارم توو این دنیا. زبونانه و ذلیلانه حتا. راضیام. تقصیر هیچکسم نیست. که اگه بودم فرقی نمیکرد. ارضا که شدی و از گیجی به دست آوردن لذتی که طالبش بودی، برگشتی به دنیای انسانهای پست بی همه چیز، برو. درم ببند پشت سرت. نه قراره کسی بیاد نه قراره من جایی برم...
فرق داشت تحمیل با تحمل. فرق داشت صادق بودن با خر کردن خودت. فرق هست بین بلند بودن قد با کوتاه بودن دیوارای دورت. فرق داره گناه ندیدن رو به تاریکی نسبت دادن با نداشتن چشم. نفهمیدی. نفهمیدی که فرقی هست بین اونی که خودش رو میسپره به آب با اونی که میخواد خودش رو غرق کنه...