بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

برس به نمازش...

گوش بده عزیزم. این سمفونی عظیم ویرانی‌ست. این صدای شکستن استخوان است. این صدای فروپاشی‌ست. این واژگون شدنی‌ست بی‌برگشت. این از بین رفتن است. این فریادهای بلند آوارگی‌ست. نت‌ها را ببین که چه خوب و هماهنگ ترس و هراسش از ناشناخته و قدم در مسیر ندیده را برملا می‌کنند. این صدای گوشت و پوست مشتاق به پیوستن به خاک است. به این صداهای رهای سرگردان گوش بده عزیزم. صدای پاشیدن آب و بوی کافور و پیچاندن کفن است. این صدای تابوت است. این ته است. پایان است. این صدای آرام انتهاست. این سکوت زیبای "شب عروس" است. گوش بده عزیزم، گوش تیز کن عزیزم، این صدای میخ نگاه توست که بر تابوت کوبیده می‌شود...

۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

طلسم...

تو بگو ای مسافر برگشته از هر، از همه، از بسته و بن‌بست، دست به کجا بردن باید تا خاموش کردن چراغ شب را توانست؟...

۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

وارهان...

... اما به نظرم زندگی کردن با حس کردن چشمانی دوخته شده که همواره آدم را می‌پایند و به یاد می‌سپارند و روزی به ما یادآور خواهند شد، فارغ از اضطراب یا اطمینان‌بخشیِ نگاهش، باید چیز ترسناکی باشد. نوعی اسارت ناخوشایند که به هیچ وجه نمی‌توانی خودت را از سلطه‌اش آزاد کنی؛ مگر تو کی از هر بندی آزاد بودی که بتوانی خودت از دست این یکی خلاص کنی؟ حتی دستت نمی‌رسد که چشمانش را از کاسه دربیاوری و داغ یک لحظه ندیدن و نپاییدن را بر دلش بگذاری، با این نگاه پیوسته زاینده‌ی‌ همیشه در کنارت اما غایبش.

۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۹ ۰ نظر
آ و ب

در معیت مدام...

همه‌ی تلاش‌های آدمی انگار طی یک قانون نانوشته و دور بیهوده، به سان حرکتی بی‌فایده بر روی دایره‌ای چرخان، به نقطه‌ی آغاز می‌رسد. به شکست. به خسته شدن. به از پا افتادن. به بریدن. نشدن و نخواهد شدنی که محکومی به آن. لحظات خوشی دوامی ندارند. طول نمی‌کشند. کوتاه‌تر از اینکه بتوانی مزه‌اش را حدس بزنی و بخواهی به طعمش پی ببری. یک جرعه‌ی خفیف به اکراه تعارف شده که فقط در حد بودن و دیدن بتوانی تاییدش کنی. چیزی که ذهنم را می‌خارد، اینکه باید چند صلیب به دوشمان بگذاری؟ چند صلیب بدهی‌مان به تو را صاف خواهد کرد؟ میخ آجین شدنمان با تمام این زخم‌ها برایمان بس نیست؟ ما از رنج تمام این غم‌ها خسته شدیم و تو هنوز تازیانه بلند می‌کنی؟ اگر به چیزی ایمان داشته باشم، همین است. با بند بند وجودم. تمام تنم. دیوانه‌تر از هر وقتی. دیوانه‌تر از هر حرفی." لقد خلقنا الإنسان فی کبد"... 

۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

خلاصه...

آناکارنینا: زنی موقع ورود به مسکو، شاهد مرگ مردی زیر چرخ‌های قطار است. بی‌خبر از اینکه چند سال بعد، خود را بر روی همان چرخ‌ها خواهد انداخت. هزار صفحه برای توصیف این چند سال...
لولیتا: زندگی در حدود چهل سالگی می‌تواند ‌خیلی کسل‌کننده باشد. اما نه. صبر کنید. این دختر دوازده ساله چقدر جذاب است...
خشم و هیاهو: آیا این سرزمین نفرین شده است؟ فرزند معلول ذهنی. دختر درگیر روبط نامشروع. پسری که خودکشی می‌کند. بله. این سرزمین نفرین شده است...
مادام کاملیا: پسر جوانی عاشق زنی بدکاره می‌شود. آیا زن می‌تواند او را دوست داشته باشد؟
اسرار گنج دره جنی: مردی روستایی گنج پیدا می‌کند. شیادان می‌خواهند گنج را از دست او بربایند. گنج تمام می‌شود و او تنها...

۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

آه کنستانتین لوین (2)

"زندگی با بی‌خبری از اینکه کی هستم و چرا هستم ممکن نیست. دانستن این راز از من ساخته نیست. در نتیجه زندگی برایم میسر نیست. در لحظه‌ای از ابدیت، در میان ماده‌ای بی‌نهایت، در نقطه‌ای از فضای بیکران حباب کوچکی پدید می‌آید و لحظه‌ای می‌پاید و بعد می‌ترکد. من همین حبابم"...

۰۹ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

خر در راه مانده‌ام...

متاسفم عزیزم، اما خیلی وقت است که هیچ و همه یکی‌ست...

۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

من مشتاقم هنوز...

هنوزم می‌شود با تو حرف زد. هنوزم می‌شود با تو خندید. هنوزم می‌شود با تو مست کرد. هنوزم می‌شود با تو فحش داد؛ بی‌آلودگی به عادت که هر بار تازه‌ترت پیدا می‌کنم...

۰۷ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۳۸ ۰ نظر
آ و ب

لابد نیست...

این ندیدن و نپذیرفتن واقعیت و مشغول کردن خود به رفتارهای اداوار می‌تونه عواقب خیلی ناجوری داشته باشه. حالا باید یک سلامی هم بدهیم خدمت کسانی که در اوایل قرنطینه خود را نان پختن و کارهای این‌چنینی سرگرم می‌کردند و مشغول پمپازِ امید(!) به جامعه بودند. یا پرستاران و دکترهایی که فکر می‌کردند با رقص کاری از پیش می‌برند. اگر آن زمان مفید بود، چرا الان نه و اگر اکنون مفید نیست، آن موقع چرا؟ این نه ماهه‌ی اخیر که دیگر سرخوردگی هواداران روحانی از عملکردش به اوج خود رسیده، این ندیدن واقعیت خیلی بیش‌تر توی ذوق می‌‍زند. آن کسانی که هنگام انتخابات، با ذهن تنظیم شده توسط بی‌شماری کانال تلگرام و پینج اینستاگرام و توییتر، فکر می‌کردند در حال شق‌القمر(!) و نوشتن مجدد و از نوی تاریخ هستند، حالا خود را در حال فحش دادن به خود و رای خود و انتخاب خود می‌بیند و خیلی هم که تحت فشارشان بگذاری زبان به درست بودن انتخاب خود در آن زمان باز می‌کنند. و هنوز هم از این یادآوری که آن زمان هم کسانی بودند که این روزها را می‌دیدند و پیش‌بینی می‌کردند، دچار پریشان‌گویی می‌شوند. رفتاری اداوار که اکثرا جوگیرانه و استادیومی و معدودی منفعت‌طلبانه و سودمحوری، دیگران را به ناامیدی و خراب کردن آینده متهم می‌کرد، بعدها هم مصیبت‌هار فاجعه‌واری خواهد آفرید. در جای دیگری هم این ندیدن واقعیت جلوی آدم سبز می‌شود. آدم‌های فرهیخته و روشنفکری که فکر می‌کنند زن/مادر، شاعر/ادیب، استاد دانشگاه/ نویسنده، روزنامه‌نگار/ فعال مدنی و خیلی فعالان دیگر انگار نمی‌توانند جاسوس باشند و اطلاعات لازم و حیاتی را به بیگانگان بفروشند و انتقال دهند و یا فعالیت مخل امنیت ملی داشته باشند. بهتر نیست کمی هم دنیا را آنگونه که وجود دارد ببینیم و با واقعیت‌های خیلی بدیهی کنار بیاییم و بپذیریم؟...

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۴ ۰ نظر
آ و ب

خلیل الله...

کدام یک قربانی بهتری شد برایت؟ کدام یک را بیش‌تر رنجاندی و بهتر به بلا کشاندی؟ آدم تبعید شده؟ هابیل مقتول به دست برادر؟ یوسف هفت سال حبس؟ نوح فرزند طاغی دیده؟ یونس شکم نهنگ؟ یحیای سر در طشت؟ موسای مردمان فراموشکار؟ عیسای صلیب بر دوش؟ ایوب همیشه متبلا؟ من اما ابراهیم را انتخاب می‌کردم. من اما به اوست که حسودی می‌کنم. ابراهیم شکاک. ابراهیم سرگردان. ابراهیم پرسان. ابراهیم در درون موحد و در بیرون جوینده. ابراهیم یقین. ابراهیم قاطع. ابراهیم تبر به دست. ابراهیم بت‌شکن. ابراهیم آتش سرد شونده. ابراهیم بی‌وارث. ابراهیم آواره صحرا. ابراهیم قحطی. ابراهیم اسماعیل. ابراهیم اسماعیل به آغوش پس از سال‌ها. ابراهیم مطیع. ابراهیم مومن. ابراهیم جگرپاره. ابراهیم ذبح. ابراهیم خنجر. ابراهیم خنجر نبریده. ابراهیم از آسمان قوچ آمده. ابراهیم دست در دست اسماعیل بازگشته...

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۵۴ ۰ نظر
آ و ب