بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

امیدم به توست ویرجینیا...

"نوشتن تراژدی خایه می‌خواهد". این حرف رو انگار باید به واقعی‌ترین شکل و به دور از هر استعاره‌ای بپذیرم...

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

جلاد عشق چه تواند کرد...

ای قدس معاصر
مریم
ای حامل راز مصر در سینه
زلیخا
.
روزی در عمق چشمانم
نگاه کن تا بفهمی
مردگان برای چه زندگی می‌کنند...


اولی از شعر "از کشور تبعیدها به پایتخت پایتخت‌ها" و دومی از شعر "مونارُزا". هر دو از "سزایی کاراکوچ".

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۵۷ ۰ نظر
آ و ب

و...

هر وقت با ایستادن در گاراژ به ماشین تبدیل شدید؛ بسم‌الله گفتن هم شما رو مومن می‌کنه، حفظ چندتا حدیث و آیه هم شما رو عارف می‌کنه، نماز خوندن شما رو عاقبت بخیر می‌کنه، ادعای آرمان‌خواهی و عدالت‌طلبی هم شما رو عدالت‌طلب می‌کنه...

۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۰۶ ۰ نظر
آ و ب

آه کنستانتین لوین (1)

"نه، تو از ما نخواهی برید و آدم دیگری نخواهی شد و همان که بودی خواهی ماند: با همان تردیدها و همان ناخشنودی همیشگیت از خود، و همان تلاش‌های بیهوده به قصد بهبود که به جایی نمی‌رسد و همان امید همیشگی به شیرین‌کامی که برآورده نشد و برایت میسر نیست."

۰۴ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

شوریدگی...

این سردردی که بعد از مستی دچارش شده‌ام، حقیقی‌ست. این سرخوشی پریده اما هنوز کمی مانده. سنگینی سر که کندی را به عقربه‌ها می‌آمیزد و سرخوشیِ برآمده از تلاقیِ خیال و واقعیت که مرز را محو می‌کند و تو آنجا می‌رقصیدی. در لباسی سیاه که می‌دانستم سیاه برازنده‌‎‌ی هر تنی نمی‌شود. چشمم که خورد به ساعتی که تو زیرش می‌رقصیدی از نیمه ‌شب می‌گذشت و من می‌دانستم که اینجا و اکنون هم شب است و احتمالا از نیمه هم می‌گذرد و لبانم ضربآهنگ تکرار حروف نام تو را تکرار می‌کرد. و تو آنجا بودی. در میان چهارده اینچی که به لمس نمی‌آمدی و این کمالِ فاصله بود؛ هم در بعد زمان و هم در بعد مکان. و سپس تو هم دور می‌شدی و کمی بعد دیگر نبودی. و من بودم. تنها. سرگشته و سردرگم در برهوتی که جلد بنفش حافظ در دستم بود. "حال خونین‌ دلان که گوید باز". آه عزیزم. حافظ همیشه درست می‌گوید. حافظ همیشه غیب می‌گوید. و بعد از آن بارقه‌های پررنگ فراموشی و استجابتِ "یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا"...

۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

"از همیشه آمده"...

تو زاده شده‌ای برای روایت زخم و زیبایی. شاعر تنهایی و آوازه‌خوان فراموشی. بیان تک به تک حرف‌هایی که در دهانم حالت لقلقه‌واری از بی‌معنایی را به خود گرفته‌اند و زبانم برای گفتن‌شان الکن است.
.
با ترس بر صورت و غوغا در درون و بی‌نگاه به چیزی که در پشت سر رها می‌کنی؛ تندتر قدم برداشتنی برای از یاد بردن لرزش عاجزانه‌ی صدایت در هنگام ادای بلندِ "نرو".
.
به کجا و به کجا و به کجا می‌روی؛ ای از هیچ کجا نیامده که آسمانم بارانش را و لبانم دعایش را و چشم‌هایم اشک‌هایش را بدرقه‌ی راهِ مفروش به تمام از دست‌داده‌ها و از دست‌شده‌هایت می‌کند...

 

https://youtu.be/7dy7fElU6Ns

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

دهان‌های باز...

چرایی را که می‌فهمی، درک چگونگی هم برایت آسان می‌شود و بهت و تحیر را می‌گذرای برای دیگران...

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

خلأ...

می‌توانی ترمیم کنی؟ آره. دیگر رسیده‌ام. رسیدن یعنی چه؟ آنجایی که هیچ بین تو و خودت نباشد...

۰۱ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

وقت کم است...

تمام جدالم با "زمان" است؛ نه با دیگران و نه با خود. آه عزیزم، "زمان" ، که تو را به من آورد و می‌آورد و مرا از تو برده و می‌برد. بر سر راه. تلاقی. عبور. ماندن. آینده. رونده. گذرانده. گذشته. رفته. همه چیز. هرچیز. زیر‌ قدرت مطلق "زمان". شبیه به سنگریزه‌هایی که از میان دستم بر روی زمین می‌افتند. علت تمام تلاش و عجله و هیجانم.  از ندانستن این‌که آخرین‌اش کِی خواهد افتاد. از عدم توانایی تخمین. از عدم سلطه بر روی‌شان. "زمان". مهم‌ترین. پررنگ‌ترین. بیش‌ترین. همواره تو. از تو. با تو. برای تو. به تو. زمان. زمان. زمان..

۳۱ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

اصل و فرع...

خیام را نمی‌توانم از لحاظ مفهومی که در شعرهایش تبلیغ می‌کند، دوست داشته باشم. کوتاه بودن زندگی. هیچ بودنش. در لحظه زندگی کردن، پی نبردن به معنای زندگی. غنمیت شمردن دم. اپیکوریسم و لذت‌گرایی‌ای که او در اشعارش تبلیغ می‌کند، برایم معنایی ندارد. شاید یکی از عواملی هم که باعث ترجمه اشعارش به انگلیسی و رغبت انسان غربی به او می‌شود، همین باشد. "زندگی کوتاه است". این را اینگرید برگمن در "سفر به ایتالیا" می‌گوید. و شوهرش‌ جوابی می‌دهد که دوست دارم. "پس باید بهترین استفاده را از آن بکنیم". کوتاه بودن،‌ که موقع دقیق شدن در آن هم به نسبت تاریخ آفرینش،‌ برایمان کوتاه تداعی پیدا می‌کند و نه در نسبت به عمری که هر فرد زندگی می‌کند و توان انجام کارهای بسیاری را دارد؛ دلیلی بر هدر دادن زندگی نیست. چون زندگی کوتاه است باید حیوان‌وار آن را بیهوده مصرف کرد و از فرصت عقل استفاده نکرد و فکر و ذکر آدمی را مشغول به نیازهای ناچیز تنانه کرد؟  تمام این تلاش‌ها برای به جلو رفتن و بهتر کردن زندگی، برای بهتر شدن انسان است. وقتی‌ که زندگی کوتاه است و عمر ما محدود، چرا آدمی باید به  چیزهای فرعی فکر کند؟ اگر قرار است یک‌بار زندگی کنیم چرا باید آن را تلف کنیم‌؟ ترجیح می‌دهم تا جای ممکن بهترین استفاده را از این زندگی بکنم. "برای چه تلاش می‌کنی، آخرش گور است" ؛ این موعظه‌ یک نقص اساسی دارد و آن بی‌توجهی به اهمیت تمام لحظات قبل از گور است...

۳۱ تیر ۹۹ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب