بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

این میل منکوب...

زور می‌زند منظورت برای پنهان شدن پشت کلمات اما بی‌خیال جلوه می‌کنی. یا حداقل می‌خواستی چنین جلوه کنی. برق تیزی پرتاب کنایه‌هات در کناره‌های لحن، چشم آدمی را می‌آزارد؛ من اما جمله‌هایم ول‌گردِ کاغذ‌ها، بی‌مقصدی که هادی‌شان شود. نه مانند تو که واژه‌ها را از قبل چیده‌ای و راهِ دوزخ می‌سازی. برای منی که بی‌راه خوشم...

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

تحمیل جلوه‌ی جمال به انبوه گند چرک...

در درد بودن و درد را چشیدن و راضی بودن به درد چه فضیلتی وجود دارد؟ فارغ از درد کدامین ویژگی و خصوصیتی که بر تو تحمیل شده و تو در برابرش چاره‌ای نداشته‌ای، جای شادی و آی آدم‌ها ببینید من چقدر فلان دارم، دارد؟ موهبت و مصیبتی که تو در ان نقشی نداشته‌ای و چیزی تحمیلی از بیرون و دنیای بیرون است و تو برای آن زحمتی نکشیده‌ای، جا داشته باشد اگر، تأسف خوردن برای چنین انسان و فکری‌ست و نه افتخار به آن.  درد کشیدن به صرف قرار گرفتن در موقعیتی دردآمیز و مجبور بودن به آن و چاره‌ی دیگری نداشتن هم هیچ جای افتخار ندارد. که اگر روزی شد و بود که امکانش فراهم آمد که رفع شود و شد، تو هم می‌شوی چو بسیارانِ بی‌دردی که روزگاری دردی داشته‌اند و در لحظه‌ی فراغت از آن، مشغول بر طرف کردن عقده‌های حقیر تلنبار شده در درون خود در دوران دردمندی می‌شوند. که اگر درد را پله‌ای نکنی برای پایت که بتوانی از آن بالا بروی و برای بالاتر رفتن و از بالاتر دیدن آدمیان و مسائل و خوشی‌ها و بدی‌ها و نه خود را بالاتر و جدا از آنان دیدن و شاید در همان بلندا دانستن و ملتفت شدن که غافل بوده‌ای از نزدیکان و دورهای به توی‌ِ در حال درد کشیدن و ندیدن علت‌های درد و در نتیجه عجز در یافتن علت برای کارها و حرف‌ها و رفتارشان و چه بسا که حتی بیش‌تر و عمیق‌تر از تو هم درد می‌کشند و بدون آن شکوه‌ای که مدام ذکر پیوسته‌ی لبان توست. درد را راهی برای بهتر دیدن و شنیدن و خواندن و اندیشیدن و فهم کارهایی که انسان‌ها بر سر خود و انسان‌های دیگر می‌آورند که تو را دغدغه‌مندی بسازد برای بهتر شدن و نه دلخوشیِ الکی به درد کشیدن و در درد بودن و چه بسا سکوتِ آمیخته به رضایت بر ظلمی که بر تو می‌رود. که آن‌گاه است که در صورت رسیدن و لمسِ خوشی هم، نمی‌شوی از آن هرزه‌های به دنبال لذات نفسانیات و شهوانیات و احتیاجات اولیه. لولیدن در جمع‌هایی که تعلقی بدان نداری و نشئگی با مخدرات و عیاشی با الکل و روز در آغوش این و شب در آغوش آن. بهتر شدنی که امتدادی به درازای عمر آدمی دارد و مسیری است برای از بین بردن سیاهی‌ها و پاشیدن سفیدی‌ها؛ تا آنجا که بتوانی و فکر و اندیشه‌ و محیطی که در آن زندگی می‌کنی، به تو اجازه‌ی این کار را می‌دهد؛ چه در هنگامه‌ی دردمندی و چه هنگامِ بی‌دردیِ شخصی. از میان بردن درد و این نتوانستن، حداقل راهی، چاره‌ای، سوالی که راه را برای از میان برداشتن درد و ظلم و سیاهی و بیش‌تر کردن  چیزهایی که به آن بها می‌دهی و باارزش می‌شماری. برای بهتر شدن خود و دنیای خود و دیگران و دنیای دیگرانی که دنیای تو را و درون تو را و روح تو را تحت تأثیر قرار می‌دهد. که هر کدام بعدها بتوانند بکوشند برای از میان بردن درد و نه راضی و قانع به درد شدن. چه خوش اگر توانستن...

۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۶ ۰ نظر
آ و ب

چند قدم به تو...

آن نور را در کسی می‌بینی و پیدا می‌کنی که ربطی به همدیگر ندارید. دو نقش متفاوت در دو اجرای متفاوت، دو کاراکتر در در دو داستان از هم جدا. با زبانی که برایش بیگانه‌ می‌نماید نزدیکش می‌شوی اما او تو را نمی‌فهمد و اصراری جنون‌آمیز از سوی تو، انکاری شدید در او را باعث می‌شود که طردت کند. هل دادنی به درون گودالی تاریک. تحمیل می‌شوند اگر درد و رنج و زخم یا تحمل می‌کنی به رضایتی تقدیر انگارانه، اهمیتی ندارد. تو به قیمت ناخن‌های خونی‌ات هم که شده، خود را از آن گودال نجات می‌دهی؛ بی‌طنابی یا کاروانی یا دستی که به سویت دراز شود. نجات پیدا می‌کنی از گودال اما از تاریکی‌اش، از تاریکیِ سایه افکنده بر تمام یک به یک لحظه‌هایت نجاتی نداری. تاریکی‌ای که تباهی می‌آورد. بطالت می‌آورد. پوچی‌ می‌آورد و ناامیدی می‌آورد. ناامیدی واقعی. ناامیدی واقعی‌ای که محل تولد امیدی کاذب می‌شود. امید دوباره پیدا کردنش و دیدنش و حرف زدنش و چیزهایی دیگر گفتنش و فهمیده‌شدن و دیده‌شدن. از سوی همان چشم و لب و تن. انگار کن در راهی قدم گذاشته باشی و شنیده باشی و به تو گفته باشند که نترس. شروع کن. ادامه بده. در پایان به نور خواهی رسید و از این تاریکی نجات پیدا خواهی کرد. هر چقدر هم که درد کشیده باشی و ترسیده‌ و دل بسته به آن امید کاذب، جایی در میانه‌ی راه پاهایت از رمق خواهند افتاد و نفس کم خواهی‌ آورد؛ بدون دیدن او. بدون دیدن آن نور...

۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

اصالت...

"از روزگار رفته؛ چهره به چهره با ابراهیم گلستان" را خوندم و چه عقایدی.  چه بینشی. چه دیدی. چه دید وسیعی. به معنای واقعی، نمیتونستم زمینش بذارم تا لحظه‌ای که تموم کردم. صراحت لهجه، دانش فوق‌العاده، حضور حافظه و استادی گلستان چه در زمینه‌ی فیلم و کتاب، آدم را به تعجب وامی‌دارد. چیزی که به من معنای زنده بودن و زندگی کردن را می‌دهد، همین کودکانه ذوق کردن از چیزی است که در مقابلم قرار دارد و انگار کلمه نخوانده‌ای؛ لیوان به لیوان الکل را خالی کرده‌ای در دهانت که بتوانی مست کنی و مست بشوی. چاپ اول کتاب برای سال 1394 است و گلستانِ متولد 1301، اکنون 98 سال دارد. امیدوارم سالیان سال زنده باشد و دقیقا به همین شوق و ذوق...

"آگاهی است که زنده بودن انسان است و انسان بودن است که باید خواست، که باید شد، که باید بود، که باید داشت و باید بهش چسبید. و زندگانی و زنده بودن است که باید شناخت و ابعادش را وسیع‌تر کرد. این برای زنده بودن و فرصت زدن نبض و گردش خون را غنیمت شمرن و به مصرف درست رسانیدن. مصرف درست را از شناختن نفس زندگی، با سناختن نفس زندگی است که باید شناخت. از این شناخت تدریجی مرتب است که انسان شده است انسان در حالِ عالی متعالی، بالانشین بالارونده سوی آگاهی. و این، همین، وسیع‌تر کردن ابعاد زندگی است که میراث انسان و انسان بودن است تا امروز، در امروز."

از پاسخ گلستان به سوال آخر درباره مرگ...

۲۴ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۰ ۰ نظر
آ و ب

ارضای کامل...

بابا یه سریاتون که هنوز با زندگی لاس میزنین. جرأت به خرج بدین و خودتون رو بندازید توو آغوشش. بابا آدم لاس میزنه تا برسه به سکس. نه اینکه یه عمر لاس بزنه و تباه کنه خودش رو. تموم تلخیا و زشتیا و سیاهی و بدیاش رو ببینین و بپذیرین و نق نزنین. دنیا همینه. زندگی همینه. چند میلیون سال قبل من و تو بوده و احتمالا چند میلیون بعد هم خواهد بود. اینا که فکر کردن و ناراحت شدن ندارن. آدما دروغ میگن. آدما همدیگرو میکشن. آدما خیانت میکنن. آدما میزنن توو سر همدیگه. جرأت کنید و از آلوده کردن و آلوده شدن خودتون نترسین. بیفتین. بلند شین. بجنگین. بزنین. بخورین. ناامید بشین. ناامید کنین. شک کنین تا به یقین برسین. به یقیناتون شک کنین تا مومن شین به بعضی چیزا. بخندین و مست کنین و های بشین و دیوونه‌بازی دربیارین. به وقتش هم فحش غلیظ بدین و رگ گردنتون بزنه بیرون و با بلندترین صدا، داد بکشین. زندگی همیناس دیگه. تجربه کنین و اجازه‌ی تجربه کردن بدین به بقیه. یاد بگیرین و یاد بدین. ببازین. ببرین. اگه چیزی بود واسه بردن و باختن و به دست آوردن و از دست دادن. به تخمم که الآن یا فردا یا یه سال بعد یا ده سال بعد مرگمون چی میگن درباره‌مون. بابا زندگی همه‌ی این چیزا با همه. همونقد که تنهایی هست، دوست داشتن و داشته شدن هم هست. همونقدر که تلخی و رنج هست، زیبایی و جمال و جلال الهی هم هست والله قسم. علی حاتمی که از زبان کمال‌الملک گفت هنر همین فرشه؛ دریغ از یه عمر زندگی که یه نگاه به زیر پام ننداختم. شعرم همون زنیه که از وسط جمع پا میشه میره یه گوشه و پستونش رو میذاره دهن بچش تا شیر بخوره. فیلمم همون لحظه‌ایه که طرف مقابلت دروغ میگه و تو اصل قضیه رو میدونی. کتابم تموم حرفای همیشگی به ظاهر بی‌اهمتیه که هر روز و شب تکرار میشه. آهان. دستتُ بذار زیر چونش. بلندش کن. چشات زل بزنه به عمق سیاهی چشاش. شروع کن به خوردن لبای گوشتی لحظه... 

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

دورترین نقطه؟ شانه‌هایم...

می‌توانست با تمام وجودش تغییر را احساس کند اما نمی‌دانست این تغییر چگونه و چرا رخ می‌دهد. برای همین با وسواسی عجیب شروع به پاییدن پیرامونش کرد. انسان‌ها، اشیا، روابطش با دیگران و حرف‌هایی که زده می‌شد. هرچه بیش‌تر می‌گذشت، سردرگمی‌اش در پیدا نکردن علت و نسبت تغییر بیش‌تر می‌شد. غروب‌هنگام که مشغول گوش دادن به صدای ضبط‌کرده‌ی یکی از دوستانش بود، جنون آنی به او دست داد و مُرد. افسوس که فرصت نیافت تا بفهمد آنچه در حال تغییر بود، خود او بود و تغییر در درون خود او بود. نسبت او با جهان شکل دیگری به خود می‌گرفت و او جهان پیرامونش را به شکل متفاوت‌تری از چند ماه قبل می‌دید. او خود مرکز تغییری بود که نتوانست بفهمد و دقت وسواس‌گونه‌ی او به اطرافش، پرده‌ای ضخیم در مقابل دیدگانش کشید تا نتواند به درک این حقیقت واصل گردد. او مُرد بی‌آنکه بفهمد دورترین نقطه به انسان، درون خویش است و تمام سفرها و رنج‌ها برای پیدا کردن همین نقطه...

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۰ ۰ نظر
آ و ب

برای آن مرد باوقار زیبا...

از هفته‌ی پیش شروع کردم به تماشای فیلم‌های پازولینی. احتمالا از عجیب‌ترین آدم‌هایی که تا به حال پا بر روی زمین گذاشته است؛ همراه با یکی از فجیع‌ترین مرگ‌های تمام تاریخ و هم پربارترین زندگی‌ها. شاعر، فیلم‌نامه نویس، نظریه پرداز، نویسنده و کارگردانی که عقاید مارکسیستی داشته و دشمنی آمیخته به نفرتش با بوژوازی را که نشأت گرفته از دوران کودکی آمیخته به فقرش بوده در فیلمهایش بازتاب داده است. همجنسگرایی که از پنهان کردنش ابایی نداشت و عجیب است که چنین انسانی توانسته است بهترین فیلم را درباره عیسا مسیح(ع) بسازد. شاید اگر لویی فردینان سلین می‌خواست فیلم بسازد مسیر چندان متفاوتی با پازولینی طی نمی‌کرد. فقر، تن‌فروشی، اجبار، سرکوب، ضدیت با کلیسا چیزهایی هستند که به وفور می‌توان در فیلم‌های پازولینی دید.

از اولین آن‌ها که با Accattone" شروع می‌شود و با "Salo, or the 120 Days of Sodom" در اوج شکوه به اتمام می‌رسد. انعکاسی از دوران کودکی و نوجوانی پازولینی. فقر. روسپی‌گری. ولگردی. استفاده از نابازیگران که بعضی از آن‌ها همیشه در فیلم‌های بعدی او حضور خواهند داشت. فیلمی که با کشته شدن قدیس وار نقش اول بر اثر تصادف و با گفتن " حالا خوب شدم" به پایان می‌رسد. نمای کمال‌یافته‌تری از همین پایانبندی در فیلم دومش "Mamma Roma" هم تکرار می‌شود. با چشمان بهت‌زده‌ی مادری که خبردار از مرگ پسر جوانش می‌شود و چیزی که انسان را آزار می‌دهد علاقه‌ی بیش از حد پازولینی به مادر خویش است؛ تنها زنی که دوستش داشته است. 

در 1964 او سراغ انجیل می‌رود. اثری که یک شاهکار مطلق است. "The Gospel According to St. Matthew" نه به بیهودگی "مصائب مسیح" مل گیبسون پر از زخم و آزار مسیح است و نه همانند نمونه‌های اسلامی‌اش پر از اعجاز. یا مسیحی روبه‌رو هستیم که انسانی‌ست عادی. فارغ از قداست و اعجاز اما رسولی دارای پیام و وظیفه‌ای برای ابلاغ این پیام. همین نگاه رسالت‌وار به مقوله پیامبری‌ست که باعث می‌شود یک همجنسگرای مارکسیست بهترین فیلم درباره عیسا(ع) را بسازد.

در 1967 "Oedipus Rex" بر اساس نمانیشنامه‌ای باستانی از سوفوکل ساخته می‌شود. اثری که هم تاثیرپذیری زیاد پازولینی از فروید را نشان می‌دهد وهم گریزی‌ست به علاقه‌ی پسر به مادر. برای من بهترین فیلم پازولینی همین فیلم بود. پازولینی با فلاش‌بکی طولانی در آغاز داستان به دوران بدویت بشر می‌رود و با اقتباسی موفق داستان اودیپ را روایت می‌کند و در پایان و با نشان دادن چشمان کور‌شده‌ی نوزاد آغاز داستان_ که پدری فاشیست دارد- می‌گوید که فاشیسم کثافت است. بشر طی بیش از دو هزار سال راه زیادی را طی نکرده است و هم‌چنان امیال انسانی توسط سایر افراد و نهادها سرکوب می‌شود. 

در 1968 پازولینی این‌ بار با "Theorem" وجه مارکسیستی خویش را پررنگ‌تر می‌کند. بورژوازی برای هیچ‌کس خوشبختی نخواهد آورد و در مرحله‌ی اول برای افراد قدرتمند درجه یک وفادار به خویش. داستان خانواده‌ای کارخانه‌دار که با ورود جوان زیبا و عجیبی به پوچ بودن وجود و هستی خویش پی خواهند برد و دست به کارهای محیرالعقول خواهند زد. پدر خانواده به عنوان ستون اصلی و اولین فرد منسوب به بورژوازی آواره‌ی کوه و بیابان خواهد شد و حتا خدمتکار خانه هم از این برخورد با واقعیت وجودی خویش گریزی نخواهد داشت. هرچند بعدتر با توبه و عزلت و انزوا، تا مقام قدیسی بالا خواهد رفت.

در 1969 "Porcile"با دو داستان موازی و مکمل یکدیگر ساخته می‌شود. دو داستانی که هم زوال جهان مدرن زیر چکمه‌های بورژوازی و هم نابودی بشر به دست خویش در سایهی مصرف‌گرایی را نشان می‌دهد. رفتار انسان کنونی بی‌شباهت به قبیله‌های اولیه‌ی آدم‌خوار نیست. بشری که فقط مصرف و مصرف کردن را بلد است و حتا هنگام مواجهه با مرگ نیز به سان قبایل اولیه، از این کار پشیمان نمی‌شود. در داستان دوم همکاری دو کارخانه‌دار که یکی قبلا در آلمانِ نازی مقام بالایی داشته و حالا به کمک جراحی پلاستیک درصدد پوشاندن این لکه‌ی سیاه است و فردی مقابل او که پسرش علاقه‌ به برقراری رابطه‌ی جنسی با خوک‌ها دارد. هیچ چیز مهم‌تر از سرمایه و تجارت و پول نیست. پس ما رازهای همدیگر را نگه می‌داریم تا بتوانیم با یکدیگر همکاری کنیم. زنده باد پول. زنده باد بت انسان مدرن معاصر. در ادامه "Medea" را هم می‌سازد که تبدیل می‌شود به کم‌دیالوگ‌ترین فیلمش. چشم‌نواز اما بد. همین کم حرف بودن فیلم به جریان داستان آسیب می‌رساند و باعث گیجی تماشاگر می‌شود.

در 1971 "
Il Decameron"را به عنوان آغازگر سه‌گانه‌ی "زندگی" می‌سازد. در ادامه "The canterbury tales" و "A Thousand and One Nights (Arabian Nights)" به عنوان مکمل دکامرون ساخته ‌می‌شوند. فیلم‌هایی مملو از حمله به کلیسا و فاشیسم. با داستان‌هایی کم و بیش هجوآمیز که به طور مستقیم کلیسا را نشانه می‌گیرند. از راهبه‌هایی که با ورود فرد به ظاهر کر و لالی شروع به برقراری رابطه‌ی جنسی با او می‌کنند تا کشیشی که برای لمس زنی شروع به دروغ گفتن درباره‌ی توانایی خارق‌العاده خود می‌کند و حتا برخورد دوگانه نسبت به همجنس‌گرایانی که اگر پول داشته باشند آزاد می‌شوند وگرنه سوزانده خواهند شد. هر سه فیلم به طرز چشم‌گیری دارای عریانی کامل هستند اما پازولینی با استادی تمام، این صحنه‌ها را نه در جهت تحریک بیننده که در جهت عکس آن برای تحریک زدایی از بیننده و اعتراض به رشد زیاد صحنه‌های مربوط به عریانی و سکس در جریان سینمای آن روزی فیلم‌برداری کرده است. 

در 1975 پازولینی باشکوه‌ترین اثر خود را می‌سازد. " Salo, or the 120 Days of Sodom" تند و تیزترین و صریح‌ترین اثر که به کلیسا و دولت مدنی و فاشیسم حمله می‌کند. تجاوز، قتل، سکس و جنون آدمی بدون هیچ سانسوری در مقابل چشمان بیننده قرار دارد. فیلمی که ناچاری و برده بودن انسان‌ها را فریاد می‌زند. که چگونه بدترین کارها هم به مرور زمان شروع به عادی شدن می‌کنند. که چگونه در سایه استبداد انسان‌ها بزدل و ترسو و توسری‌خور به جای مقابله با ظالم اصلی شروع به خیانت کردن به یکدیگر و دیگر بردگان می‌کنند. به سان سگی با امید ‌استخوانی بیش‌تر. 

سه هفته پس از اکران این فیلم، قتل فجیع وی رخ داد. مرگی که فالاچی برایش این‌گونه مرثیه نوشت: تو انسان نبودی! پیر پائولو پازولینی! نوری بودی که می‌خواستی خاموشت کنند...

۲۱ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

گاهی هم برگشتن...

آوارگی چیزی نیست جز حس عدم تعلق به جایی یا چیزی یا کسی. آرامشی که برای همیشه از خود دریغ می‌کنی و با این کار، موجبات رنجش نزدیکانت را فراهم. اگر جرأتش را داشته باشی و پیامدههایش را قبول کنی، دل می‌دهی به رفتن. هجرتی برای همیشه. که وطنت آنجایی باشد که می‌توانی زندگی می‌کنی نه آنجایی که زنده هستی اما اگر جرأتش را نداشته باشی، می‌شوی در بُن آواره‌ای که برای همیشه زندانیِ آوراگی خویش است. بی‌آنکه بتوانی کاری انجام دهی...

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

1500

میان من و تو دریاهایی از نفرت، کوه‌هایی از غیظ، ابرهایی عبوس، شب‌های بی‌خبری و بیابان‌هایی خشک وجود دارد. لای جمعیت فراوانی که هم تو می‌شناسی و هم من، همواره دو غریبه و بیگانه خواهیم بود. از آوردن نام همدیگر پرهیز خواهیم کرد اما "به یادت نمی‌آورم که نه فراموش‌شده‌ی منی." گم هستم و خواهم ماند. برهنه و بی‌دفاع در برابر مِهی که هر سال بیش‌تر پایین می‌آید و نمی‌گذارد چشمانت رو ببینم و لبانت را بشناسم. شاید همین طوری بهتر است. دو دشمن. کسی که نفرت دارد و دیگری که در تردید میان عشق و نفرت، پرسه‌ می‌زند. گاهی آنچنان دوستت دارد که تنها خالی از هر تمایلی به تو احتیاج دارد و گاهی فکر می‌کند که خون آویخته از چانه‌ات تسکینش خواهد بود. دو دشمن. بی تلاقی نگاه. بی رد و بدل شدن کلام. دو دشمن. بی سوء تفاهم...

۱۹ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

گفتن ندارد...

چشمانت را برای شب می‌خواهم، لبانت را...

۱۹ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر
آ و ب