ارضا میشدی و به ارضا میرساندیام. لبهایم در طواف بوسه به دور پاهایت، آن پاهای سفیدت. لبهایت که بوسیدن نمیدانستند اما به هنگام بوسیدن به الههی بوسه میماندند. آبشار موهای سیاهت که روان میشدند بر روی کپلهایت و منی که جز سجده در برابر زانویت چه کاری میتوانستم کرد؟ نالههای شهوتناک آمیخته به درد تو که فضای اتاق را پر میکرد و انگار، تمام اجزا و اشیای اتاق در مشاهدهی تو و تنها منی که توانایی لمس تو را داشتم. دستانم، آلودهی خیسی معصوم جاری از تن تو میگشتند؛ وه که چه گناه زیبایی... چشمانت نوید دهندهی آتش تند جهنم و چشمانم براق از این لطف؛ نگاه همیشه معصومانهات حال، در فحشاترین حالت ممکن. در آغوش و آلوده و مبتلا و محتاج هم. میخندیدی و بوسه بر نوک انگشتیام میزدی که روشن بود از روشنای پوست تو. آن تویِ وحشی و جوان و آزاد که برهنه شروع میکردی به احاطهام و محیط میشدی بر من و تن من و زمان و مکانی که بودم و نبودم تا که ببوسند جملههای لبم به نحو درهمی طراف واژهگون واژنات را...