مینشینیم و چنان گریه میکنیم که حسادت میکنند تمام قهقههها...
مینشینیم و چنان گریه میکنیم که حسادت میکنند تمام قهقههها...
داشتم نقدای "خشت و آینه" رو نگاه میکردم و چیزی که فهمیدم این بود که چقدر آدمهای به اصطلاح ادیب و شاعر و متفکر میتوانند از تحولاتی که در دنیای پیرامون خود رخ میدهد، عقب باشند و بمانند و بخواهند با حقارت و توهین به چیزی که نفهمیدهاند، برای خود اعتبار بخرند. احتمالا این چیزی که با نوستالزی آمیخته به حسرت، به عنوان شکوه دههی چهل، گفته میشود و تکرار، نتیجهی عقب رفتنهای متمادی در این سالها و این چهل-پنجاه سال آخر بوده باشد. از احمد شاملو و شمیم بهار بگیر تا آل احمد و دیگرانی که بد فهمیدهاند و بد گفتهاند و زبان به عقده گشودهاند و نه عقل. شاید هم عقل این اهالی محترم هنر و فرهنگ در آن حد بوده باشد و مشکل از دیگرانی که اینها از منتهیالیه چپ تا منتهیالیه راست به اسم روشنفکر به خورد ما میدهند. شاملویی که ترجمهدزدی میکند و از زندانی متفقین شدن در 15-16 سالگی به خود مفتخر میشود تا آلاحمدی که دائم در نوسان فکری است و آخر سر هم به تعادلی نمیرسد و بدون فهمیدن غرب، "غربزدگی" مینویسد. حالا پس از گذشت پنجاه و پنج سال از ساخت "خشت وآینه" همه به اهمیتش در باب موج نوی سینمای ایران پی بردهاند و شاهکار شاهکار میکنند و نمیگویند شاملویی که از آن فیلم بد گفته بود، خود در ساخت چندین فیلمفارسی، سکهی رایج آن دوران، نقش داشت. حالا آن فیلمها حتا ارزش وقت تلف کردن هم ندارند و در مقابل فیلمی که شاملو با عنوان" نماد و نمایشِ محرومیت جنسی ابراهیم گلستان" از آن یاد کرده بود، هر روز بهتر از قبل ارزشمند میشود...
من اما در تماشای قطره عرقی بودم که از پشت گوشت میافتاد و رقصکنان به پایین میآمد و در گودی کمرت آرام میگرفت. چگونه نبینمت؟ بگو؛ که روبهرویم نشستهای و حرفهای زنانه از گردنت میچینم...
به گذشته که نگاه میکنم، چیزی که چندان تغییر کرده باشد نمیبینم. در گذشته هم زندگی با کیفیتی کم و بیش مثل حالا جریان داشت. از زمانی که یادم میآید و تلاش برای دقیقتر به یاد آوردن آن روز خرداد ماه، که بر روی نردبام نشسته بودم و گریه میکردم، چیز زیادی پیرامون من حداقل عوض نشده است. برای چه گریه میکردم؟ به یاد میآورم؛ صریح و شفاف. تمام لحظاتش فریم به فریم مقابل چشمانم قرار دارند. نه انگار دیروز اما انگار یک ماه پیش بوده است برایم. آدمهای غمگین حافظهی بهتری دارند عزیزم. آن روز هم پدر و مادرها رفته رفته از شادابیِ میانسالی به تنبلی پیری میلغزیدند. نزدیکان آدم، نمیتوانستند کار زیادی برای بهتر شدن زندگی آدم بکنند. تمام لشگرکشیها و صدای چکمهها هر روزه از تلویزیون به سوی گوش ضعیفان پرت میشد و آنها را در ترسی بزرگ فرو میبرد. آن روزها هم سیاستمداران دروغ میگفتند. عدهای حرفشان را باور میکردند و شروع به "زنده باد و مرده باد"های ابلهانه. هنوز هم تماشای پیکسلها،انسانها را از دیدن تصویر بزرگتر باز میدارد. هنوز هم خونهایی، حق و ناحق، پخش زمین میشود. هنوز هم دروغها، تنفروشیهای اجباری و اختیاری، ازدواجها و طلاقها و تولدها و مرگها نقل محافل است. لابد آن روز هم، همراه با زار زدن من، زبالهگردی سر در سطل زباله برده بود و به دنبال چیزی بود. در جستوجوی چیزی. برای نان. برای شب. برای خواب.
میبینی عزیزم. چیز زیادی عوض نشده است. تو بزرگتر شدهای. قد کشیدهای. مردانگیات به کمال رسیده است. و با این بزرگتر شدن و به همان اندازه هم، پی بردهای که دنیا جای زندگی نیست و هیچ وقت هم نبوده است. مخصوصا هم جایی که من در آن زندگی میکنم. تمام این گربهی از خزر تا خلیج فارس. هر چند که "آدمی چارهساز است." در این ده سال دوستانی داشته ای یا گمان داشتنشان را داشته ای. حالا به جز چهار نفر، از کدامین آنها خبر داری که در کجا و چرا و چگونه به چه مشغولند؟ روزهایی داشتهای. خوش. سرخوش. حک شده که به یاد خواهی آورد. شبهایی هم. کوتاه چون ساعتی و گاه آنچنان طولانی که انگار آخرین باشد؛ بدون طلوع خورشید. خوشیها. ناخوشیها. چیزهایی جدا نشدنی. فکرهایی که درستیشان را پیش من از دست دادهاند و گمانهایی که نادرستیشان را. بچهها هم بودهاند. نوزادها. تنها چیزهایی که همیشه میتوان به آنها امیدوار بود. باید که بود. کنکور دادهام. به دانشگاه رفتهام. چیزهایی یاد گرفتهام. بسیاری به دردنخور و اندکی مفید. بحثها و حرفها و جدلها و دعواها. شور. انگیزه. خام. ندانسته و نفهمیده. دوست داشتنهایی. دوست نداشتنهایی. دوست نداشته شدنهایی. کوتاه. بلند. خواستنها و نتوانستنهایی. بزرگ و کوچک. درست یا غلط. کتابها. فیلمها. جیبهای خالی. پیادهرویها. جیبهای پر. سالنهای سینما. شبگردیهای بیحاصل. تعریفهای اغراقآمیز. کشف سیگار و اعتیاد. طعم آغوش و جنون همآغوشی. لذت بوسه و پناه شانه. دستبرداشتن در عین تمنا. آه عزیزم. سربازی. عقدهها. اذیتها و آزارها. تلفشدگی یا آموختگی؟ تنها من بودهام و شیشههای اتوبوس. جایی که نمیشناختم. شبهایی که تنها بودم و تنها شب بود و شبهایی که تنهایی را ثانیه به ثانیه میچشیدم زیر شلاق سرد زمستان. یک سال و شش ماه و شش روز. کار هم بوده عزیزم. پول. درآمد. حمالی. روز و شب و تعطیل و غیرتعطیل. نه عزیزم. نه. چیز زیادی از ده سال پیش تاکنون عوض نزده شده است. کمی بزرگتر و خستهتر و کثیفترم. نزدیکانم پیر و شکستهتر شدهاند. همین عزیزم. من دیگر آن نوجوان ده سال پیش نیستم و چه خوب هم که تا توانستهام تحمل کردهام و دیدهام و خواندهام و شنیدهام و تا آنجا که در توانم بوده، کم کردهام از بار سنگین عزیزترینهایم. بیفقدان. حالا هرچقدر هم که دست بگذارم روی چرخدندههای تیز زمان، نمیتوانم از حرکت باز دارمش. از این عجز و ناتوانی و عددهای به ظاهر بیاهمیت اما پررنگ تقویم حالم به هم میخورد.
تنها سلین میتواند تسکینم دهد: وقتی آدم شهامتش را ندارد که برای همیشه به چسنالههایش پایان بدهد، باید لااقل هر روز خودش را بهتر از قبل بشناسد.
زور میزند منظورت برای پنهان شدن پشت کلمات اما بیخیال جلوه میکنی. یا حداقل میخواستی چنین جلوه کنی. برق تیزی پرتاب کنایههات در کنارههای لحن، چشم آدمی را میآزارد؛ من اما جملههایم ولگردِ کاغذها، بیمقصدی که هادیشان شود. نه مانند تو که واژهها را از قبل چیدهای و راهِ دوزخ میسازی. برای منی که بیراه خوشم...
در درد بودن و درد را چشیدن و راضی بودن به درد چه فضیلتی وجود دارد؟ فارغ از درد کدامین ویژگی و خصوصیتی که بر تو تحمیل شده و تو در برابرش چارهای نداشتهای، جای شادی و آی آدمها ببینید من چقدر فلان دارم، دارد؟ موهبت و مصیبتی که تو در ان نقشی نداشتهای و چیزی تحمیلی از بیرون و دنیای بیرون است و تو برای آن زحمتی نکشیدهای، جا داشته باشد اگر، تأسف خوردن برای چنین انسان و فکریست و نه افتخار به آن. درد کشیدن به صرف قرار گرفتن در موقعیتی دردآمیز و مجبور بودن به آن و چارهی دیگری نداشتن هم هیچ جای افتخار ندارد. که اگر روزی شد و بود که امکانش فراهم آمد که رفع شود و شد، تو هم میشوی چو بسیارانِ بیدردی که روزگاری دردی داشتهاند و در لحظهی فراغت از آن، مشغول بر طرف کردن عقدههای حقیر تلنبار شده در درون خود در دوران دردمندی میشوند. که اگر درد را پلهای نکنی برای پایت که بتوانی از آن بالا بروی و برای بالاتر رفتن و از بالاتر دیدن آدمیان و مسائل و خوشیها و بدیها و نه خود را بالاتر و جدا از آنان دیدن و شاید در همان بلندا دانستن و ملتفت شدن که غافل بودهای از نزدیکان و دورهای به تویِ در حال درد کشیدن و ندیدن علتهای درد و در نتیجه عجز در یافتن علت برای کارها و حرفها و رفتارشان و چه بسا که حتی بیشتر و عمیقتر از تو هم درد میکشند و بدون آن شکوهای که مدام ذکر پیوستهی لبان توست. درد را راهی برای بهتر دیدن و شنیدن و خواندن و اندیشیدن و فهم کارهایی که انسانها بر سر خود و انسانهای دیگر میآورند که تو را دغدغهمندی بسازد برای بهتر شدن و نه دلخوشیِ الکی به درد کشیدن و در درد بودن و چه بسا سکوتِ آمیخته به رضایت بر ظلمی که بر تو میرود. که آنگاه است که در صورت رسیدن و لمسِ خوشی هم، نمیشوی از آن هرزههای به دنبال لذات نفسانیات و شهوانیات و احتیاجات اولیه. لولیدن در جمعهایی که تعلقی بدان نداری و نشئگی با مخدرات و عیاشی با الکل و روز در آغوش این و شب در آغوش آن. بهتر شدنی که امتدادی به درازای عمر آدمی دارد و مسیری است برای از بین بردن سیاهیها و پاشیدن سفیدیها؛ تا آنجا که بتوانی و فکر و اندیشه و محیطی که در آن زندگی میکنی، به تو اجازهی این کار را میدهد؛ چه در هنگامهی دردمندی و چه هنگامِ بیدردیِ شخصی. از میان بردن درد و این نتوانستن، حداقل راهی، چارهای، سوالی که راه را برای از میان برداشتن درد و ظلم و سیاهی و بیشتر کردن چیزهایی که به آن بها میدهی و باارزش میشماری. برای بهتر شدن خود و دنیای خود و دیگران و دنیای دیگرانی که دنیای تو را و درون تو را و روح تو را تحت تأثیر قرار میدهد. که هر کدام بعدها بتوانند بکوشند برای از میان بردن درد و نه راضی و قانع به درد شدن. چه خوش اگر توانستن...
آن نور را در کسی میبینی و پیدا میکنی که ربطی به همدیگر ندارید. دو نقش متفاوت در دو اجرای متفاوت، دو کاراکتر در در دو داستان از هم جدا. با زبانی که برایش بیگانه مینماید نزدیکش میشوی اما او تو را نمیفهمد و اصراری جنونآمیز از سوی تو، انکاری شدید در او را باعث میشود که طردت کند. هل دادنی به درون گودالی تاریک. تحمیل میشوند اگر درد و رنج و زخم یا تحمل میکنی به رضایتی تقدیر انگارانه، اهمیتی ندارد. تو به قیمت ناخنهای خونیات هم که شده، خود را از آن گودال نجات میدهی؛ بیطنابی یا کاروانی یا دستی که به سویت دراز شود. نجات پیدا میکنی از گودال اما از تاریکیاش، از تاریکیِ سایه افکنده بر تمام یک به یک لحظههایت نجاتی نداری. تاریکیای که تباهی میآورد. بطالت میآورد. پوچی میآورد و ناامیدی میآورد. ناامیدی واقعی. ناامیدی واقعیای که محل تولد امیدی کاذب میشود. امید دوباره پیدا کردنش و دیدنش و حرف زدنش و چیزهایی دیگر گفتنش و فهمیدهشدن و دیدهشدن. از سوی همان چشم و لب و تن. انگار کن در راهی قدم گذاشته باشی و شنیده باشی و به تو گفته باشند که نترس. شروع کن. ادامه بده. در پایان به نور خواهی رسید و از این تاریکی نجات پیدا خواهی کرد. هر چقدر هم که درد کشیده باشی و ترسیده و دل بسته به آن امید کاذب، جایی در میانهی راه پاهایت از رمق خواهند افتاد و نفس کم خواهی آورد؛ بدون دیدن او. بدون دیدن آن نور...
"از روزگار رفته؛ چهره به چهره با ابراهیم گلستان" را خوندم و چه عقایدی. چه بینشی. چه دیدی. چه دید وسیعی. به معنای واقعی، نمیتونستم زمینش بذارم تا لحظهای که تموم کردم. صراحت لهجه، دانش فوقالعاده، حضور حافظه و استادی گلستان چه در زمینهی فیلم و کتاب، آدم را به تعجب وامیدارد. چیزی که به من معنای زنده بودن و زندگی کردن را میدهد، همین کودکانه ذوق کردن از چیزی است که در مقابلم قرار دارد و انگار کلمه نخواندهای؛ لیوان به لیوان الکل را خالی کردهای در دهانت که بتوانی مست کنی و مست بشوی. چاپ اول کتاب برای سال 1394 است و گلستانِ متولد 1301، اکنون 98 سال دارد. امیدوارم سالیان سال زنده باشد و دقیقا به همین شوق و ذوق...
"آگاهی است که زنده بودن انسان است و انسان بودن است که باید خواست، که باید شد، که باید بود، که باید داشت و باید بهش چسبید. و زندگانی و زنده بودن است که باید شناخت و ابعادش را وسیعتر کرد. این برای زنده بودن و فرصت زدن نبض و گردش خون را غنیمت شمرن و به مصرف درست رسانیدن. مصرف درست را از شناختن نفس زندگی، با سناختن نفس زندگی است که باید شناخت. از این شناخت تدریجی مرتب است که انسان شده است انسان در حالِ عالی متعالی، بالانشین بالارونده سوی آگاهی. و این، همین، وسیعتر کردن ابعاد زندگی است که میراث انسان و انسان بودن است تا امروز، در امروز."
از پاسخ گلستان به سوال آخر درباره مرگ...
بابا یه سریاتون که هنوز با زندگی لاس میزنین. جرأت به خرج بدین و خودتون رو بندازید توو آغوشش. بابا آدم لاس میزنه تا برسه به سکس. نه اینکه یه عمر لاس بزنه و تباه کنه خودش رو. تموم تلخیا و زشتیا و سیاهی و بدیاش رو ببینین و بپذیرین و نق نزنین. دنیا همینه. زندگی همینه. چند میلیون سال قبل من و تو بوده و احتمالا چند میلیون بعد هم خواهد بود. اینا که فکر کردن و ناراحت شدن ندارن. آدما دروغ میگن. آدما همدیگرو میکشن. آدما خیانت میکنن. آدما میزنن توو سر همدیگه. جرأت کنید و از آلوده کردن و آلوده شدن خودتون نترسین. بیفتین. بلند شین. بجنگین. بزنین. بخورین. ناامید بشین. ناامید کنین. شک کنین تا به یقین برسین. به یقیناتون شک کنین تا مومن شین به بعضی چیزا. بخندین و مست کنین و های بشین و دیوونهبازی دربیارین. به وقتش هم فحش غلیظ بدین و رگ گردنتون بزنه بیرون و با بلندترین صدا، داد بکشین. زندگی همیناس دیگه. تجربه کنین و اجازهی تجربه کردن بدین به بقیه. یاد بگیرین و یاد بدین. ببازین. ببرین. اگه چیزی بود واسه بردن و باختن و به دست آوردن و از دست دادن. به تخمم که الآن یا فردا یا یه سال بعد یا ده سال بعد مرگمون چی میگن دربارهمون. بابا زندگی همهی این چیزا با همه. همونقد که تنهایی هست، دوست داشتن و داشته شدن هم هست. همونقدر که تلخی و رنج هست، زیبایی و جمال و جلال الهی هم هست والله قسم. علی حاتمی که از زبان کمالالملک گفت هنر همین فرشه؛ دریغ از یه عمر زندگی که یه نگاه به زیر پام ننداختم. شعرم همون زنیه که از وسط جمع پا میشه میره یه گوشه و پستونش رو میذاره دهن بچش تا شیر بخوره. فیلمم همون لحظهایه که طرف مقابلت دروغ میگه و تو اصل قضیه رو میدونی. کتابم تموم حرفای همیشگی به ظاهر بیاهمتیه که هر روز و شب تکرار میشه. آهان. دستتُ بذار زیر چونش. بلندش کن. چشات زل بزنه به عمق سیاهی چشاش. شروع کن به خوردن لبای گوشتی لحظه...
میتوانست با تمام وجودش تغییر را احساس کند اما نمیدانست این تغییر چگونه و چرا رخ میدهد. برای همین با وسواسی عجیب شروع به پاییدن پیرامونش کرد. انسانها، اشیا، روابطش با دیگران و حرفهایی که زده میشد. هرچه بیشتر میگذشت، سردرگمیاش در پیدا نکردن علت و نسبت تغییر بیشتر میشد. غروبهنگام که مشغول گوش دادن به صدای ضبطکردهی یکی از دوستانش بود، جنون آنی به او دست داد و مُرد. افسوس که فرصت نیافت تا بفهمد آنچه در حال تغییر بود، خود او بود و تغییر در درون خود او بود. نسبت او با جهان شکل دیگری به خود میگرفت و او جهان پیرامونش را به شکل متفاوتتری از چند ماه قبل میدید. او خود مرکز تغییری بود که نتوانست بفهمد و دقت وسواسگونهی او به اطرافش، پردهای ضخیم در مقابل دیدگانش کشید تا نتواند به درک این حقیقت واصل گردد. او مُرد بیآنکه بفهمد دورترین نقطه به انسان، درون خویش است و تمام سفرها و رنجها برای پیدا کردن همین نقطه...