بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

لحنِ بوسیدنت...

ارضا می‌شدی و به ارضا می‌رساندی‌ام. لب‌هایم در طواف بوسه به دور پاهایت، آن پاهای سفیدت. لب‌هایت که بوسیدن نمی‌دانستند اما به هنگام بوسیدن به الهه‌ی بوسه می‌ماندند. آبشار موهای سیاهت که روان می‌شدند بر روی کپل‌هایت و منی که جز سجده در برابر زانویت چه کاری می‌توانستم کرد؟ ناله‌های شهوتناک آمیخته به درد تو که فضای اتاق را پر می‌کرد و انگار، تمام اجزا و اشیای اتاق در مشاهده‌ی تو و تنها منی که توانایی لمس تو را داشتم. دستانم، آلوده‌ی خیسی معصوم جاری از تن تو می‌گشتند؛ وه که چه گناه زیبایی... چشمانت نوید دهنده‌‌ی آتش تند جهنم و چشمانم براق از این لطف؛ نگاه همیشه معصومانه‌ات حال، در فحشاترین حالت ممکن. در آغوش و آلوده و مبتلا و محتاج هم. می‌خندیدی و بوسه بر نوک انگشتی‌ام می‌زدی که روشن بود از روشنای پوست تو. آن تویِ وحشی و جوان و آزاد که برهنه شروع می‌کردی به احاطه‌ام و محیط می‌شدی بر من و تن من و زمان و مکانی که بودم و نبودم تا که ببوسند جمله‌های لبم به نحو درهمی طراف واژه‌گون واژن‌ات را...

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
آ و ب

آه عزیزم...

چند رمق مانده به تو فرو خواهم ریخت؟ کاش می‌دانستم؛ اگر فقط پاسخ این سوال را می‌دانستم...

۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر
آ و ب

نجواها...

یادته اون شبی رو که واسه همیشه نه گفت و شروع کردی در بی‌چاره‌ترین حالت ممکن به قدم زدن توو اتاق و چند خطی نوشتی و درُ قفل کردی و رفتی سمت بالکن. رسیدی. ایستادی. آونگی مدادم در نوسان. میان رفتن و ماندن. همیشه ماندن و همیشه رفتن؟ و ماندی برای همیشه...
یادته.
منم.
گذشت عمر و هنوزم خمار آن سحر است...

۱۴ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

همین...

کمتر زیبا باش؛ غریبه‌ها را حاشا کن، من را هرگز...

۱۴ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

آنگونه...

بعد زمان زیادی از رویش می‌گذرد. چندین فصل. چندین سال. چندین انسان. چندین خاطره. چندین سنگ قبر. چندین زخم. همه چیز تمام می‌شود و حساب‌ها تسویه و دفترها بسته؛ و سپس، در ناگاه‌ترین زمان و بدجاترین مکان ممکن، یک روبه‌رویی مزخرف رخ می‌دهد. بعد... بعد هیچ نمی‌شود. نشود هم. بهتر. بعد فقط می‌خندد انسان. تلخِ تلخ که می‌گویند آدم‌ها. آنگونه. تلخِ تلخ...

۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر
آ و ب

زمزمه برای زیر لب...

... و من تو را دارم که به هیچ کالبدی تن درنداده‌ای؛ حتا صدا، حتا خط...

۰۹ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۰ ۰ نظر
آ و ب

بهتر هم...

اگر ده بار زمین خورده باشی، یازده بار بلند شده‌ای. نفرت از عشق قوی‌تر است؛ نفرت از عشق یازده بار قوی‌تر است...

۰۷ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۱۵ ۰ نظر
آ و ب

تا الی الابد...

بعضی از شعرها را فراموش کرده‌ام. همان قدر که بعضی از خاطرات زنده و شفاف در مقابل چشمانم حاضرند اما از بعضی دبگرشان چیزی جز ابهام و گنگی گیج‌کننده در یادم نیست. می‌گفتند زمانی قوی و قدرت‌مند هستی که توانایی صرف نظر کردن داشته باشی. قدرت رفتن و برداشتن و داشتن اما نرفتن و برنداشتن و نداشتن. اما برای من همیشه نادیده گرفتن چیز قوی‌تری بود، بسیار قوی‌تر از صرف نظر کردن. نادیده گرفتن. نادیده انگاشتن. که در این نادیدگی حتی تو اهمیتی هم برای آن چیز که نادیده‌اش می‌گیری قائل نیستی. درست برعکس صرف نظر کردن که تو حداقل چیز خوب زیبای دارای ارزشی را می‌بینی و صرف نظر می‌کنی از رفتن به سویش. انکار در من قوی‌تر است از این حذر داوطلبانه. نادیده گرفتن تمام چشم‌ها و دهان‌ها. و حالا قوی‌ترم از دیروز و پارسال و تک تک سال هایی که نفس کشیده‌ام. از تمام روزهایی که هم‌آغوشِ انتظار بوده‌ام و شب‌هایی که بوسه‌ گرفته‌ام از لبان خونینش. از تمام باران‌هایی که با لجاجتی کودکانه خیسم کرده‌اند و تمام سطرهاییی که پناه بوده‌اند اقلا روزی روزگاری. از تمام مستی‌هایی که هجا هجای حروف نام تو هشیارم کرده بود. از تمام از ساعات و زخم‌ها و بی‌پناهی‌ها قوی‌ترم. از تمام کلماتم...
.
.
.
حالا اما اگر آرزویی هم هست، که بتوانم آروزیش بنامم، آرزوی دفن کردن تو است. زنده زنده. با دستان خودم. گور. بی‌تابوت. خاکی که بیل بیل پر می‌شود در دهانت و می‌پوشاند تمام تن و صورت‌ات را. تماشای عجز و ناتوانی‌ات. فریادها و لابه‌ها. ریختن خاک. شیون‌هایی که گم می‌شود لابلای خاک و گرد و غبار. از آن زیباتر چشمانت. آن التماس جا خوش کرده در چشمان زیبای سیاهت....
.
.
.
حرف زدن از من یک دلقک می‌سازد. نوشتن مضحک و بی‌اثر است. گریستن ممکن نیست. خانه سیاه است و هیچ چیزی مهم نیست....

۰۴ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

برای سالی که خواهد آمد...

یادم نمیاد آخرین‌ باری که چیزهایی مثل تولد و عید رو جدی گرفتم کی بود، خیلی مهمم نیست، که به قول اون نویسنده‌ی انگلیسی انکار تمام اینها هم درست به اندازه‌ی تاییدشون حوصله‌ سر بره، نه به خاطر خرید تقویم جدید و نه برای گرم‌تر شدن هوا، که فکر میکنم مجموع تمام چیزهایی که از سر گذشته باعث شده به این نتیجه برسم که باید تکونی به خودم بدم، نه اینکه بخوام کاری کنم، نه، چون هیچ‌چیز خطرناک‌تر از این نیست که آدم بخواد برای خودش کاری کنه، غیر ضروری‌ترین زخم‌ها همیشه حاصل همین دلسوزی‌های بی‌وقت آدم برای خودشه، نمیخوام کاری کنم، شاید بیشتر میخوام کاری نکنم، آروم نفس بکشم، صاف تکیه بدم و ببینم قراره به کجا برسه، وا بدم، انقدر کلمه‌ها رو با خودم دشمن نکنم، دهنم‌رو ببندم و نگاه کنم، نگاهی سبک و فارغ‌ از قضاوت، بار امروزم‌ رو به دوش بکشم و بار هستی‌ رو بذارم برای خالقش، دست بردارم از این دست و پا زدن بی‌حاصل برای خوندن دست زندگی، برای تصور و خیال جزییات روز و شب‌های نرسیده و برای توصیفات کور گذشته‌ی رفته و ناپدید شده، باور کنم الان همیشه نیست و حال امروز حال محتوم فردا نخواهد بود، و آینده گاهی خیلی بلندتر و قلدرتر از اونیه که به حدس و گمان کسی محل سگ بذاره، برای تحمل این زندگی خطابه لازم نیست، فقط باید آلوده‌ش شد، کم‌کم تو هم دست میزنی به تمام چیزهایی که روزی مسخره می‌کردی، تو هم شب‌نشینی میری، تو هم از گرونی مینالی، تو هم از بچه‌های این نسل گلایه میکنی و وسط آهنگ حرف میزنی و دنباله‌ی اخبار نظر میدی، چون زندگی اینه، چون معلوم نیست فردا کجا وایساده باشی و از اونجایی که ایستادی معلوم نیست دنیا چطور به نظر بیاد، شاید باورش سخت باشه ولی تمام اونایی هم که قبولشون نداری سبک‌مغز نیستن، بلکه شاید فقط روزایی رو دیدن که تو هنوز ندیدی، خلاصه همه‌ی چیزی که میخوام یه تکون کوچیکه، فقط اونقدری که یاد بگیرم تا کجا باید جدی گرفت، اونقدری که بتونم گاهی بگم: "حالا بذار این یکی حل نشه، همین گوشه بمونه"...

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
آ و ب

به سفیدی قلبت، با حسرت...

زیبایی زاده‌ی زخم است؛ ادراکی نو که از شکافی سر بر می‌آورد به دیدن و لاجرم دیده شدن و تو زیباترین زخم هستی و زخمی‌ترین زیباها. یاد مدامت بر من و ما مبارک، دمادم...

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر
آ و ب