میخواستم کنار تو ساکن باشم اما سرنوشتم آونگی بود مدام در حرکت. تا فرصت دیدنت میشد باید ناچار به سوی دیگری میرفتم و نمیدانستم تا زمانی که برگردم مرا خاطرت میماند یا نه...
میخواستم کنار تو ساکن باشم اما سرنوشتم آونگی بود مدام در حرکت. تا فرصت دیدنت میشد باید ناچار به سوی دیگری میرفتم و نمیدانستم تا زمانی که برگردم مرا خاطرت میماند یا نه...
"هرگز خیال خواستنم پایان نیافت. وقت جدا شدنم گفتم: این وصلها همه ناقص بود؛ در انتظار وصلتِ کامل میسوزم"...
تکیه بر تیزْ لبههایِ شکسته شکستههایِ چیزی میتوان زد مگر؟ این که میبینی تیزْ لبههایِ شکسته شکستههایِ تکههایِ تنِ من است عزیزم. که میبُرند هم را گاهی تکهها حتا. من را یعنی. چه بر تو رسد که صورت از اشک خود گداختهای وُ گلایه میکنی حالا؟ چه بر من رسد که سخت در آغوش فشردهام تمام این تیزْ لبههایِ شکسته شکستههایِ تکههایِ تنم را؟...
تو یک معمولی بغایتی. مثل تمام آنها که از زمستان متنفرند. آنها که تنها با فیلمهای رمانتیک اشک میریزند. آنها که شعرهای خوبی میخوانند اما شعرهای خوبی نمینویسند. آنها که هر لحظه به امنیت نسبی من حمله میکنند. عزیزم، تو معمولیتر از این حرفها خواهی مُرد...
_ مادرت هم میومد گاهی.
+مادرم؟
_آره مادرت. بعضی وقتا برادرات رو هم میاورد که ببینم. تابستون و زمستون براش فرقی نداشت. وقتایی که اون میومد، همهی اون فحشا وُ زخما وُ شلاقها از بین میرفتن. اما امان از لحظهای که چادرش رو با گوشهی لبش میگرفت و میرفت...
تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و بسازی با این لکاتهیِ ناپاکِ دستآغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلودهتَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمیدانستم...
"مردم همه بدبختند. هرکس به اندازهی خودش بدبخت است و از همین رو بدبختی دیگران را به سختی میبیند. درد که باشد قیاس از اعتبار می افتد. به تاولِ پا اگر از دردِ شکستنِ استخوان بگویند سوزشش کمتر نمیشود."
خواستم برایت بنویسم که برایم بنویسی از خودت، از روزهایت، از روزمرههایت و از خودِ این روزهایت. خواستم بنویسم با من از عشق بگو پیش از آنکه در اشک غرقه شوم. یاد براهنی آمد. دیدم هستی خسیستر از حرفها هست و خواهد بود. به تدوام بطالتم پرداختم؛ خسته از اندوه غروب جمعهی زمستانه...
امروز به صورت اتفاقی عکس زنی را پیدا کردم که هر کجا مرا میدید، میبوسید و میگفت به پدرت سلام برسان. معشوقهی سالهای دور پدرم؛ که حالا خاک شده است. خوشحالم از امروز و بودنم....
بعدها، اگر اجل مهلت داد خواهم گفت برایشان از این سال و روزهایش. که چه سخت بود و پرالتهاب. پر از شکنجه و عذاب، پر از مصیبت و بلا. مدام دروغ میگفتند. مدام چیزی برای مخفی کردن و پنهان نگه داشتن داشتند. اشک میزیختیم و نفرین میکردیم و آه میکشیدیم. مدام جان میکندیم که زنده بمانیم. بلا بود که از زمین میرویید و از آسمان میبارید. سیل میکشت. زلزله میکشت. موشک میکشت. گلوله میکشت. مرض میکشت. همه چیز در عهدی نانوشته کمر بسته بودند به نابودی تام و تماممان، برای همیشه. سال خوبی برای غسال و گورکن و کفنفروش. دادخواهی نداشتیم. گرانی رهایمان نمیکرد. عدد کمر خم میکرد و گردن میشکست. فرصت نفسکشیدن نداشتیم حتا چه برسد به فرصت زار زدن. احمقها بر ما حکومت میکردند. میزدند و مرمردیم. میکشتند و جوانه نمیزدیم. رنگ خون بود هنمیشه در روبهرویمان و بوی بنزین در مشاممان. بیرون از مرزها نمیتوانستند غلطی بکنند و انتقامش را از ما میگرفتند. چه سال پرباران بیبرکتی. قیام قیامت بود. برادر از برادر میگریخت و پدر از فرزند. خنده را از یاد برده بودیم. خنده چیزی گنگ و ناشناخته بود قبل. خوشی چیزی برای خیلی قبلترها. ما گریست را بلد بودیم و شدیم آن سال.ا این را یادمان دادند و داد آن سال. به گریستن خو گرفته بودیم آن سال. به گریاندن خو گرفته بودند آن سال. به گریاندن خو گرفته بود خداوند آسمان. مرگ پاکترین فرزندان را به نظاره نشستیم ان سال. کوچ معصومترین فرشتگان، در آسمان و به آسمان را شاهد بودیم. چه سالی. سالی به درازای قرنی. روزهایی به طول دهه. با همان دستهای آغشته به خون و جنایت دست برنمیداشتند از موعظه و اخلاق و نماز و زهد. بیآنکه از بتوانیم از زخمی فرار کنیم، زخمی جدیدتر، زخمی بدتر و سختتر گریبانمان را میگرفت و رهایمان نمیکرد آن سال. تنها هنرمان زنده بودن بود. تاب اوردن. هنوز بودن. هر زخمی ردی عمیق به عمق چندین و چند سال بر روحمان گذاشت. نشکستیم. نیفتادیم. فرو نریختیم. همچنان زنده ماندیم و همین زنده ماندمان و بودن خاری بود بر چشم آنان که جز سیاهی و بلا برای خاک و سرزمینمان نمیخواستند. آن سال، چیزی نداشتیم برای از دست دادن. چیزی نمانده بود برای از دست دادن. دلخوش بودیم به مستی و دوست و شانه برای گریستن و لب برای بوسیدن و یار برای نوشتن. از پا ننشستیم اما. قداره کشیدیم و زدیم. آنچنان زخمی بر تنشان کاشتیم که تا سالهای سال فراموشش نکردند. پس از ان همه رنج و بدبختی، فهمیدیم که دیگر بار زانو نخواهیم زد. که میتوان هر چیز سختی را تحمل کرد. که پس از آن همه بلا و مصیبت، خود مصیبتی بودیم ورای تمام مصیبتها. دیوانگانی که میتوانستند از پس هرچیزی بربیایند. که رو در روی ضحاک به سخرهاش گیرند. که فریدونی نبود و نداشتیم. که هر کداممان فریدونی بودیم به پهنای تمام ظلمها و ستمها و تبعیضهای طول تاریخ....