بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

تُف.

"خاص و متفاوت بودن" رویِ دیگر "هم‌رنگِ جماعت شدن" است. چه اگر این‌قدر به آن اندازه که ادعا دارید، متفاوت هستید نباید به طرز بی‌شماری آدم با لباس احمقانه آن بیرون ببینیم. نباید این حجم از فیلم‌های مزخرف سخیف و کتاب‌های بدردنخور هدردهنده‌ی درخت سزاوار سوزاندن، فروش بالایی داشته باشند. خاص بودن، ذوق می‌آورد. سلیقه می‌آورد. خلاقیت می‌آورد. هیچ کدام از این‌ها را ندارید و با این زندگی احمقانه، هیچگاه هم نخواهید داشت خدا را شکر. پاتوق‌هایتان، کافه‌ها و قهوه‌خانه‌ها و رستوران‌هایی‌ست که از بس پر هستند که جای سوزن انداختن نیست. مقاصد توریستی داخلی و خارجی‌تان یکسانند. یا شمال و متل قوش یا آنتالیا و لاراش. خاص و متفاوت‌های احمقی که فکر می‌کنند ( بله. متاسفانه احمقها هم می‌توانند فکر کنند) لابد یک طیف رنگی بهتر از بقیه‌ی طیف‌ها وجود دارد. صفحات احمقانه‌ را دنبال می‌کنید. ویدیوهای احمقانه را بازنشر می‌کنید. درباره هر موضوعی بی‌آنکه از عهده‌ی دفاع کردن از آن بربیایید، اظهار نظر می‌فرمایید. بدن‌های یکسان، شال بستن‌های یکسان، ابروهای یکسان، تفریحات یکسان. کارهای احمقانه، فکرهای احمقانه، زندگی‌های احمقانه، روابط احمقانه. بردگان بی‌چون و چرای مُد. این فیلم مد شده؟ ببینیم پس. این کتاب مد شده؟ بخونیم پس. این لباس مد شده؟ بپوشیم پس. این کافه مد شده؟ بریم پس. این موضوع مد شده؟ نظر بدیم پس. این سکس مد شده؟ بکنیم پس. این گوه مد شده؟ بخوریم پس. تف...

۱۶ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۱ ۰ نظر
آ و ب

نیست که نیست...

چند روزی‌ست که پشت سر هم آدم‌هایی که دیگر با آن‌ها هیچ ارتباطی ندارم، وارد خواب‌هایم می‌شوند. هر بار هم پس از بیدار شدن از خواب، این جمله را با شکوه بیش‌تری زمزمه می‌کنم: بیرون از کتاب‌ها و خواب‌ها خبری نیست...

۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

برنگرد، حالم خوب است...

برای من این‌گونه بود که دلخوشی شبیه به پرنده‌ای، ناگهان از زندگی‌ام کوچ کرد و رفت. اوایل نمی‌دانستم که برای همیشه رفته است؛ پس مدت طولانی‌ای در انتظار بودم که بازگردد. با عادت بیگانه بودم. حتا شاید لجوجانه و مصرانه در پی عناد با کسانی که می‌گویند آدمی به هر چیزی عادت می‌کنند. انتاظر بدون امید محال است. امیدی بود در عمق وجودم. امید به آن که این پرنده‌ی کوچ‌کرده و رفته، باز خواهد گشت و من دوباره با شوق و رغبت زندگی خواهم کرد. زشتی‌ها و سختی‌ها و زخم‌ها را با علاقه تاب خواهم آورد. اما نه. بازنگشت. من ماندم و این زندگی الکن و چیزهایی که تحمیل شدند بر من. آن پرنده که قادر است آدم را به هر کار ممکن و غیر ممکنی وادار کند، دیگر باز نخواهد گشت. شکستم. به معنای واقعی. تند. سخت. عمیق. هزار تکه. هر تکه هزار بار دورتر از تکه‌ی قبلی. از درون و در درون. آدمی اگر تخم داشته باشد، در این جور مواقع خودش را می‌کشد و راحت می‌شود و حتا راحت ‌می‌شوند کسان نزدیکش. اما من از آنها نبوده‌ام. نیستم. امیدوار که روزی باشم. حالا دو سه سالی‌ست که نه دل و دماغ درست و حسابی برای زندگی کردن دارم و نه تخم خودکشی کردن. از آن رانده و از این مانده. ادامه می‌دهم بی‌آنکه بخواهم. تمام نمی‌کنم چون نمی‌توانم. زنده‌ام بی‌آنکه شاد باشم یا راضی از زنده بودن و زندگی کردن. مرثیه خوان گذشته‌ی از بین رفته‌ی دوری شده‌ام که دیگر تکرار نخواهد شد. اگر خاطرات و اتفاق‌ها و حرف‌های چند سال پیش، در نظرم خنده‌دار می‌آیند نه به دلیل خنده بودنشان که به دلیل گم کردن محرک انجام دادن و اتفاق افتادن و گفتن آن‌هاست. ابراهیم گلستان جایی  گفته بود( نقل به مضمون): فروغ حتی در غم و اندوه هم آدم باروری بود. اما من به خودم که نگاه می‌کنم در حالت عادی هم باروری ندارم چه برسد به غم و اندوه که چیزی به من اضافه نمی‌کند که هیچ، چیزی هم کم ‌می‌کند. چیزی که هست و وجود دارد و نمی‌توانم انکار کنم این است که بزرگ شدن درد دارد. بدون دلخوشی زندگی کردن خیلی سخت است. در این چند سال خیلی تنها شده‌ام و مانده‌‍ام. دوستان کمی دارم. هیچ سرگرمی خاصی ندارم. از معاشرت با آدم‌ها بیزارم. و چیزی که دوست دارم این است که در کنج خلوت خودم با کتاب‌ و فیلم باشم تا آن بیرون با آدم‌ها. بی تفاوت تا هنگامه‌ی آمدن مرگ...

۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر
آ و ب

| 25 |

زیاد دوست نداشتم واسه امروز چیزی بنویسم اما بعضی وقتا همه چی دست به دست هم می‌ده تا یه چیزی نوشته بشه...

هجدهم این ماه بود که از کار اومدم بیرون. سر یه چیز به غایت مضحک که نشانه‌ای از وقاحت داشت و آخرین قطره‌ی صبرم رو لبریز کرد. در خاطرم یک تیر نود و هشت تا هجده اردیبشت نود ونه، برایم چیزی خواهد بود شبیه به جنگ‌جویی که هرچه زخم خورد آخ نگفت. قبلا فکر می‌کردم حالا که آمده‌ایم و هستیم به هر طریق، پس باید ادامه بدیم هر جور که شده. ولی نه. شاید در نپذیرفتن و زیر میز زدن هم شرافتی باشد و حقی. شاید حتا شریف‌ترین و حق‌ترین و عاقلانه‌ترین کار همین باشد. به امید کمرنگ این که شاید در دفعه‌ی بعدی از این حالت "تو تصمیم‌ گیرنده نیستی برای اتفاق‌های خوب؛ تو رو تصمیم‌گیر می‌کنند برای اتفاق‌های بد" بیرون آمده باشم. در آسانسور رفیقی_ که رفاقت داشته و دارد_ گفت اهمیتی ندارد. بریم کمی چرخ بزنیم و خوش باشیم. رفتیم نشستیم گوشه‌ی پارکی که پاتوق من و شمس بود اما این بار شمسی نبود و علی بود. حرف زدیم. زیاد. چندین ساعت. بی‌خستگی. حس می‌کردم آدمی که روبه‌رویم نشسته و از خود و گذشته و زندگی‌اش حرف می‌زند آینه‌ایست که می‌توانم خودم را در او ببینم و صد حیف که ندیه بودم و نشناخته بودم و نفهمیده بودم. چیزی از من و خودم را در انعکاس حرف‌هایش می‌دیدم که که برایم خوشایند بود. چه خوشی غیر قابل وصفی دارد این آینه شدن و آینه بودن و آینه دیدن...
.
.
در این چند روز هیچ چیز برایم لذت‌بخش نبوده است. پوچیِ زمانِ منتظر بودن برای اعزام به سربازی را برایم تداعی می‌کند. نه درست و حسابی توانستم کتابی بخوانم و نه توانستم فیلمی ببینم. بطالت محض. فقط فرصتی اگر بوده، فرصتی بوده برای خلوت با خودم و مرور روزهای گذشته و لیس زدن مدام زخم‌هایی که جمع شده‌اند پشت سر هم.  این که می‌توانم بدون عذاب وجدان و با صداقت خالص با خودم و گذشته‌ام روبه‌رو شوم، خوشحالم می‌کند. از این که می‌توانم چشمانم را مقابل آینه تاب بیاورم و ندزدمشان، راضی‌ام. و درک این حقیقت ساده‌ی شاید فراموش شده و کرده که من هم یکی از میلیون‌ها هستم. با تمام ‌انتخاب‌ها و حماقت‌ها و دغدغه‌ها. این که من هم هیچ فرق خاص و تمایز کننده‌ای با دیگران، این دیگران بی‌شمار، ندارم. تا آنجایی که توانسته‌اند و خواسته‌اند و گذاشته‌اند درست زندگی کرده‌اند. به وقتش فقیر بوده‌اند و هستند هنوز هم. روزی مذهبی بوده‌اند و نماز صبح‌شان ترک نمی‌شد. روزی سمپات جمهوری اسلامی بوده‌اند و حالا از اسمش هم متنفرند. چیزی برای دلگرمی نداشته‌اند. به وقتش مومن درویش زاهد و به وقتش فاسق فاسد. حالا چند نفر در وضعیتی شبیه به من قرار دارند؟ بیکار شده. با خانواده‌ای معمولی. با پس‌اندازی کم که نمی‌دانند چه‌قدر دوام خواهند آورد؟ بعدش؟ حمله‌های عصبی و افسردگی و فحش و قبول نداشتن هیچ چیزو هیچ کس و هیچ عقیده‌ای؟ انسان‌های بسیار بسیار زیادی که می‌دانند و یقینی محکم دارند که هرگز در زندگی‌شان ماشین نخواهند خرید، خانه نخواهند خرید. از کارهایی که دوست دازند انجام بدهند، دور خواهدن بود. هرگز توان خریدن ساده‌ترین چیزهای مورد ‌علاقه‌یشان_ برای خودم چیزهایی مثل قهوه‌ساز، دوربین، کامپیوتر، ماشین تحریر_ را نخواهند داشت. و همیشه مجبور خواهند شد تا مقابل کسی سر خم کنند تا بتوانند درامدی داشته باشند. میان تراکم دردها و پلک‌های سنگین و نجواهای اشک، در تمنای شکست خوردن اما نشکستن، سکوت کردن اما لال نبودن، زخم خوردن اما نمردن، هیمشه تلاش خواهم کرد تا "یک نفس‌کشِ امیدوارِ ساده‌یِ سرراست" باشم و بمانم. نیم‌خطی اگر تمامِ من و زندگی‌ام باشد همین نیم‌خط است؛ "یک نفس‌کشِ امیدوارِ ساده‌یِ سرراست"...

.
.
بیست و پنج سالگی سن مناسب برای از دست دادن است.
دیگر هیچ‌وقت موهایم را از ته نمی‌تراشم، روزی از دست می‌روند و زیباتر می‌شوند.
شبیهِ تمامِ از دست‌رفته‌ها که زیباشده‌اند و می‌روند...
.
.
امروز تولد این وبلاگ است/بود...

۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۲۵ ۲ نظر
آ و ب

پابند سربلندی...

بعدها احتمالا در حوالی پیری زمزمه خواهم کرد در خلوت خود: در بیست و چهار سالگی با ابراهیم گلستان آشنا شدم و دیگر هرگز آن آدم قبلی نشدم...

۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۵۷ ۰ نظر
آ و ب

ذکر امشب...

عشق جامه می‌دراند و عقل بخیه می‌زند...

۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

"چوبان یاستیقی"

 پس تنها نیستیم. آدم‌هایی، تنها و چند نفره، پراکنده‌اند در هر طرف. می‌گویی آن‌ها ‌آمده‌اند برای مستی و این‌ها برای کوهنوردی. میان حرفت اما یک "ما" گم است. نزدیک به زبان آوردنش هم نمی‌شوی. هراسِ جواب شاید از کنجکاوی سوال بیش‌تر است. پس "ما" برای چه آمده‌ایم؟
.
.
از این بالا چندین شهر و روستا، دو سد، یک گمرک و بی‌شمار خانه و ماشین را می‌توان دید. در زیر پایت هستند. همان تصویرِ معروفِ مورچه‌وارِ ریز و دور و غریب. یک جور کشف تازه‌ درونت را قلقلک می‌دهد که همین‌جا بیش از حد خوب است. زیر سایه‌ی درخت استراحت کردن. خوردن از آب زلال سبک و از انسان‌ها و زندگی مریض‌شان دور بودن. دوری از تمامِ بدی‌ها و زشتی‌ها و کج‌رفتاری‌هایشان. به دور از تمامِ پندارهای پوچی که برای ادامه‌ی زندگی با دست خود می‌سازیم و حتا شاید به این پیوندهایِ نازکِ شکننده ایمان می‌آوریم. 
.
.
لحظه چون سیلیِ محکمی بر صورتم فرود می‌آید. در یک جور بهت فرو می‌روم.  نمی‌توانم باور کنم که دوازده سال پیش هم در اینجا بوده‌ام. آن روز بچه‌ای بودم که به هزار زحمت تا این بالا آمده بودم. به محضی رسیدن در زیر درخت، به خوابی عمیق رفته بودم. خواب عمیق دو ساعته. این بار اما علی‌رغم  سیگار کشیدن و عدم فعالیت ورزشی خاصی، تند و تیز می‌توانم بالا بروم. اگر آن روز تو تحمل‌ام کردی و قدم به قدم بالا آوردی مرا، این بار منم که بی‌خستگی بالا می‌روم و تو از عقب، با نفس گرفته‌ات، می‌گویی کمی صبر کن تا نفسی تازه کنیم. زمان قوی‌ترین چیزی‌ست که شناخته‌ام. لابد...


26 اردیبهشت
ارتفاعات بایرام‌گَل    

۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

زبان را...

زمزمه می‌کرد او؛ من دوست داشتم ببوسم گلو را، لب را، و صدا را...

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر
آ و ب

چه قلمی آقای گلستان...

از متن‌هایی که باید الگو باشد:

 

من همیشه در هجرت بوده‌ام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان دیگر جغرافیایی رفتن. هجرت یعنی از حالی به حالی دیگر، از یک فضای فکری به فضای فکری تحول یافته‌ای رفتن. هجرت همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر، بالاتر، کامل‌تر، یا کامل شونده‌تر. هجرت در درک معنی‌ها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودن‌ها برای روشن‌تر پی بردن، روشن‌تر فهمیدن، بهتر معنی ها را پیدا کردن، برای به کاربردن‌هاست. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالح‌تر شدن تا صالح‌تر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. از یک شهر به شهر دیگری رفتن، اما با همان کیسه و کوله‌بار عقیده‌هایی که مشخصا نسنجیده‌ای‌شان و با آن بارت آورده‌اند یا بار آمده‌ای، هجرت نیست. میخ‌کوب بودن است. جهل‌ها همان جهل‌ها و نفهمی‌ها و عقیده‌های تیزاب سنجش نخورده همان عقیده‌های مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده، که تازه، همه‌اش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق مفقود.
 

از روزگار رفته/ ابراهیم گلستان

۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

هرگز در هیچ جا بلند نشدن...

با چشمان باز
با بدن‌های خشک
شبیه به پروانه‌های قاب شده به دیوار خانه‌ی پیرزنی روس...

 

 

+ دوست عزیزی که یک ماه پیش آدرس ایمیلت رو گذاشتی؛ تو هم انگار مثل من خیلی دیر به دیر چکش می‌کنی. اگه اینجا رو می‌خونی  کاش یه جوابی بدی. واقعا نگرانتم.

۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب