بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

هیچ. هیچ. هیچ...

در نهایت اما چه و کدامین و چند خیال برای آفریدن تو کافی است؟ هیچ. هیچ. هیچ. ببین چه‌قدر پناهی تو که حتا می‌شود به خیال نبودنت تکیه کرد. چند امید که می‌توان به امید تو سالیان درازی را در دار بقا مصلوب ماند و هنوز چشمانت، چشمانم را به فریب زیست باز و بسته کنند. چه اهمیتی دارد که زندگیِ لکاته از کدامین سو بر پیکره این جهان پتیاره تا شود؟ ...

۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

اگر زهر، اگر سم...

حیف که نمی‌خوام قلبت رو بشکنم وگرنه توو سیگارت فلفل می‌ریختم...

۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر
آ و ب

زیباترین کار ممکن...

بریم کتابفروشی، بگم: وردار، من برات می‌خرم...

۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

هر شب هر شب هر شب...

این مالیخولیای
سر در لای سینه‌ی تو
فرو برده
هر شب
تو را تا سحر
بوسه به بوسه
زیستن؛
مدامِ رویایی 
که می‌رهاندم
از شومی کایوس زندگی
هر شب...

۰۵ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۴۹ ۰ نظر
آ و ب

مبهوت...

بودن با آن دسته از انسان‌هایی که هرچقدر بیش‌تر همراه‌شان می‌شوی و هم‌کلام‌شان، بیش‌تر به هیچ بودن خودت پی می‌بری. آدم‌هایی که به عمق رسیده‌اند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو می‌فهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حباب‌های کوچک بوده‌ای. تنها یک چیز برای توصیف آن‌ها کافی‌ست. "با پای خود تا لب چشمه می‌روی و تشنه‌تر برمی‌گردی. تشنه‌تر، هر بار. تشنه‌تر از هر بار. چرا؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم"...

۰۳ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر
آ و ب

اما چه کنم که...

دوست داشتم  امشب، در این شب سرد برفی اینجا بودی. تا صبح در آغوش همدیگر. برای همدیگر لازم و کافی. سیگار بکشیم. الکل بخوریم. شعر بخونیم. فحش بدیم. مست کنیم. تن‌لخت زیر برف بریم. در بوسه‌های شهوت‌ناک یکدیگر غرق شویم. هیچ چیز هم به تخممان نباشد...

۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

از سرما...

امروز دم غروب توو ماشین نشسته بودم و داشتم از شیشه‌های برف‌گرفته به بیرون نگاه می‌کردم،؛ همه چیز به شکل غریبی تیره و تار و درهم بود. شبیه به گذشته‌ای که آمده و رفته و ناپدید شده است. گذشته‌ای که می‌توانی ببینمش اما از لمس کردنش عاجزم. حتا اکنون نیز برایم همینگونه است. چه قدر دلم می‌خواست این تاری دید از بین برود. تشنه‌ی نورم. بنده‌ی روشنایی. غلام آن کس که برایم چراغی بیاورد و وضوحم ببخشد. بعد این زمستون واسم بازم زمستونه. چه فرقی می‌کند آن بیرون برف ببارد یا باران؟ ابرای باشد یا آفتابی؟ چه فرقی دارد وقتی همه چیز در درونم مرده و تمایلم به معاشرت با آدم‌ها را از دست داده‌ام؟ در درونم برف می‌بارد، هوا مه‌آلود است و هیچ کس از بهار خبر ندارد. زندگی چیز مزخرفی است وقتی که تو در دورنت یخ زده‌ای و راه نمی‌دانی و چراغ نداری و مدامِ نگاهت تلاقی می‌کند با خونِ زخم‌هایِ پاهایِ تاول‌زده‌یِ به مقصد‌نرسیده‌یِ تلف‌شده‌ات... 

۲۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

که جمع اضدادی...

تا پایان عمرم به ابراهیم گلستان، قلمش و دوست داشته شدنش از سوی "فروغ" حسادت خواهم کرد...

۲۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۵ ۰ نظر
آ و ب

مهم نیست عزیزم...

این روزها بیش‌تر از همیشه، احساس غریبگی با آدم‌های دور و اطرافم می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌فهمم. اشیا را نمی‌فهمم. توالی شبانه‌روزی برایم ناشناخته است انگار. با آشنایان غریبم و با اشیا غریب‌تر از همیشه. لذت این روزهایم خلاصه است در اندک برفی که از قدم برداشتن بر رویش مست می‌شوم. برف و سردی و سرمایی که تا مغز استخوان ادم نفوذ می‌کند. عاشق لحظاتی هستم که از شدت سرما حتا نمی‌توانم سیگار را لای انگشتانم بچرخانم. سرمایی که تمام حس آدمی را می‌رباید. هر از گاهی آدم‌های سال‌های دور، آن آشنایان دیروز را می‌بینم. کسانی که فراموششان کرده ایم و فراموششان شده‌ایم. افسوس بلندی که بعد از باخبر شدن از حال این رزوهایم، به زبان می‌آورند به تخمم نیست. چرا باید افسوس خورد؟ برای سال‌های گذشته و روزهای سپری‌شده غمگین باشم؟ ندانم و نشناسم. دیگر خیلی وقت است که از نوستالژی بازی سانتیمال احمقانه دست برداشته ام که چه خوب می‌شد به عقب برگردیم و گذشته چه خوب بود و ال و بل. گذشته هم یک گوهی شبیه الآن. شاید حتا خیلی بدتر از الآن اگر در بدی‌ها و سختی‌هایش دقیق شویم. تمام این آدم‌ها و اتفاقات در همان گذشته هم بوده‌اند. چه چیزی تغییر کرده جز از یاد بردن تمام آن بدی‌ها؟ خوب یا بد، زشت یا زیبا هر چه بود، گذشته است. اثر خود، اثر عمیق ماندگار خود را گذاشته و گذشته‌اند. در لحظه، در پی زخم‌های جدیدترم. در پی بهانه‌ای برای ادامه‌ی این جنگ. ناامید. هیچ فرقی هم نمی‌کند بود و نبود این امید لعنتی. چون زورش به هیچ چیز نمی‌رسد. دقیقا شبیه همین گلمات. تنها سرابی است که الکی دلت را به ان خوش کنی که حتما روزی جهان به روی ما هم خندید. بیش‌تر از همیشه کتاب می‌خوانم و فیلم ‌می‌بینم و سیگار می‌کشم و آدریان گوش ‌می‌دهم و کم‌تر از همیشه می‌خوابم. بیکاری‌، طاعون من است. هجوم صدباره‌ی فکرهای بی‌مورد و دل‌مشغولی‌های بی‌دلیل. مرگ تمام تنم. بی‌آ«که کاری از دستم بربیاید. بسیاری از روزهایم شروع نشده، تمام می‌شوند و برخی از روزهایم، تمام شدن نمی‌شناسند. نمی‌توانم فردای خودم را ببینم. از این که چقدر فرسوده‌تر و غمگین‌تر و مستاصل‌تر از اکنون خواهم بود، وحشت می‌کنم. این روزها هرکاری می‌کنم جز زندگی. شاید هم درستش همین باشد. توو یه جای "شب‌های روشن" استاد ادبیات به دختره می‌گه: سهم من از عشق جای سرد و تاریکی در این جهان است. همون. سهم منم همونه. همونطور که دلم میخواد. همونجور که باید... واژه‌ای نمانده اینجا. گلایه‌ای حتا. این روزها دیوانه‌ای خوشحالم. همان‌گونه که آرزو داشتی؟ امیدوارم روزی، جایی این‌گونه‌ام آرزو کرده باشی. دیوانه‌ای خوشحال؟ دیوانه‌ای خوشحال....

۲۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

برهنه از واژه، تنها بوسه...

شما اما اگر توانستید ببوسید تمام گونه‌های از گریه خیس شده را؛ به‌خصوص اگر هوا سرد و تاریک بود و برف می‌بارید. ببوسید تمام چشمان از انتظار کم‌نور شده را. تمام لب‌های مشکوک به بوسه را. تمام دست‌های پاک آلوده شده به تن یار را. تمام قلم‌های از معشوق نوشته را. تمام چین‌های افتاده از انتظار بر پیشانی‌ها را. من نتوانستم اما اگر شما توانستید ببوسید تمام زخم‌های عاشقان را؛ که از بوسیدنی‌تر در جهانمان وجود ندارد...

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۰۸ ۰ نظر
آ و ب