از من استخوانهای باقی خواهد ماند که تو را دوست خواهند داشت؟...
از من استخوانهای باقی خواهد ماند که تو را دوست خواهند داشت؟...
بعد از فراق، زیاد به آیینهها خیره مشو؛ زیرا از چین و چروکهای صورتت پریشان خواهی شد...
+فراق، تنها چیزیست که از جهنم میدانم...
هرچقدر برایت بنویسم باز هم انکارم خواهی کرد اما زیباتر از آن چشم های سیاهات، نگاه نافذت بود که هزار یادگاری بر قلب آدمی می گذارد و رویاهای مادر مرده را در آدمی زنده می کند و کابوس نبض از یاد برده را در آدمی به جریان می اندازد و با هر بار وقوعش هزاربارهتر شوق زندگی و تحمل تمام ناملایمات را در آدمی ممکن میسازد و می دانی چیست؟ در نگاه تو مردان زیادی مردهاند...
برای تو اما غروب مهآلود و نم نم ریز باران و تشویش همیشه دیر بودن و اضطراب هرگز نرسیدن و لغزیدن پا در لحظه آخر و شکسته شدن تمام پل ها و گم کردن مقصد و سرگردانی در زمین های ناشناخته و بی زبانی زبان ها و سکوت چشم ها. در پس زمینه فریادهای به آمیخته شاهین و نامجو و حتا آدریان...
کاش میدانستم آخرین نگاهت بر چه میافتد. آنگاه تلاقی را منع میکردم...
آنقدر ببوسیام که خون از لبم جاری شود
آنقدر ببوسمات که لبم بر لبت دوخته شود....
هزار سال پیش از این برای اولین بار دیدمت. هزار سال است که برای اولین میبینمت. هزار سال پس از این برای اولین بار تو را خواهم دید. برای بعد از آن هم نگران نیستم. خدا بزرگ است...
هرچیزی اما ذرهای از وزنش را بر روی شانههایت باقی میگذارد و شانه هم مثل چشم عادت میکند. با این همه خاطره و انسان و حادثه اما چرا هنوز هم چون غباری سبک در دستان باد به هر سو کشیده می شویم و از طوفانها میهراسیم. چه میخواستی از این زندگی؟ رسالتات چه بود؟ شبی برهنه آغوش برهنهاش را زیستن یا شنیدن نالههای شهوتناکاش در لحظهی ایستادن زمان و یا حتی رسیدن به سینهاش و سر غلطیده در میان پستانهایش سبی سیر گریستن و همان دم مردن؟ آه تصدقت. هستی خسیستر از این حرفاست. روحم تبلور ویرانیست. نوشتن هر روز برایم سختتر از روز قبل میشود. حافظ تمام ایام نیستم اما تا دم مرگ به یادت خواهم بود. عمری گذشته و دیگر باز نخواهد آمد. من اما به تغییر این روزهایم ایمان دارم. به این که بیرنگی عنق افتاده روی روزهایم را جایی تلافی میکنم. جایی که دور نیست، دیر نیست اما تقاص سختی دارد. خیلیها، دقیقا خیلیها لیاقت خیلی چیزها را ندارند و تو یا باید آنقدر زرنگ باشی که این حرف را فهمیده باشی و یا بارها و بارها این اصل ساده را برای خودت تکرار کنی و من در دستهبندی آدمها جزء آن دسته قرار می گیرم که باید این اصل ساده و بدیهی را بارها و بارها برای خودش تکرار کند. میان این همه تقاص و تاوان و جزاست که میفهمی کجا را اشتباه آمدهای. کجا باید پیش میرفتی و نرفتهای و کجا باید میایستادی و دویدهای. خامی و پختگی و سوختگی عمری به درازای زندگی یک آدمی دارد و حتا گاهی یک عمر طولانی هم برای این پختگی کفاف نمیدهد. اهمیتی ندارد تصدقت. درد هر چه بیشتر بهتر و زخم هر چه عمیقتر دلچسبتر. نمیترسم. نمیهراسم. تمام این زخمها را تا انتها باید دوام آورد و حرفی نزد و شکوهای نکرد- که ارتفاع پنجره برای پریدن همیشه مناسب است- و لحظهای هم که مرگ آمد، آمد. چه باک تصدقت. تنها یک راه برای زنده ماندن وجود دارد. شوالیهوار، زره بر تن و سواره بر اسب خلق معنا کردن. شرزه و بیترس...
رهگذر. بیمقصد. مسیر همیشگی. درختان لخت. سراسر مه. آدمهای بیچهره. غریبانگی. چای. زیرزمین. شیش تا چای هزارتومنی. انباشت نیکوتین. یک نخ دیگر. یاد او. اوی غایب. اوی ناموجود. اوی از یاد برده. گرانی مادر قحبه. بیپولی مادر قحبهتر. هندزفری. " غمم را ز چشمم نمیخوانی". مه. برف. بی نام. بی نشان. بی صدا. گم. محو. تیره. تار. کمی هم سرد. رهگذر...
{به "پیش و پس از او" تقسیم شدن. برای او گناهکار جماعتی شدن. پای رفتنش، نشستن و پای نیامدنش، ایستادن. بیخیالِ دنیا شدن. هر روز را چون آخرین روز زندگی کردن. در هجوم دوستان و دوستان تنهاتر از پیش شدن. تقسیم شدن، تقسیم شدن، در چهانت پخش شدن. اینهاست هدایای عشق. تنها یادگارهایی با پیراهنِ جاودانگی...}
+ کلمه که نه. سرب داغی که تا عمق استخوانت نفوذ میکند...