من هیچ چیز ننوشته ام
هر چه بوده
از تو بوده
به تو بوده
برای تو بوده
و علی زغم تو بوده...
من هیچ چیز ننوشته ام
هر چه بوده
از تو بوده
به تو بوده
برای تو بوده
و علی زغم تو بوده...
و سرم
هر بار
در انبوه لبخندهای مخدوش
و افسوس صورتهای غریبه
و اندوه گذشتههای دور
افتاده است
از شانهی عکسی به عکس دیگر
بی آن که خود بفهمم...
تمام خطوطی که از تو نمی گویند و نمی نویسند را روزی خواهم کشت...
مرا در سیاهیِ جوهر زندانی کرد؛ سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشمِ تو...
آوارهی صد صحرایی
دیوانهی صد لیلی
مجنونی و مجنون نیستی...
بت ها، آدم ها را دوست ندارند. آن ها هنوز عاشق شیاطین اند...
چرا، چرا می خواهم ببینمت حال که می دانم پایان هر دیداری، سرآغازِ فراقیست؟...