هی راه میروند و فحش میدهند و سیگار میکشند. یک روزی اما تمام میشوند؛ آدمهای توی سرم...
هی راه میروند و فحش میدهند و سیگار میکشند. یک روزی اما تمام میشوند؛ آدمهای توی سرم...
چه فراز و نشیبی دارد نگاهها...
آن هنگام که به شب نگاه می کنی و جز سیاهی نمیبینی...
آن هنگام که به آسمان نگاه می کنی و جز قفس نمیبینی...
آن هنگام که به زندگی نگاه می کنی و جز حسرت نمیبینی...
آن هنگام که به شعر نگاه می کنی و جز غم نمیبینی....
آن هنگام که به تاریخ نگاه می کنی و جز خون نمیبینی...
آن هنگام که به خدا نگاه می کنی و جز شرم نمیبینی...
..
.
چه فراز و نشیبی دارد نگاهها
آن هنگام که به قلباش نگاه می کنی و جز نفرت نمیبینی...
آن هنگام که به چشمهایش نگاه می کنی و جز عشق نمیبینی...
مرا ببوس برای آخربن بار...
صدای تیرو غل و زنجیر میآید. ناله و فغان نسلی که از مختاریها و پویندههاست. اما کجاست اختیار و پویشی؟ ما، نسلی که تماما در احاطهی اندوه بودیم. سرو نبودیم و سر خم کردیم، چاره نبودیم و چاه شدیم، برای هم. با سیگارهایمان دود شدیم. نوشیدیم. مست کردیم. مخدر دیگر جواب نبود. اندوه جانفرساتر و جاودانتر از ما بود. ذوب شدیم و ریختیم روی سر آوارهایمان. دیگر نه میهنی مانده بود و نه وطنی و خاکی. بنفشهای نمانده بود که کوچش افسانه شود در گوش قصهها و فرهادی نمانده بود که صدا کند غصهها را. صدا همان درد بود. نگاه همان بغض و گریه تنها مرهم. یک مشت دیوانهی نامحرم، در خیابانها به امیدی که به ناامیدی شبیه بود. خیابانهایی که بوی باروت می داد و نفت و خون. بوی دروغ و تزویر و تشریح اندوه بر قامت قلبهایمان. خونی که از سیاوشان میریخت و پامال میشد و صدای شوم خندههایی که تمسخر ما را به فریاد میکشید. مرا ببوس. از بهار ما سالهاست که گذشته است. هیچ کدام از عقربههای ساعت و ورقهای تقویم، آخرین بهار را به یاد نمی آورند. خوشبختی فسانهی دیر و دوریست. مرا ببوس که دیگر هیچ کودکی نخواهد خندید و هیچ درختی سبز نخواهد شد. مرا ببوس که کلمات بیهوده و بی جان و عبث شده اند. مرا ببوس برای آخرین بار...
آن لحظهیِ خوشِ ضربآهنگ گرفتن بر دیوارهیِ لیوان و هجا هجا کردنِ حروفِ نامِ تو و امتدادِ لذتبخشِ زمان و در میانِ خواب و بیداری، چشم در چشم تو و دست بر گونه و شانه به شانهیِ تو و لب بر لبِ تو؛ هیچ شدنِ تمامِ دنیا و مافیها و تلخیهایش برای ساعتی و مستغرق در خیالِ خوشِ آغوشِ سپیدِ سرسبزِِ سراسر پیوستهیِ تو؛ بریده از مکان و دست شسته از زمان و معلق بین آسمان و زمین؛ سبک، چون پَری در باد. هیِ دوستت دارمهایِ دعاگونهیِ بلند و فراموش شده از تمامِ یادها و فراموش کردهیِ تمامِ یادها. فقط تو و تو و تو؛ بی هیچ گذشتهای و آیندهای. تنها. آن. دَم. حال. اکنون. تو. خماریِ چشمان و خیسیِ لبان و لرزشِ دستان. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم... راستی و مستی و اعتراف به تو در زیر فروغِ محوِ ماه؛ اشک را به مستی بهانه کردم و لب و زبان و دهانم جز به تو نچرخید و جز تو نگفت و این پژواکِ سنگینِ نامِ تو که نفس را بر من سنگین کرد و رفت و آمد و رفت و امد و رفت و آمد...سرخوش از می یا از تو یا از حرف زدن دربارهیِ تو؟ تا انتهایِ زمان و مکان و همه چیز رفتن و برگشتن به آغاز. به زمستان. سرما. تو. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم...
+ تو که نمی ترسیدی از زخمی شدن، پروایی نداشتی از دیدنش. چرا دور شده ای از خودت؟
_ چون دیگر از این یکی جان سالم به در نمی برم...
یک روزی از اینجا خواهم رفت و دلم برای هیچ کس و هیچ چیز تنگ نخواهد شد...
+ گفت اگر فقط یک بار دیگر، از رفتن حرف بزنی من دق می کنم و می میرم...
شراب هایشان را نوشیده اند. کفش هایشان را درنیاوره اند و شیر گاز را باز کرده اند و خوابیده اند؛آرام، باوقار و طولانی...
از دست دادن چیزی که حتی فرصت داشتنش را نداشته ای؛ خالی شدن وجودت در حسرت یک لحظه داشتنش...
بهار
فاصلهی بازو تا بازوی توست
خوشا
از
زمستانهایی
که کشتم برای تو...