هر چقدر هم بگویی فراموش کن؛ برای فراموش نکردنت همه چیز و همه چیز و همه چیز...
هر چقدر هم بگویی فراموش کن؛ برای فراموش نکردنت همه چیز و همه چیز و همه چیز...
در مه و غبار و الکل. روایتِ واپسین در راه است. پسِ دودِ سیگار...
این روزهایِ من اسمش زندگی نیست. مستهلک شدن دمادم. پوسیدن. پرپر زدن. مروت ندارد این لامصب. کاردِ دندانه دندانهی مدام است که از پس گردن- از قفا- میکِشد. از رگ و ماهیچه میگذرد، در پشت حلق رها می کند. به این می گویند بسمل شدن. دیدهای؟ پایت را بردار از گردهام. بگذار جان بِکَنَم...
اسیر شده در میانِ کلماتِ الکنِ عاجز و افتاده در صحرایِ غربتِ بی همدم و همکلامِ هرروزهیِ دروغگویانِ پستِ رذل و وفاوادار به اندوهِ بیامانِ ماه و پابندِ سربلندی در روزگار گردنهایِ کج اما هنوز هم "یک نفسکِش امیدوار ساده سرراست"...
زمستان، زخم، برف، ملکوت، اغوا، وسوسه، سودا، شانه، نسیان و مالیخولیا...
یک روز، وسوسهام را تن کن. به خیابان برو. بایست. بغض کن و ببین که چگونه تمام شهر مرا پوشیده. این گونه می فهمی عذابِ هر روز تکرار شوندهیِ تمام نشناسِ نفرتآور را در من...
کاش لبهایمان را می بوییدند. شاید کسی گفته بود دوستت دارم...
از این دریغ، از این شاید که هر بار هر روز به تو ختم می شود، بیزارم...