رفتن ها به شکل عمیق تری از ماندن ها، دوست داشته شدن یا نشدن ها را به آدم ها نشان می دهند...
رفتن ها به شکل عمیق تری از ماندن ها، دوست داشته شدن یا نشدن ها را به آدم ها نشان می دهند...
صحرا صحرا تن داری تو و دستانم، بهت و چشمانم، حیرت می دانند یعنی چه...
وسط اون همه گریه می خندوندمش و اون، این کارِ ساده رو مصداق دوست داشتن نمی دونست...
بذار ،بذار اونقد بمونم که باد از پرپر کردن گل های روی دامنت دست برداره...
آن زمستان، زمستان سردی بود و تو گرم لبخند میزدی. در آن روز برفی دستانم یخ زد و دلم آتش گرفت. باورم نکردی. دیدی، شنیدی، فهمیدی اما باورم نکردی. شاید هم حق با تو بود...
دیگر در پیله های حفره تنم پروانه ای نمانده شمس. شمع را بُکش...
من می گم آدم همیشه به دنبال پیدا کردن کسی هست که هیچ وقت گمش نکرده. به زمزمه بیتی که هیچ وقت نخونده. در پی تعبیر خوابیه که هیچ وقت ندیده. واسه رسیدن به چیزی که هیچ وقت نخواسته. اما چه کنم که تو آدم نمی شناسی، شمردن نمی دانی ،خواب نمی بینی، شعر نمی خوانی. اصلا خاک بر سر تمام کلمات که دیوار می شوند بین من و تو اما چه کنم که تو کلمه هم نمی نویسی...
و زن شعری ست که کراهت دارد هم چنان. هم می توان سرودش و هم می توان آلودش...
ای آشکار در فریادهایِ بیصدایم، پنهان بمان همیشه در حرفهایم...