خنده هاش آدم رو به صرافت زندگی می انداخت
نگاهاش اما آدم رو از صرافت زندگی می انداخت...
خنده هاش آدم رو به صرافت زندگی می انداخت
نگاهاش اما آدم رو از صرافت زندگی می انداخت...
و هنوز هم ضربآهنگ حروف کلماتش آمیخته با هُرم نفسش، شب هایم را به آتش می کشد: عشق بر در نمی کوبد تا وارد شود، طوفان به پا می کند و در را از جا می کَنَد و داخل می شود. و ما همیشه منتظرش هستیم با لبخند بر لب... ما، کودکانِ گمشدهیِ دیوانه...
غروبگاهان، میان سرمهی آسمان و سرخی افق دلم هوس لمسش را می کند، هوسِ لمسِ آن سوتر از مرگ را...
این "من" سال هاست که مرذه، این "تو" سال هاست که فاتحه نمی خوانی...
رنج را در آغوش گرفتن
رنج چشیدن از عمق وجود
با رنج یکی شدن
رهایی
رهایی
رهایی...