مأیوس تر از گریهی کودکی که مادرش را از دست داده...
نامأنوس تر از خندهی مادری که فرزندش را...
برای کسی که از چشم تو افتاده، چه آسمانی؟ چگونه بلند شدنی؟ کدامین پروازی؟...
هنوز هم می پرسی از خودت. هنوز هم تقلای فهمیدن داری. هنوز هم کلنجار می روی با خودت. هنوز هم زجر می دهی خودت را...
و من می اندیشیدم در زیرِ آفتابِ سردِ زمستان. دستانت چرا دستانم را لمس نکردند؟ لب هایتت چرا نامم را صدا نزدند؟ چرا شانه هایت را از من دور کردی؟ چرا بوسه هایت به لبانم فرصت نفس کشیدن ندادند؟...
+ چرا در متن های تو، جای من خالی ست؟....
++ چراهای نفرت انگیز...
هیچ کس نمی تونه مثل تو بخنده. در گوش تمام زنان شهر خواهم گفت تا ساکت شوند...
تقاص این همه دوری از تو در این دنیا ،قرار گرفتن در کنارت در آن دنیاس...
هنوز هیچ کس نتونسته دلیلش رو بفهمه. ذاتا اگه دلیلش رو می فهمیدن زیباییش رو از دست می داد. اصلا عشقی که دلیلش رو دونستی رو بنداز دهنِ سگایِ ولگردِ شهر.باشه؟ اوهوم...
ببین چقدر خوب هستیم ما. چگونه خوب می خندیم در چاه عمیقی که گرفتارمان کرده اند...