وقتی احمد کایا میگه "حالا ببین تو کجایی و من کجا" از جایی که تووش زندگی میکنم متنفر می شم...
هر چیزی که آلوده به زمان باشه نفرت باره. آمیخته به بیهودگی شمردن و یه روزی تموم شدن. زوال ناگریز. واسه همین باید برای ابدیت گریست. که هم اینقد دوست داشتنیه و هم اینقد دور...
فکر می کردم باید مثل مجنون دوسش داشته باشم ولی الآن می فهمم که باید جوری دوسش داشته باشم که اون حس لیلی بودن کنه...
می گفت تو سایه ی گذشته ات اینقد روت سنگین شده که نمی تونی راهت رو پیدا کنی و حتی از این سایه ی بی رحم پررنگ خوشت هم میاد. واسه همین هر فانوسی هم که برا روشن شدن راه میذارن سر راهت رو میشکنی. که هم به خودت ظلم می کنی هم به اونا...