بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

باید همین باشد...

دستانی که به جای دستانت سیگار را لمس می کنند. اندوه شاید همین باشد...

۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۳:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

خیلی زشته...

زشته آدم به شونه ی روزای بدبختیش بگه هر جایی...
۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر
آ و ب

تا با قومم عذاب شوم...

گفت در تناسخ بعدی ام لوط خواهم شد و رسالتم را به بوسه ای از لبانت خواهم فروخت...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۲:۱۰ ۰ نظر
آ و ب

درختان مناره هایش...

باران اشک های خداست...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۲:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

از نبرد...

از نام، از نیسگیل، از ناله...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۲:۰۸ ۰ نظر
آ و ب

به روسری سیاهش قسم...

روسیاهی بوسه های نداده ات به لب های خشک من ماند و روسری سیاه مادرم...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

دیوانه ای از آسمان...

اندوه زشت ترش کرده بود. گذر سال ها و آن همه رنج. تلخی ها را چروک دل خوش کرده به پیشانی اش، کبودی هراسناک زیر چشمانش عیان می ساخت. عریان و عیان. قلبش چاک خورده بود. از آن همه رفته و ترک کرده. خودش گفت که پیوندش را تمام چیزهایی که دوست داشته قطع کرده است. حتی از شعر و کتاب و فیلم، از دوست داشتنی ترین هایش هم بریده بود ولی باز هم... باز هم برایم دست تکان می داد و می خندید دیوانه. باز هم لبانش به دعای امید برایم می جنبید. نمی دانست که مدت ها قبل، مدت های مدید قبل آخرین عشق بازی ام را با امید کرده بودم و آن را به دست دیگران سپرده بودم و برای این وداع سهمگین اشک هم نریخته بودم. نمی دانست که ناامید نمی جنگد. تلاش نمی کند. تقلا هیچ... روزی، بی محابا، آرام شمشیر و سپرش را می اندازد زمین. حلقه می زند در خودش. دمخور تنهایی می شود. چیزی تحریکش نمی کند. زیبایی. دیوانه گی. دیوانه ای حتا... نمی بیند. نمی بیند در این جهان. نمی دانست که آدم ناامید بیش تر از دیگران با خودش، بیش تر از خودش با خاطراتش، بیش تر از خاطراتش با از دست داده هایش حرف می زند و ور می رود و زندگی می کند. از تمام جهان دست می شوید و در جهنم خودش که اولین هیزم هایش را خودش جمع کرده بر می افروزد و می سوزد. نمی داست که آدم ناامید دنبال ابراهیم شدن و بودن، دنبال فراغت و آسودگی آن سوی آتش، دنبال گل و گلستان، دنبال هیچ چیز نمی گردد. نمی دانست که آدم ناامید روزی به خود می آید و می بیند که طناب را بر گردنش افکنده و دارد در آن خفقان بهت آور بی ارعاب شعر الوداع می خواند: خداحافظ چهار فصل. خداحافظ هفت قاره. خدا خورشید گرم. خداحافظ دریای سرد. خداحافظ ستارگان بی شمار. خداحافظ ای عزیزان دوست داشتنی و نداشتنی ام. خداحافظ کوچه های تاریک. خداحافظ صداها، سمفونی ها، شعرها، شب ها، شراب ها، سیگارها، کتاب ها... خداحافظ خداحافظ خداحافظ... نمی دانست...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۲:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

لبانت لبانم را سرخ می کرد...

لبانت به لبانم جاودانگی می بخشید. لبانت لبانم را مهربان تر می کرد...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۱:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

بی یوسف...

مرا به چاه سپردی. به آن زمان که کاروان در بیابان نبود...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۱:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

شکسته های دلم فدای دولت دوست...

که زخم های تنت حکایت سنگ است...

۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر
آ و ب