چیزی در این نمایش ساده، عامدانه، عوض شده است. آن که باید می گریید، می خندد، بر صورت کسی که خنجر به دست جلو می آید...
چیزی در این نمایش ساده، عامدانه، عوض شده است. آن که باید می گریید، می خندد، بر صورت کسی که خنجر به دست جلو می آید...
گمگشتگی کسی را که چشمانت قبله گاهش بوده اند و تو نگاهت را از او برگردانده ای، کدامین معبد، کدامین بت، کدامین خداوندگار علاج خواهد کرد؟...
گفت هر وقت احمد کایا گوش میدم یادت میفتم. دیگه خودت حساب کن که هم چقد از دستت ناراحتم هم چقد دلتنگتم و هم چقد دوستت دارم...
تفاوتش همینه کلودیا. از مو نازک تر. اونی که دوستت داره نگرانت می شه و اونی که دوستش داری نگرانت می کنه...
لمس خط به خط تن ماه. دستانی که سنجاقک سنجاقک سفید می شوند. رویایی که چکیده تمام زندگی ست...
طبیعیه که یکی از همین روزا سرش رو بذاره رو بالش و زل بزنه به سقف و دیگه نفس نکشه و طبیعی تر این که من براش گریه نکنم...
تمناهای گاه و بی گاهی برای شناختنت، دانستنت و خواندنت داشتم. دیدن دنیا از چشمان تو، شنیدن صدای قلبت و صعود به آسمان از دامانت. حالا در اینجای سرد و تاریک شب که ویرانه های روحم بر تارک قلبم سنگینی می کند آرام تر و آسوده تر و آسان تر می توانم به گذشته و اتفاقاتش نگاه کنم. می دانم که اشتباهاتی داشته ام. شبیه به همه. اشتباهات برزگی که کوچکشان می پنداری و تنها زمانی به بزرگیشان پی می بری که دیر است. خیلی دیر است. اهمیتی هم ندارد. چون پشیمانی به هیج کاری نمی آید ای جانم تصدق خنده هات. می بینی که هنوز بعد از آن همه اتفاق هنوز در نوشتنیم. در کلمه ایم. در گریه ایم. در دوست داشتن، در باران ها، در کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک و خلوتیم. هنوز هم اندوه روزهایی که با هم بوده ایم، اندوه روزهایی که با جدایی غریبه بودیم، بر قلبمان چنگ می اندازد. هنوز هم شقایق های سرخ در کوه ها، هنوز هم سراب های بی پایان در یبابان ها منتظر ما هستند. هنوز هم انتظار هست که به ما سلام می دهد. هنوز هم هراس از دست دادن لبخندهای کسانی که دوستشان داریم ما را تسلیم تشویش می کند. هنوز هم دلشوره ابدیت را و حسادت شیطان را با خود به همه جا می بریم. به این ادراک، کشف و شهود رسیده ایم که باید هر از گاهی همدیگر را درک و سپس ترک کنیم. اکنون دیگر آسان گرفتن و آسان زندگی کردن را آموخته ایم. بی گله، گلایه و شکوه. هنوز هم سنگینی تمام بردگان تاریخ و اشک تمام عاشقان و خون تمام مبارزان جهان را بر دوش خود حمل می کنیم. بر دوش نحیف و ظریف خود. دیگر می دانیم که تنها یک حقیقت در این زندگی وجود دارد و آن هم مرگ است. بقیه اش فقط بازی با کلمات و مسخره بازی و بیهوده بافی ست. دیگر می دانیم که از شهوت تا شهود، از هوس تا عشق، از زن تا زخم، از درد تا درمان و از دلتنگی تا مرگ راهی نیست. بی فاصله. در آغوش هم....
.
.
.
حال، در زیر بارانی که شروع به باریدن کرده، در این شهر متروک و در این زمان منفور سکوت می کنم، چشمانم را می بندم و به متانت و یک سرسپرده که در مقابل فراموشی تعظیم کرده از روزی به روز دیگر وارد می شوم...
.
.
.
مرگ در دستان ات، در دستان ات که بوی خون و خاک و باران و تاریخ می دهند آخرین چیزی ست که هوس آزمودنش قلبم را می آزارد ای جانم تصدق خنده هات. مرگ در دستان ات...
چرا، چرا حالا که اینقد دریا شدی برام، منُ غرق نمی کنی توو خودت؟...