بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

کاشتن و چشیدن...

حاکمان اخته؛ بی‌کیر و خایه... با دست خود بریده...بی‌نشان نرینگی... در لای پایشان هیچ چیز نیست جز یک سوراخ نرم... لایق لعن و طعن... بشاشید بر مقاومتی که فرماندهش ریشش را رنگ ‌می‌کند... بشاشید بر دولتی که دیپلماتش در بند دکمه‌ی سردست خود است... بشاشید بر مقاومتی که نظامی‌هایش دست ریش‌بنفش‌ها و پیشانی عبا‌قهوه‌ای‌های گوهی را می‌بوسد.. بشاشید بر تمام جنده‌ها و جاکش‌ها و جاسوس‌ها و پانداز‌هایی که حرف از "مذاکره‌ی گردن و شمشیر" می‌زنند... بشاشید و نبخشید... بشاشید و فراموش نکنید... بشاشید و بشناسید دلال‌‎های ذلت را...

۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
آ و ب

خیابان خالی...

خیابان
خیابان خواب‌رفته
خیابان خواب‌زده
خیابان خواب‌مانده
که در وداع مردم
به خواب مجبور شده
مردمی که دیگر
نمی‌شتابند به بیدار کردنش
تمام غم‌ها و شادی‌ها
تمام مرگ‌ها و زندگی‌ها
در او معنا یافته
در او جریان داشته
سرخ خون هم دیده
سرخ شراب هم چشیده
آغوشش همیشه باز
برای ریشه
برای تف
برای جنگ
برای بوسه
برای کند سردرگمی
برای تند سرخوشی
خیابان حالا می‌داند
خیابان حالا در یقین مطلقش
از پس تزلزل‌ها و تردیدها
می‌داند که دیگر
آدم و انسانی نمانده
تا قدم بگذارد بر رویش
و بیدارش کند در سرخ زایش روز
آخرین قدم‌ها
قاصد آخرین آدم‌ بود‌ه‌اند
و او باید این را بپذیرد
که همیشه پذیرفته
هرچیزی را
بی‌شکوه‌ و گله
تمام مقدرها را با تمام تنش
در اوج بیداری‌اش...

۰۷ آذر ۹۹ ، ۰۲:۵۵ ۰ نظر
آ و ب

کرم ملوس...

متأسفم عزیزم، پیله‌ی تو ره به پوسیدگی می‌زند؛ نه پروانگی...

۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

آن کوه، آن سنگ سرخ...

که حرف زدنش نه از روی نداشتن حرف، از گفتن نداشتنش است. تمام طفره‌ رفتنش در همین جاست. جای شلاق و زخم فحش و اسارت میله‌ها گرم است در تن و جانش که زبانش بند می‌آید، یا خود بند می‌آورد. با خشم و حزن هم‌زمان دویده به صورتش مکث می‌کند و لال می‌شود و صم بکمی که نچشیده و نکشیده. هر چند هم چشیده و کشیده و نگذشته. هنوز در او و با اوست. تمام آن روزهایش را انگار کن که درون صندوقچه‌ای گذاشته و خیال چرخاندن کلید هم در فکر و ذکرش نباشد. از دستش خلاص نشده. تمام نشده به نوعی. به نحوی هنوز او را به خود مشغول می‌کند و نتوانسته آن حس تحقیر شدید را شکست بدهد که ترجیح می‌دهد دم نزند. چیزهای دیگر و بدتری هم باید باشد لابد. آن ندانسته‌ها و چه برسرآمده‌ها و از سر گذرانیده‌ها که سر و سری با روضه‌ی مکشوف داشته باشد. او نیمه تمام به بیرون آمده و دوان دوان تلاش کرده به زندگی برگردد و از همان‌جایی که باقی مانده، از سر بگیرد و ادامه بدهد. اما کوهی لرزیده و سنگی لغزیده. فهمیده و خم به ابرو نیاورده و افتاده به خودخوری؛ شکست‌خورده‌ی شریف...

۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

sen yikilma

Pirimiz ki cok yasasin, saglikli kalsin, butun hayati boyunca sadece bir seyi bize ogretmek istedi. ve bunu da soylelerek degil de, yapmakla bize ogretti ve simdiye kadar yasinin ilerlemesine ragmen hala da ogretmekte. sadece o ofkeli ve hircinlastigi ve kanin costugu zamanlarda yere goge ates sacan diliyle o ogretmek istedigi seyi direct olarak soylerdi. ki zinhar ama zinhar helalla haram arasinda fark bilen ve en onemlisi de sofraniza heram ekmek getirmeyin. sefalete bile olsa, katlanin ama asla harama yaklasmayin ve ondan uzak gezin, ki kendisinin hayati da, cektigi acilarda bunun en buyuk kanitidir. her seye katlanmak ama  haramla helali ayri tutun ki burdan gelecek belalarin haddi hesabi yoktur. bir omur bunun ustunde durdu ve titredi, yalniz bir agac gibi ki dunyanin en sert ruzgarlarina karsi ayakta kalmakla ugrasir gibi. pirimiz cok yasasin ve sagligi sihhati yerinde olsun, yillarca, uzun yillarca...

۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر
آ و ب

حافظه‌ی به‌دردنخور...

گفته بودم که خواب، نقش اول شب‌هایم را بازی می‌کند و بیداری به همان اندازه در روزهایم یک نقش فرعی را به عهده گرفته؛ آن روز اما سر ظهر به خواب رفته بودم. خواب حتی از شب هم سرریز کرده بود و امتدادش رسیده بود به روز. دست در دست هم بودیم در جایی شبیه به کتابفروشی. تو داشتی دنبال جلد سوم کتابی می‌گشتی و من می‌گفتم دو جلد اولش را خوانده‌ام اما جلد سومش را ندیده‌ام. تو بی‌محابا می‌خندیدی و می‌گفتی اسم نویسنده‌اش چی بود؟ من یادم نمی‌آمد. مثل الآن که اسم کتاب را هم دیگر به یاد نمی‌آورم. خستگی نمی‌شناختی. می‌گشتیم. با سرزندگی و سرحالی تمام. من از تو قوت می‌گرفتم. از داستان‌ها می‌گذشتیم. از تاریخ. از مقابل قفسه‌های بخش علمی. بخش هنر حتی کنکجاوی‌ات را انگولک نمی‌کرد که در آنجا دنبالش بگردیم. و به آنجا می‌رسیدی. مقابل بخشی که تا قبل از آن ندیده بودم؛ تخیلی. می‌گفتی حتما باید اینجا باشد. من تعجب می‌کردم که یادم نمی‌آید تا حالا کتاب تخیلی خوانده باشم. تو داشتی ورق می‌زدی و می‌گذاشتی و برمی‌داشتی و می‌گفتی آدم همیشه چیزهایی را که می‌خواهد، نمی‌خواند. بعدش جیغت بود که نگاه همه را متوجه ما کرده بود. پیدا کرده بودی و پرپر می‌زدی و پرپر می‌شدی و بیدار می‌شدم. عصبانی از ضعف حافظه‌ام و دلگیر از ناشناسی‌ات. نه چهره‌ات، حتی تیره و تار، و نه نام کتاب در یادم هست. تنها ‌دست‌ها و رگ‌ها و قفسه‌ها و ردیف‌ها و جیغ بی‌انتهای برآمده از عمق...

۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

(kalbsiz)

Kalbim serin, kalbim soguk, kalbim bir kar tanesi, kalbim bir buz parcasi, kalbim kansiz, kalbimde esen bir kis ruzgari, bitmek bilmeyen hemde, kalbimde acac karcicegi, kalbimde buyuyen bir buzgulu, kalbimdek tek guzel sey, kalbim bir tasin kisdaki sogugu kadar soguk ve sert, kalbimde bir kis sevdasi, hayali, kalb dedim kalb, kalbimde bir olu, kalbimde cansiz bir adam, kalbimde bir mezar, kalbimde bir cift goz, kalbimde benim gozlerim kadar cansiz bir cif goz, kalb, kalbim serin, kalbim senin

۰۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

تسلیم اما ننگینانه...

دنیا برای آدم‌هایی که از ولع و طمع تسلط و تملک و تصاحب خالی‌اند، چیزی برای عرضه ندارد...

۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

یا اتصال به حیات...

از پتک‌هایی که در تنهایی و تاریکی، امکان فرود آمدن بر سر را پیدا می‌کند؛ آزمودن مکرر تمام کردن‌‌ها و دیدن حالای اکنونش که هنوز هم جاندارانه با هذیانی مهیج، در حضور حیوانی‌اش تو را می‌بلعد؛ چه سهل و آسان هم...

۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

"نجابت یک حیوان"...

مستند "فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد" درباره‌ی بهمن محصص است. نقاش، مجسمه‌ساز و کمی مترجمی که چند سال پیش از انقلاب، ایران را ترک می‌کند و به رم می‌رود و کسی هم اطلاع دقیقی از محل زندگی‌اش نداشته است؛ تا که میترا فراهانی نامی پیدایش می‌کند و با او دیدار می‌کند و حاصلش می‌شود این مستند. نوعی عزلت خودخواسته و دوری از ایران و سکنی گزیدن در شهری که خود محصص آن را رحمی بزرگ و لزج می‌داند. 
چیزی که در برخورد اول با محصص در این فیلم و آثارش، جلب توجه می‌کند، خشونت، تلخی و صراحتی مستقیم و بی‌تعارف است که او در زندگی و زیست دنیایی‌اش داشته و طبیعتا این چیزها در آثارش هم، کم و بیش خودنمایی می‌کند. محصص جسورانه با تمام این‌ها زندگی می‌کند و به تنهایی و فقری که نتیجه‌ی انتخاب خودش است، پایبند می‌ماند و بدون هیچ بزرگ‌نمایی خودش را به کفاشی تشبیه می‌کند که از نقاشی‌هایش نان خورده است.
شگفت‌انگیز درباره‌ی محصص، تعهد مسئولانه‌ایست که در خود احساس می‌کند و زیر دِین نمی‌ماند. در جایی از مستند با تمام شدن سیگارش، از کارگردان درخواست سیگار می‌کند و می‌گوید یادم بینداز تا فردا به تو یک سیگار بدهم و فردایش، بدون آن‌که طرف مقابلش سیگاری بخواهد، خود پیش‌دستانه به او سیگار می‌دهد تا حسابش را صاف کند. در اواسط مستند، فراهانی واسطه می‌شود تا دو فرد جوان به محصص سفارش نقاشی بکنند تا او بکشد. محصص این را منوط به پیش‌پرداخت می‌کند و بعد از آغاز کارش، با فکسی به آن‌ها اطلاع می‌دهد که در صورت مردنش و تمام نشدن کار، می‌توانند به اندازه‌ی پیش‌پرداختی که انجام داده‌اند، از آثار او برای خود بردارند.
این تعهد، چه در یک نخ سیگار و چه در هفتاد هزار یورو، حرفی را به یاد می‌اندازد که محصص در فیلمی به سال 1967 می‌گوید: من یک پرسوناژ و شخصیت تاریخی هستم و این هم اسمش گنده‌گوزی نیست. من برای این آب و خاک یک پرسوناژ تاریخی هستم. روی این اصل عجیب مواظب خودم هستم. او حتی این حد از حساسیت را در مراقبت و مواظبت از زندگی‌نامه‌ی خود هم دارد و می‌گوید: زندگی خودم را خودم به شما می‌گویم تا هر احمقی به دلخواه خودش برایم نسب‌نامه درست نکند. او در زندگی‌نامه‌اش، به آمریکایی بودن کودتای بیست‌وهشت مرداد اشاره می‌کند و با احترام از مصدق یاد می‌کند. گریزی می‌زند به دوستی‌اش با نیما یوشیج و بعدتر با اشاره به این که اتاقش پر از آدم است، نیما را بیش‌تر از دیگران، حاضر در آنجا می‌داند. 
محصص از قصد اروپاگردی‌اش در سال 2000 برای دیدن آن‌چه عوض شده و سرخوردگی‌اش از تغییر نکردن و بازگشت به محل زندگی‌اش صحبت می‌کند. او می‌گوید: دوره‌ی من تمام شده و نمی‌دانم چه چیزی خواهد آمد اما بوی خوبی ازش نمیاد.در یک جا، فراهانی با غرض‌ورزی و به شکلی موذیانه، بحث را به سمت خراب کردن و شکستن آثار محصص در سال‌های بعد از انقلاب می‌کشاند اما محصص با تیزبینی قابل انتظارش، به مخالفت‌ها و شکستن‌های آثارش در دوران پهلوی اشاره می‌کند و روی عدم تفاوت در پوشاندن آثارش، چه در قبل و چه در بعد از انقلاب دست می‌گذارد. از نظر محصص، فرد و تاریخ در ایران وجود ندارد و به جایش فردپرستی وجود دارد. او مسئله را نه آخوندها که رفتار مردم می‌داند. محصص می‌گوید: آریامهر را برداشتند و جایش آیت‌الله گذاشتند؛ مردم از الفبا فقط "الف" را بلد بودند. او حتی از مجسمه‌هایی صحبت می‌کند که برای خانواده‌ی سلطنتی درست کرده و به مذاق محمدرضا پهلوی خوش نیامده و دستور شکستش را به محصص داده و به دلیل امتناع محصص از شکستن مجسمه، افراد حکومت این کار را انجام داده‌اند. محصص در شکل یک روشنفکر تمام‌عیار و با هشیاری کامل، به نگرانی حاضر در چهره‌ی فرح پهلوی و فهمیده شدن این نگرانی از سوی فرح اشاره می‌کند. جوابی که محصص به فرح درباره‌ی این نگرانی میدهد، این است: تمام ناراحتی شما این است که پسرتان پادشاه نمی‌شود. محصص ابایی ندارد از گفتن اینکه همیشه از بالا به مردم نگاه کرده و دموکراسی و دیکتاتوری از نظرش به یک اندازه گندیده‌اند و آزادی یک چیز فرهنگی‌ست و هیچ آدمی با دیگری برابر نیست. از نظر محصص، برابر بودن زن و مرد کسشره و این طرز فکر احمقانه‌ست. محصص به شکلی صادق و صریح، از همنجسگرا بودنش حرف می‌زند و از نظرش، حاصل ممنوعیت همنجسگرایی، امثال داوینچی و پروست بوده‌اند. وحشتناک‌ترین برای محصص، از بین بردن ممنوعیت همنجسگرایی بوده است؛ چیزی که تمام قشنگی‌اش در همان ممنوعیت بوده و با ذوق و شوق این مصرع را می‌خواند: در نظربازی ما بی‎‌خبران حیران‌اند.
فی‌فی برای محصص خود اوست. من هستم. شما هستید و هر کس دیگری. با فریادی از خوشحالی، آن‌چنان که بعدش آدم می‌گوید مردیم از خوشی. اثری که همیشه همراهش بوده و برایش هم‌تراز ژکوند لئوناردو. اثری که به علت مردن محصص، قسمت آن دو جوان سفارش‌دهنده‌ی کار می‌شود. 
و فکر می‌کنم. فکر می‌کنم چه قدر بودن چنین آدم‌هایی خوب است و دنیا چه قدر به این آدم‌ها احتیاج دارد. که تمام تلخی و تندی و زشتی دنیا را مستقیم می‌کوبند به صورت آدم. و نقاشی کشیدن (به عنوان کار هنری) برایشان شبیه به شاشیدن است. برای راحت شدن؛ آنگونه که خود محصص می‌گوید. به چنین درجه‌ای از صراحت و صداقت و سرراستی که " آدم نیست شده و این نیست بودن را با نداشتن دست و پا و نداشتن دهان نشان می‌دهم. و می‌دانند که ندارند. هیچ چیز ندارند. آدمی‌ست که هیچ ندارد. اما باز هم با او هم‌دردی می‌کنم؛ چون بالأخره آدم است." همراه با چاشنی بی‌اعتنایی و در نظر نگرفتن خوشایند قدرت و قدرتمندان. بی‌لکنت و سردرگمی حرف خود را می‌زنند و بلند و رسا هم می‌گویند، آن‌چه را که باید. بی‌آنکه بترسند یا پا پس بکشند. یا با دست پس بزنند و با پا پیش بکشند. 
و در آخر، شعری که محصص در پایان فکسش به آن دو جوان نوشته بود:

کمی شراب خانگی بریز.
بریزش
پیش از آنکه عطش مرا به دوردست بَرد!
لنگر کشیده شد.
به عرشه بنوشیم. 
پیش از وداع با زندگی بنوشیم. 
کمی شراب خانگی
بر دکل بریز! 

۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۳ ۰ نظر
آ و ب