بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

وداع خواهد گفت...

منِ منتظرِ آن روز موعود که وعده‌ و علتش در من مستور؛ شمشیری که از رقص در بالای سر بازنمی‌ایستد. روزها و نفس‌هایم در سرازیری آن شماره، بزرگ‌روزی که بعد از آن هیچ چیزی نخواهم داشت؛ حتی کلمه‌ای که در سهم خود به من، راضی‌ام کند و مشغولم. دیری که خود از دیر بودنش آگاه نیست و به دلیل ناآگاهی‌اش، اضطرابی هم در خود پیدا نمی‌کند و این من، منِ نفس‌‌نفس‌زنِ در تدارکِ سیاه‌لباسی برای سیاه‌روزی...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

نسیانی ناسور...

فراموشی می‌شوم، در شب‌ها، شعرها، شراب‌ها...

۲۰ آذر ۹۹ ، ۰۰:۵۸ ۰ نظر
آ و ب

نمی‌توانی گفت...

"آرام، آرام

از کوه اگر می‌گویی      

 آرام‌تر بگوی!

بار گریه‌ای بر شانه دارم..."


https://www.youtube.com/watch?v=UnVN1i19-0U

۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۰:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

نیمه‌جان...

می‌بینی کلمنتاین؟ مدام با تحسین حافظه‌ام، به حال من غبطه می‌خورند. از خالی و رها بودن فکرم حرف می‌زنند که باعث پویایی ذهن می‌‌شود. آدم‌های مفلوک همیشه چیزی برای تمنا کردن و حسرت کشیدن پیدا می‌کنند و اگر نتوانند، برای خود می‌سازند چنین چیزهایی را. اما من با بدگمانی، به خواب‌هایی می‌روم که جزئیاتشان را به یاد نمی‌آورم. گذشته‌هایی که هرچه‌قدر هم دنبال تو می‌گردم، اثری از تو پیدا نمی‌کنم. روزهای دویدن است و شب‌های جان کندن. همه بی‌ثمر و بی‌حاصل. دروغ را یاد گرفته‌ای، نقاب زدن را بلد شده‌ای، بازی کردن را آموخته‌‌ای. تمام روز یک آدم که خنده تحویل می‌دهد و خود را از فکر و دغدغه، خالی می‌نمایاند. فکری هستم اگر و دیده نمی‌شود این فکری بودن در کشاکش لحظه‌ها، ترجیح می‌دهم بالا بیاورم همه چیز را. می‌توانی حدس بزنی میزان بد بودنِ یکی دیگر را زیستن و به او جان دادن و دمیدن و دیگران را به این آدم باوراندن. حالم از خودم، از تمام این دنیا، از تمام این کلمات به هم می‌خورد...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

دلخوشم حداقل...

نگرانی‌ام از خام و نجویده، فرو دادن کتاب‌ها_بی‌هضم_ این‌گونه رفع می‌شود که طعم و مزه و ریزه‌کاری‌هایی را که دیگران درباره‌اش حرف می‌زنند، چشیده‌ام و اندیشیده‌ام. پس در این روزها، اندکی سرعت هضمم بالاتر رفته است. آن قدر که اختلاف میان بلع و هضم ناپدید شده است یا به حداقل رسیده است...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

یک عمر...

تو هم خواهی مرد؛ حسرت زیستن اما نخواهد بود در تو. هراس از مواجهه با ناشناخته هم. تنها و تنها روبه‌رو شدن با حقیقت خود. چنان که بوده و جریان داشته؛ و آن پشیمانی بزرگ، از جنس پشیمانی گوسفندی که با فراموشی زوزه‌های گرگ، در چریدن بوده تمام عمر...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

تسکین غیرقابل‌ دسترس...

روزهایی هم هست عزیزم، روزهای لای خستگی به خانه رسیدن و ترکیدن شقیقه‌ها از حجم کرده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌ها... آرزوی فرو کردن دریل در سر و فواره زدن خون... روزهای زیباییِ درنده...

۱۷ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

beyhode

Durdurak bilmez bu gunler ve geceler icinde, bir mum gibi eriyen ve gitgide sonmeye hevesli ve yakin bizim hayatamiz. hani nerde o yesil umutlar? hani nerde o bitmek tukenmek bilmeyen sevgi ve ofke birligi? saclarimiz gitgide beyazlamaya basladi ve biz o zaman anladik yasamin ve hayatin her ne olursa olsun diyecek kadar devam etmenin ve het pislige katlanmanin ne demek oldugunu. alev aldigimiz gunler, uykunun en siki dusmanimiz oldugu geceler. rahatligin ve kafayla urek boslogun e uzak oldugu saatler, hicbir suyun sondoremedigi alevlerle ugrastik durduk. firsatlar, hasretler, hayallerm umutler, yalanlar, sevgiler, opusler... bu surgun cok uzadi. gerektiginden cok ama cok uzadi. artik hicbir yeni insan tanimak gibi sacmasapan fikirler icinde degilim. ne gerekirse soylemis ve artik dogrulugun bende ve benle olmasini istememekle birlikte sadece bir sicak yemek ve uyuyabilecegim bir kuru yer olmasina raziyim... yeniler, yaniltilar, sefeletler, alcaklar. her kazandigimiz soke soke elimzden alinmasina ve bizim bir veda busesine bile firsat bulmadigimizin sahitliginde yetistim. gidecek, kacacak, sigabilecegimiz hicbir yer kalmamis. dogrudan ise ve ordan da eve donmekten baska bir sey yok bu hayatta. yemek. uyumak ve sicmak. mukkades mi mukkades uclu. paralar, renkli dunyalar, hirslar sizin. hepsi ve daha fazlasi. zaten yasam size guzel bebegim. gerektiginde cebinizde olan ve kendinizden ayirmadiginiz maskeleri takan ve her turlu kahpeligi ve oruspulugu yapabilen, yalan soylemekten kacmayan sizler. pislik. kahpelik. ibnelik... bir tane kuru kemik icin kendi dustu akrabasini satan sizler. yasam sizlere guzel. papanin parasiyla guzel egtimler gurun, dunyayi gezin, ve sonra da biz buraya yetismek icin cok calistik pozlariyla "god with me" postlarina da sakin unutmayin instagramlarda ya da facebooklarda. ama bizde sizlerle birlikte yasamak ya da beraber olmak ya da maddi manevi menfaat icin yalvarmak gibi bir niyet yok. bunu iyice sokon o kir tutmus kulaklarinza. zaten haddi kadar ve belki haddinden bile fazla yasamas, gordugumuz gerekteginden fazla gormus ve haddi kadar da hayatin ne bok olduguna sahit olmusuz. sadece bir kosede hirsiz ve alakasiz, herseyle aparyi yasamamiza devam edecek olume hasrt bir kuru kalple, onun daha da cabuk gelmesini bekleyecegiz. bizden bu kadar dostalr. sizi dassagimiza bile saymayacak kadar temiz ve ak bir yasam, yani sizin hic bilmediginiz ve beceremedeginiz bir yasam...

۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

جز آنچه که باید...

ناگفته‌ای نمی‌ماند، جز آنچه که تو دریغش می‌کنی بر من؛ آهی که تا ماهی بالا می‌رود و به ماهی نمی‌رسد...

۱۴ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر
آ و ب

در کنار قل ‌خودش...

مهی صبحگاهی که گویی می‌خواهد وجود بعضی چیزها را با پوشاندن آن‌ها به ما متذکر شود؛ همین است که تو آرارات را جست‌وجو می‌کنی و نمی‌توانی ببینی‌اش، در همان جای همیشگی‌اش، تلاش برای به یاد ‌آوردن قله‌اش، ارتفاعش، برفش. درون مه، پوشانده شده و غایب از دید، اما آگاه از بودن و وجود داشتن‌اش...

۱۳ آذر ۹۹ ، ۰۸:۰۸ ۰ نظر
آ و ب