بوی تندار، سرخ لبدار، سیاه مودار... تن که به دست میآمد، تن که از دست میشد...
بوی تندار، سرخ لبدار، سیاه مودار... تن که به دست میآمد، تن که از دست میشد...
زندگی بود و زندگی. این عمر تباهشده که حیف میشد، بیهوده میسوخت و ایستادن نمیشناخت. شتاب دقیقهها و فساد لحظهها که در دوری تند، در چرخهای و تسلسلی، هی میرفت و میآمد و میرفت تا آخر، میرفت تا سنگ و لحد. زندگی بود و زندگی. خاطرهی رفتگان و کابوس ماندگان و رویا-هراس نیامدگان. خواب و خیال. سقوط دائمی در دهان. در داخل د اخلش. بلعیدن که همه را و هر چیز را و تماممان... تکهتکه شدن. کمکمک تکهتکه کردن. به زانو آمدن چهار زانو نشستنها و بیادبانه سر بلند کردنها و برتافتنها. زندگی بودو زندگی. لذتها که ماندگاری نمیدانستند. افیونها که تخدیر خود را، خاصیت فریبندگی جادوییِ خود را از دست میدادند. پوستکلفت شدنها. پوست انداختنها. پوسته شکستنها و از پوسته آن سوتر نرفتنها. زندگی بود و زندگی. وحشت آمیخته در صدای امواج. امواج سهمگین که به قصد غرق، خیست میکردند. دستهدسته سیاهان. بدصدایان. شومآوران. از دست دادن باکرگی در برابر ترسها و از دست دادنها. خونی که در خود سهمی مساوی از لذت و درد برایت به ارمغان میآورد. روسپیانه تن سپردنها. زندگی بود و زندگی. ویران کردنها و نساختنها. کاستنها و نیفزودنها. قفل زدنها و نگشودنها. زندگی بود و زندگی. تردیدهای خردکننده و یقینهای بیاعتبار. بتهای بیثمر و خدایان بیاعتنا. تزلزلهای عقیم و سکونهای مردهزاد. زندگی بود و زندگی. خوابی. واقعیتی. خیالی. حقیقتی. راستی. دروغی. زندگی بود و زندگی...
در خواب پرسید چهقدر سواد داری؟ گفتم خواندن و نوشتن. در بیداری پرسید چرا موهایت را بستهای؟ گفتم میخواهم ببینم چهقدر بلند میشوند. چیزی از آن خواب در این بیداری و چیزی از این بیداری در آن خواب بود...
کوتاه با بلند چه فرقی دارد؟ کوتوله که همیشه دیواری میبیند، که از هیچ دیواری بالا نمیرود...
پذیرفتن، قبول کردن و پناه دادن. با تمام خطاها، اشتباهات و گناهان. معصومیت نداشتهای که باعث میشود به تمام پیرامون خود آسیب بزند و خود هم از این انسانوارگی و عدم معصومیت در امان نماند. بیزاری از تمام قدیسانی که انگار از سیاره و از جنس دیگری هستند و پوشیده شده در هالهای از عصمت، بیارتباط با دیگران زندگی کردهاند و در تلاطم روزگار به چیزی آسیب نزدهاند. این چیزیست که میخواهیاش. به تمامی انسانبودگی. خطاکار، آسیبزننده و آسیبپذیر. بیگانه با عصمت. و در عین حال بدون پشیمانی از انسان بودن...
Su yasima geldimd e ama sana altin bilezikler kopeler gerdanliklar alamadim ya yaziklar olsun bana be. senin istedigin ve istedigim gibi her derdine bir derman bulamadim ve senin rahat ve sikintisiz bir nefes almani saglayamadigim icin yaziklar olsun bana be. AFFET BENI. saf, sade ve sefali bir gun bile armagn edemedigim icin. elimden gelenin ve hatta fazlasini yapdigimdan suphen olmasin ama yine de bu benim sana yasatmak istedigim hayat degil. o kadar aci ve eziyeti gogsune cektin ve hicbir zaman sikayet etmedin ve ben hayatim boyunca dusunurdum ki buyudugumde senin cekitiklerini telafi edecegim ama yapamadim. BENI AFFET. elimden gelmedi. en buyuk pismanlik da hasretim de buymus meger. insan hep gec anliyor. ben hep gec anladim ve gec bildim ve gec kaldim. AFFET BENI. simdi senin hayatimda gordugum en buyuk, cesur, guzel ve bir benzeri bulanmayan inasan olarak gormekteyim. cok gec. evet. cok ama cok. senin o beyazlasmis saclarinin altindaki beyne girip ve hayata nasil baktigini cok merak ediyorum. keske yapabilseyedim. keske. bir dakikasina bile olsa sen olabilseydim. ama olamam. ben sen olamam. BENI AFFET. butun olmayan, olamadilkar, yapilmayan, yapamadiklarim icin. sadece beni affetegin an ve bundan emin olarak yasayabilrim. yasayap ve olebilirim. bilmekteyim ki bunu hak etmiyorum. ama yine de. sen ey gonlu her seyden buyuk ve beyaz, AFFET BENI. sabahdan aksama bes para etmez adamlarin elinin altinda calistigim ve sana istedigim hayati yasatmadigim icic, BENI AFFET...
که از زمستان یاد میگیرند چشمانت
قندیل بستن و بیگانگی با باران را
-حسرت بهار را به سینه میکشی...
چای سرد شده. سیگاری که کام نمیدهد. شعری محصور در سهنقطهها. کتابی که از تلخی نمیتوانی ادامه بدهی. برفی که به محض رسیدن به زمین آب میشود. آهنگی که از دقیقهی سه نظم خود را از دست میدهد. زندگی از تاب و تب افتاده؛ متأسفم عزیزم، تو با نیمهتمامها خواهی زیست و خواهی مرد...
لکههای نقشبسته بر روح و روان آدمی بسیار سنگینترند از لکههای جسم و تن. مرضهایی که آدمی گرفتارش میشود و در هذیان و جنونشان، دست به کارهایی میزند که ندانسته و پیشبینی نکرده، جز خسران چیزی به بار نمیآورند. لکههایی که از یک جایی به بعد تمام روحش را دربرمیگیرد و بعد از آن چیزی نیست جز مقدار زیادی لکه که از زیادی، یگانه و یکپارچه دیده میشوند و نمیتوان میانشان تمایزی کرد. جسم همیشه بهتر است. میتوانی دربارهاش حرف بزنی. درمان بخواهی و درد را تسکین بدهی. برای اگزمای دست و پا، پمادی پیدا میشود که آتشش را خاموش کند. حالت تهوع سر ساعت هفت صبح، پس از چند روز از بین میرود. اسپاسم عضلانی را با جلوگیری از سرما خوردن به سر و بسته بسته قرص، درمان میکنند. اما اینها کلمنتاین. اینها هستند. کم و زیاد. ضعیف و قوی. با تواند. تا دم مرگ همراه آدماند. مدام میدانی یعنی چه کلمنتاین؟ هماناند. دست برنمیدارند از سرت. یک لحظه رهایت نمیکنند به حال خود. در تواند و از تو و با تو. حتی گاهی تا پس از مرگ هم شاید. کنار نامت. لکههای ننگ و شرم. لکههای شوم و مرگ. زور دستان من به پاک کردن اینها نمیرسد کلمنتاین. حتی همین کلمهها کلمنتاین. آه کلمنتاین. لکه و کلمه...
از آمیزش گرگ و شب/ کودکی مرده به دنیا میآمد/ و چشمها در شگفتی مصیبت/ گناه به گردن تقدیر میگذاشتند/ و میباوراندند خود را به بیگناهی خود/ در همبستری قواد و روپسی/ جز شبانها/ آن هم شبدیده و هم گرگدیدهها/ که آگاه به مرگ آمیخته به آلت گرگ/ و بکارت از دسترفتهی روسپی/ در بسیار سالیان قبل/ کودک نمیگریست/ نر تخمافشانده و مادهی کشتشده هم/ تنها، آن چشمها/ آن چشمان سادهلوح/ که یقین پنداشته بودند/ تولد رویایی و فردایی را/ از جادو و جنبل جماع/ شبانها اما شبانها/ از هدررفت حروفی پشیمان بودند/ که خوانده بودند در گوش چشمها/ آن چشمان سادهلوح...