عصبانی شد و گفت این بار تو خنجر را بردار. این بار تو او را بُکش. آدم ها نمی دانند که گاهی انجام ندادن بعضی کارها به خاطر نتوانستن نیست. به خاطر نخواستنه...
عصبانی شد و گفت این بار تو خنجر را بردار. این بار تو او را بُکش. آدم ها نمی دانند که گاهی انجام ندادن بعضی کارها به خاطر نتوانستن نیست. به خاطر نخواستنه...
آغشته به تو بودم؛ چون پیرهنی به بویِ آتش...
بوسه های نگرفته گاهی تبخال های عجیبی به جا می ذارن...
صدایت زدم در دل شب. گریست آسمان که شنیده است او و می خندد...
دلم دویدن می خواست. می خواستم آن قدر بدوم تا دیر نرسم به قطاری که می خواست راه بیفتد. آن قدر که پاهایم کم بیاورند. کفش پشت پایم را بزند. به نفس نفس بیفتم. باد بر صورتم بکوبد. دلم می خواست آن قدر بدوم که از شهر، آدم هایش، گذشته ام، تمام سایه ها و حتا کلاغ ها دور شوم...
چه زیباست بی شرف. چه تن تراش خورده ای. چه لب های سرخی. چه چشمان پر شهوتی...
من حتا می گویم زیباترین لبخند جهان، لبخندِ عیسا بر صلیب است...
من این زخم ها را بوسیدن خارهایش، با چکه چکه های اشکانم، با شستن خونابه هایش بزرگ کرده ام؛ حالا تو می گویی از ریشه در بیاورش مادمازل؟...
من دیگر از شنیدن نام تو در کنار نام دیگران، از فکرهایی که آدم ها می توانند بکنند، از تمام پیراهن های صورتی و گم شدن در تاریکی متنفرم...