در میان زبانه کشیدن های شعله های آتشی که تو برایم درست کرده ای، یادم می رود گاهی دریغ کردنت از یک قطره آب را هم حتا...
در میان زبانه کشیدن های شعله های آتشی که تو برایم درست کرده ای، یادم می رود گاهی دریغ کردنت از یک قطره آب را هم حتا...
آدمی از خود می گذرد تا "او" را پیدا کند. او را پیدا نمی کند که هیچ خودش را هم گم می کند...
اون روزاس واسم. خامیِ اولاش. لذتِ وسطاش. پشیمونیِ آخراش...
روسیاهی روزهای آفتابی زمستان به آسمان خواهد ماند و خدا...
خنده هاش آدم رو به صرافت زندگی می انداخت
نگاهاش اما آدم رو از صرافت زندگی می انداخت...
و هنوز هم ضربآهنگ حروف کلماتش آمیخته با هُرم نفسش، شب هایم را به آتش می کشد: عشق بر در نمی کوبد تا وارد شود، طوفان به پا می کند و در را از جا می کَنَد و داخل می شود. و ما همیشه منتظرش هستیم با لبخند بر لب... ما، کودکانِ گمشدهیِ دیوانه...
غروبگاهان، میان سرمهی آسمان و سرخی افق دلم هوس لمسش را می کند، هوسِ لمسِ آن سوتر از مرگ را...