بویِ روسریهایِ گلدارِ مادرم را می داد؛ لبخندت...
و هرگزِ هرگز نخواهی فهمید که کدامین خط را برای تو نوشته ام...
نه تمام می شوند و نه تمامم می کنند. این کلمات، این کلماتِ بی انصافِ شکنجه گر...
بلند است زمستان، سرد است زمستان، می کشد زمستان... ما هم که یک عمر است از چیزهایی که ما را می کشد، خوشمان می آید...
من هیچ چیز ننوشته ام
هر چه بوده
از تو بوده
به تو بوده
برای تو بوده
و علی زغم تو بوده...
و سرم
هر بار
در انبوه لبخندهای مخدوش
و افسوس صورتهای غریبه
و اندوه گذشتههای دور
افتاده است
از شانهی عکسی به عکس دیگر
بی آن که خود بفهمم...
تمام خطوطی که از تو نمی گویند و نمی نویسند را روزی خواهم کشت...
مرا در سیاهیِ جوهر زندانی کرد؛ سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشم تو و سیاهیِ چشمِ تو...