یکی می آید به سلام و یکی می رود به خداحافظی. یکی هم هست که نمی آید...
یکی می آید به سلام و یکی می رود به خداحافظی. یکی هم هست که نمی آید...
آن شب که می خندیدی و مرا به می خواندی و قول ابدیت می دادی، تنهایی در گوشه ای ایستاده بود و می خندید. حالا رفته ای و تنهایی دوباره ایستاده است اما این بار نه در گوشه ای بلکه لب در لبم...
بلاغت سعدی در سینههای توست و لکنت زبانههای آتش در دستان من...
+ باور آدم ها از هر چیزی مهم تره. _ باور ندارم حرفت رو...
چند بار نوشتم؟ چند بار فرار کردم؟ چند بار افتادم؟ چند بار بلند شدم؟ چند بار آمدم؟ چند بار برگشتم؟ چند بار من؟ چندبار تو؟ چند بار ما؟...
.
.
هیچ کس نمی تواند بشمرد. هیچ کس نمی تواند بفهمد. هیچ کس...
دانه های برفیم من و تو. بی آن که همدیگر را لمس کنیم، آب می شویم...
باید برای مدت کمی هم که شده همدیگر رو درک و سپس ترک کنیم. شاید این طوری هم به اندازه کافی از هم دور باشیم و هم به اندازه کافی نزدیک...
بدترین عذاب به یاد آوردن همه چیزه. حالا می فهمم آیلین. بعد این همه به یاد آوردن و عذاب کشیدن می فهمم...
شیشه رو خاک گرفته. یه صدای ضعیف داره می خونه که گریه نکن. دست می کشی به چشات. زیر لبات، جوری که خودتم نشنوی می گی این دیگه چه دردیه. هنوز خیلی از راه مونده...