همان آتش ها و همان سوختن ها. همان دریاها و همان غرق شدن ها. همان زخم ها و همان جاها. همان آوارگی ها و همان تنهایی ها. همان صحراها و همان دیوانگی ها. همان غربت ها و همان استیصال. داستان هزاران ساله دوست داشتن ها و نرسیدن ها...
همان آتش ها و همان سوختن ها. همان دریاها و همان غرق شدن ها. همان زخم ها و همان جاها. همان آوارگی ها و همان تنهایی ها. همان صحراها و همان دیوانگی ها. همان غربت ها و همان استیصال. داستان هزاران ساله دوست داشتن ها و نرسیدن ها...
شوریده اومده بود به خوابم. بوی سیگار نمی داد. زخمی رو تنش نبود. می خندید. می خندید و با همان لبخند مسخره اش می گفت که دیدی من شرط را بردم؟ دیدی که فراموشش نکردی؟...
خدا، زمان یا زندگی. گاهی می شینم به این فکر می کنم که کدوم بی رحم تره...
چی می تونه بدتر از مردی باشه که توو تاریکی نشسته و هی داره با خودش زیر لب زمزمه می کنه که باهام حرف بزن، باهام حرف بزن، باهام حرف بزن...
هیچ بادی نخواهد توانست که سرو یاد تو را در دشت خاطراتم خم کند...
در زخم های عمیق و حسرت های بلند و جملات نیمه تمام و حرف های ناگفته و قسم های شکسته ام، تو هر روز زنده تر از قبل نفس می کشی...
یه جا باید بری و یه جا باید بمونی. یه جا باید فراموش کنی و یه جا باید به یاد بیاری. یه جا باید گریه کنی و یه جا باید بخندی. یه جا باید دست برداری و یه جا باید ادامه بدی. یه جا باید حرف بزنی و یه جا باید ساکت بشی؛ همونطور که کسی که این دو راهیها رو تجربه نکرده باشه زندگی نکرده، کسی هم که همزمان هر دوتاش رو با هم انجام داده به اوج اون چیزی که بهش میگیم "زندگی" رسیده...
هزاران کیلومتر راه رفتن بدون برداشتن قدمی. به عمیق رسیدن بدون خیس شدنی. به آسمان کوچیدن بدون پر زدنی. ساعت ها حرف زدن بدون گفتن کلمهای...
شب معشوقه را زیباتر، دشمن را قوی تر، رنج را بزرگ تر و شادی را کوچک تر نشان می دهد...