در جایی میان دوست داشتن و نداشتن که گردن ها از تن ها می پرد...
در جایی میان دوست داشتن و نداشتن که گردن ها از تن ها می پرد...
چندین سال از عمر آدمی به فهمیدن چیزهایی می گذره که نمی تونه به هیچ کس بگه. چند سال باقی مونده از عمرش به عذاب شدن با همون چیزایی که فهمیده. عمری باید بگذره تا آدم همین رو بفهمه...
فریادم کن؛ کوتاه کوتاه مثل باران، بلند بلند مثل آدریان...
حتا تصور اینکه خودت وسیله قربانی شدنت را بر دوش کشیدی و تا بلندای جلجتا با خود حمل کردی مصیبت است عیسا...
در آغوش تو محوتر می شدم. در آغوش تو مهربان تر می شدم. در آغوش تو معصوم تر می شدم...
و میخ بر دستانش کوبیده شد. آهی کشید و هیچ نگفت. هم اویی که هر حرفش در گهواره به اندازهی یک کتاب بود...
عیسا در اوج تصلیبش به باز شدن دریا برای موسا، گلستان شدن آتشِ ابراهیم، نبریدن خنجر در حنجرهی اسماعیل ،عزیز شدن یوسف و باز شدن چشم یعقوب می خندید...