لبخندت را می پوشم، بیرون می روم، یک شهر عاشقت می شود...
آدم وفتی "بیچاره" می شه که می فهمه باید سال ها بدون اون کسی که دوستش داره، زندگی کنه. اینا رو توو هیچ کتابی نمی نویسن...
"از آن اکلیل هایی که با آن پشن پلک عروس ها را می آرایند"...
+ لحظه ی تشخیص ندادن خاطرات واقعی از تصوراتت...
_ آخ آخ...
انسان ها دست در دستِ سوال هایی که چراهایشان را نمی دانند و لب در لبِ حرف هایی که دروغ بودنشان را می دانند و زانو در زانوی ماجراهایی که انتهایشان را بلدند، هنوز عاشق می شوند، هنوز هم باور می کنند و هنوز هم ادامه می دهند...
صدای ما را می شنوی
ما این جاییم
تهِ چاه
با برادران یوسف
چه خوب شد که تو را بیرون انداختند
با قلم هایشان
زبان هایشان
نگاه هایشان
چه سرانجام مبارکی!...