تو اما بهترین فلاکتی هستی که من به آن دچارم...
صدف بودی تو. به گوشم می چسباندم و صدای دریا را می شنیدم...
زخمم می زنند. مستم می کنند. به گریه ام می اندازند. به رویایم می برند. دیوانگی ام می بخشند. کلمات تو. صدای او...
از فراموشیدن چیزی که هرگز نزیسته ای. از خاموشیدن چراغی که هرگز روشن نکرده ای...
چه فرقی می کنه خدا باشه یا کسی که دوستش داری. حتا اگه باهات حرف نزنه بازم تو می تونی ساعت ها بشینی و باهاش حرف بزنی...
می دانم که چند روز از آخرین باری که تو را دیده ام می گذرد ولی نمی دانم تو کی مرا آخرین بار دیده ای...
یه صبح واسم نامه بنویس. یه عصر باهام برقص. یه شب از خواب بیدارم کن...
پیامبران نگاهش را برای بیداری سرنوشتم نمی فرستد نمی فرستند نمی فرستد...
آخه من کافه باز نبودم هیچ وقت. عینک بدون فریم و سبیل نیچه ای و حرفای بزرگ تر از دهنم و ادا و اطوار الکی رو دوست نداشتم. من تهش توو ساحل هات چاکلت خورده باشم، تو ریزوتو قهوه ترک. ولی خب از اون جاها بود که خیلی دوست داشتم یه بارم که شده با تو برم...