چشمانش تیزترین لبه بودند. افتادم. آن زمستان افتادم و دیگر هرگز بلند نشدم...
چشمانش تیزترین لبه بودند. افتادم. آن زمستان افتادم و دیگر هرگز بلند نشدم...
در میان این همه راه که به هیچ کجا می رسند و این همه کلمه که چیزی از "ماه" نمی دانند، زیر پایم هر روز خالی و خالی تر می شوند...
از اشراق می آمد. در دستانش ملکوت را پنهان کرده بود و از چشمانش ابدیت جاری بود. او می آمد و من می رفتم، بی آنکه بدانم. تمام گناهان بر روی شانه ی چپش بودند...
دقیق تر که نگاه می کنم خودم را می بینم که افتاده ام و سقوط کرده ام در این تاریکی، در این سیاهی لال...
که زندگی دوم اهانت به زندگی اول است. که هیچ چیز تمام نمی شود و همه چیز عوض می شود. که هیچ کس نمی داند چگونه داخل شدنش به درون گناه را...
و آدم هایی وجود دارند کلمنتاین، چه آدم هایی. از آن هایی که می شود خیلی خیلی تکیه کرد...
این قلب هنوز واسه تو می تپه. این قلم هنوز از تو می نویسه...
+ و می دانم که چنین عشقی را از چنین فاصله دوری باور نمی کنی...
++ و این قبر هر روز عمیق و عمیق و عمیق تر...
وقتی که می خندید نگاهش می کردی؛ اونقد که سیگار کنج لبت خیس می شد و می افتاد...
که در کوچک تنهایی خویش، در تنگ نفس های هم ،در سرمای تن هایمان گم هستیم. هنوز هم...
و "ماه" به واژه ای می ماند که زیباتر از یک غروب بارانی و نامأنوس تر از یک مه غلیظ بر تن شهر سایه می افکند...