یقین کن که دیگر هرگز یقین نخواهی کرد...
سریع تر از رنگین کمان پاییزی، سریع تر از بوسه ای ممنوع، سریع تر از سقوطِ حقیرِ کلمه از ذهن به کاغذ...
کارملیتا می گوید ما با بیش تر سوختن، زیباتر می شویم و زوربا می گوید برای شعله هایی که گر گرفته اند، فرقی نمی کند باد از کدوم سمت بیاد...
برای سال ها سال قرار گرفتن در یک قاب با انسان هایی که دیگر نمی توانی ببینیشان...
و حالا از چشمانم به جای اشک، حروف بی صدا می لغزند بر روی گونه هایم...
و گاهی دوست داشتن برای هیچ چیز کافی نیست و در عین حال تنها چیزی ست که می توان به آن دست برد و از پریدن دست برداشت...
با تو می توان تمام راه ها را پیمود بی آنکه کلمه ای گفت. و آره. این هم قداست داره و هم کراهت...