از عجز، از عشق، از عمق...
گاهی یک "کجاست؟" و "چه می کند؟" ساده، تبدیل می شود به بی پاسخ ترین سوال...
هنوز هم با صدایی که از هیچ سو می آید صدایم می زند که بیا بیا بیا...
از جنس خودم است. از جنس تمام شب هایی که مرا به بیداری کشیده است. از جنس تمام سیگارهایی که دودش چشمم را آزرده است. از جنس تمام روزهایی که به صلابهی انتظارم کشیده است. از جنس تمام راه هایی که به بن بست ختم شده است. از جنس تمام نگاه هایم که به سکوت دعوت شده است. از جنس تمام سوختگی هایم، از جنس تمام نجواهای بی اراده ام. از جنس تمام تمام دلتنگی های بی فایده ام، قهقهه های بلندم. از جنس تمام کلماتی که تنهایی ام را به نظاره نشسته است. از جنس تمام نام هایی که بر دوشم حمل شده است. از جنس تمام زخم هایی که خندیده اند. او از جنس خودم، از جنس من ،او خود من است...
به حرمتِ تمامِ حرف هایِ ناگفته ام کمی بیا، کمی بنشین، کمی بخند...
که مگر نام تو را ذکر می کردند در تمام معبدها تمام عابد ها در تمامی زمان ها...
بعضی از بوسهها همیشه پنهانی، بعضی از عشقها همیشه محال و بعضی از زخمها همیشه تازهاند...
حالا تمام کوچه ها بن بست، تمام سال ها زمستان و تمام پرندهها بی بال...