انگار اون شب لعنتی چند سال طول کشیده و اون برفی که اون شب می بارید هنوزم می باره و به کشیدن ته مانده ی حرارت تنم ادامه می ده...
انگار اون شب لعنتی چند سال طول کشیده و اون برفی که اون شب می بارید هنوزم می باره و به کشیدن ته مانده ی حرارت تنم ادامه می ده...
استفاده از کلمه برای ابراز احساسات، بزرگ ترین بدبختی آدماس...
آدم باید کسی را تا سر حد زندگی دوست داشته باشد و تا سر حد مرگ از او بیزار باشد. یادش که افتاد هم بخندد و هم بگرید. گاهی بهانه ای باشد برای بالا بردن لیوان ها و گاهی بهانه ای برای شکستنشان. هم خدا و هم شیطان. هم زیبایی و هم زشتی. هم سیاهی و هم سفیدی. هم بهشت هم برزخ. توأمان. هم نفرینش کند و هم بپرستدش. هم تابستان و هم زمستان. هم بیزار و هم شیدا. نه بتواند همیشه با او باشد و نه بتواند هرگز از او جدا شود. کسی که هم در زیر لبانش به او فحش بدهد و هم در زیر همان لبانش دعایش کند...
بعضی آدم ها، بعضی زمان ها و بعضی مکان ها تنها برای یک بار شکل معنا به خود می گیرند و هر تلاشی برای تکرار آن ها بیهوده است. تبدیل می شوند به یک شعر غیر قابل ترجمه. باید آن ها را در جاودانگی خویش رها کرد و و با یاد، یاد محزونشان، خرسند شد. چه نگاه ها، دست ها، لمس ها، لبخندها، لب ها، شب ها... چه حرف هایی، چه کلماتی، چه آدم هایی...
برای منی که سه سال تمام است با حروفِ حُرمت می جنگم از لمس، از فاصله، از معشوق حرف نزن...
نمی خوانی ام، نمی بینی ام، نمی فهمی ام، نمی بوسی ام...
و من سال هاست که خون می بینم و خون می گریم و خون می خورم...