هولناکیِ جذابی دارد، آشنایی با تاریکیِ روحِ آدم ها...
aynen sairin dedigi gibi: yine yillar gececek ve geride benden bir iz kalmayacak. yorgun ruhumu karanlik ve soguk kusatacak...
احساس می کنم کم آورده ام و به دستان شیطان بوسه زده ام. از این که طنابش را بر گردنم افکنده، نه احساس خفگی می کنم و نه شرم. حالا دیگر نه جهنمی که جهنم شده ام. فرقی نمی کند تقاص و تاوان هفتاد یا هشتاد یا بیست سال گناه، تا ابد سوختن باشد. ما ابدی خواهیم بود، حتی اگر بسوزیم، حتی اگر جهنمی باشیم...
ای رخوتِ پس از هم آغوشی، در میانِ تختِ خالی از روحِ عصر...
اشک های مادرت سُر خورده رو تک به تک نخ های این شال عزیزم...
و عشق آن سوتر از ابدیت، با گلی سرخ بر سینه منتظر ما بود. در همان جایی که نمی توانیم برویم. در همان جایی که نمی توانیم برسیم...
گفت یه سوال بپرسم ازت. گفتم تو دوتا بپرس اصلا. پرسید تو که از لحاظ مادر و اینا مشکلی نداشتی؟ داشتی؟ پس چرا از دخترایی خوشت میاد که ازت بزرگترن؟ صدای فندک. صدای استارت. صدای بارون. یه مه. یه مه عظیم روبرومون. می شکافیم و می ریم جلو. هنوز خیلی مونده بهش برسیم. چه اون مه. چه درون خودمون...
حالا کوچه ها بن بست
حالا راه ها ختم به جهنم
و حالا در میان خارهای گل سرخ، بوی تبخ سیگار... و تو... در دورها، بسیار دورها، برای کسی که توسط شعله ها محاصره شده، دست تکان می دهی...